جز نور نارنجی بیجان و اندک چراغ ماشینها که پشت شیشه بخارگرفته انعکاس پیدا میکند و ردی است بر شروع زندگی، چشم، چشم را نمیبیند. درست در همین لحظه که مه غلیظ اتوبان را بلعیده و در خود فرو برده در امتداد نور یخزده ماشینها سایه انسانهایی خمیده و تحلیلرفته قدمیکشد که تنها دوقدم آنطرفتر از
اتوبان در زمینی گودافتاده پناه گرفتهاند تا تمام بیپناهیشان را آنجا به نمایش بگذارند.
انسانهای خمار یا نشئهای که جانشان را، تنها دارایی باارزشی که دنیای بیرحم برایشان باقی گذاشته، کف دست گرفتهاند و در حاشیه اتوبان به امید توقف خودروها و دادن صدقهای از روی ترحم به انتظار ایستادهاند تا خرج دوایشان را بهدست آورند.
زندگی پوشالی!
ساعت 7 صبح است و نیمی از شهر هنوز در خواب؛ خوابیدن در گرمای مطبوع و لذتبخش خانه در صبح زمستانی که دمای هوای شهر به منفی 5درجه رسیده و سرمای موذی به جان شهر ماسیده و تا عمق استخوانش نفوذ کرده است.
برای کارتنخوابها، همانها که هیچ شباهتی با انسانهایی که میشناسیم یا دور و برمان میبینیم و چشم در چشم میشویم ندارند و سرتاسر زندگی برایشان در زیستن زیر آسمان برهنه معنی شده، اما سرما همنشین همیشگی و جداناشدنی است که هر روز، هر شب، هر ساعت در تکتک سلولهایشان رخنه و خونشان را منجمد میکند.
خوششانس اگر باشند، لولههای بتنی که سینهخیز باید به داخل آن بخزند، شب را با همزیستی کنار مـوشها و سـوسکها و گـلولای لگدمالشده به سر ببرند یا کنج ساختمانهای خرابه میشود خوابگاهشان.
وگرنه زیر سقف عریان آسمان و روی یکتکه مقوا در پناه شعلههای آتشی که از پلاستیک و چوب و کاغذ میسازند و دودشان منعکس میشود در چشمها، زندگی باید جریان یابد.
نمادهای مکنت پاییندست اتوبان در آن زمینهای وقفی که تنها چنددقیقه با مرکز شهر و آن خیابانهای لوکس و خوشآبورنگ فاصله دارد، یکی پس از دیگری نمایان میشوند و چهره عریان خود را به نمایش میگذارند.
اندامهای تحلیلرفته، پوستهای برآمده و زنگارگرفته، دستهای سیاه و چروکیده و لباسهای مستعمل و کبرهبسته و صورتی که جای خالی دندانها توی ذوق میزند و دلباختگی به مواد و ذوبشدن در آن، فصل مشترک همه زنها و مردان کارتنخواب است که همه لذتهای دنیا برایشان در مواد خلاصه شده است.
دوا و نشئگیهای گاهوبیگاه برای آنکه تاب بیاورند این حجم از تنهایی و طردشدگی را، برای آنکه طاقت بیاورند سرمای استخوانسوز زمستان و گرسنگیهای مداوم و طولانی را و برای نداشتن همه آنچه در این سالهای بربادرفته در تمنای آن بهسر بردهاند؛ اما سهمشان از زندگی هیچ شد و مصرف مواد نه از روی سرمستی و سرخوشی!
کارتنخوابها خیلی زود و در عنفوان جوانی پیر و چروکیده میشوند. مثل «محمود» که میگوید گمان میکند 45سال دارد. ولی همنشینی با مواد از او مردی 60ساله ساخته که تمام داراییاش یک کیسه بزرگ زباله برای جمعآوری ضایعات و جورکردن پول یک سوت «سورچه» است.
خانه برای کارتن خوابهایعنی هر جایی که بشود نشئه شد و دمی فارغ از هیاهو و دلمشغولیهای دنیا در آن آسود. خانواده برایشان مفهوم غریب و بیگانهای است که سالهاست آن را به بادفراموشی سپردهاند.
مثل «محمود» که میگوید خیلی تنهاست: «روزها ضایعات جمع میکنم و به ضــایعاتفــروشــیها میفروشم تا با پولش مواد بخرم. هر کیسه ضایعاتی که جمع کنم، چیزی حدود 30هزار تومان شاید دستم را بگیرد.
شبها هم توی یک ساختمان خرابه سمت {…} میخوابم. زنم هم اعتیاد دارد؛ ولی او خانه دخترم زندگی میکند. او من را راه نمیدهد و میگوید مادرش را هم به زور نگه داشته است؛ هرچند تا به الان چندین بار او را از خانهاش بیرون انداخته.»
دستهای «محمود» سیاه و کبرهبسته است؛ انگار دستش را کرده باشد داخل گونی زغال و آورده باشد بیرون. بوی تند مواد آغشتهشده به نفسهایش. با هر بار دم و بازدم بو پراکنده میشود به بیرون و میماسد به هوای سرد و یخزده: «روزی نیمگرم خودم مواد میزنم.
مصرف همسرم ولی خیلی بیشتر است. او خیلی زودتر از من معتاد شد. سربازی بودم و خبر از هیچ جا نداشتم. زنم میگرن داشت و بابای من از روی دلسوزی چند دود بهش داده و او را معتاد به تریاک کرده بود.
وقتی برگشتم خودمان در {…} خانه داشتیم؛ ولی او هر روز اصرار داشت که به خانه بابام برویم. فهمیدم که معتاد شده. وقتی برای او پی مواد میگشتم، خودم هم کمکم معتاد شدم.»
هیچوقت نخواستی ترک کنی؟شـرم مینشیند توی چشمهای قرمزی که ردپای دود متعفن پلاستیک و چوب و زباله در آن نشسته: «نه! هیچوقت دلم نخواست! دوبار تا حالا مرا گرفتهاند. بار اول تقریبا پنجسال پیش بود که بردندم زندان و بعد خیلی زود ولم کردند.
بار دوم هم همین چندوقت پیش بود که بردندم کمپ قلعهشور. آنجا ترکم دادند؛ ولی وقتی برگشتم دوباره رفتم سراغ مواد. ترک کنم که شود؟ گیرم ترک کردم، بعدش کجا بروم؟ نه خانهای و نه خانوادهای.
مواد همهچیزم را از من گرفته. همهجور جنس مصرف کردهام؛ تریاک، شیشه، مرفین، مواد سفید؛ هر چه فکرش را بکنی. تزریق هم کردهام. دیگر چیزی برای از دستدادن ندارم.»
هیچوقت دنبال کار نرفتی؟ لبخندی از روی خشم یا شاید هم استیصال میزند تا یکیدو دندان جرمگرفته و شکستهای که باقی مانده در دهانش، نمایان شود. میگوید: «کار؟! با این وضعم کی به من کار میدهد؟ الان هفدههجده سال است که کار نمیکنم.
جوان که بودم بافندگی میکردم. مدتی هم نگهبان پارکینگ بودم؛ ولی حالا دیگر هرجا میروم برای کار مسخرهام میکنند و میگویند تو از پس کار برنمیآیی! حالا هم برای جورکردن مواد ضایعات جمع میکنم.
اگر هم ضایعاتی در کار نباشد، جلوی ماشینهایی که در اتوبان رفتوآمد میکنند را میگیرم. آنها هم دلشان میسوزد و شندرغاز میگذارند کف دستم.»
شده گرسنه بمانی؟ پوزخندی میزند و نگاهش را میدوزد به نگاهم. میگوید: «تا دلت بخواهد. یک خیریه روبهروی پارک است که به غیر از پنجشنبه و جمعهها برای ناهار بهمان غذای گرم میدهد.
شبها را هم با بیسکویت و کیک و هرچه گیرمان بیاید طی میکنیم. اگر هم چیزی نباشد که گشنه میخوابیم. ما کارتنخوابها به گرسنگی و سگلرزه در هوای زمستان عادت داریم!»
آوارگی؛ سهم کارتنخوابها از زندگی
ابرهای خاکستری با چهرهای عبوس، آسمان را مچاله کرده در خود؛ درست مثل تکه زمین یخزدهای که پیرمرد افغان را به همراه دوپسرش در آن مچاله کرده.
ریشهای بلند پیرمرد از زور چرک و کبره به هـم چسبیده؛ انگار سالهاست که رنگ حمام به خود ندیده باشند. زیپ اورکت کهنه را تا ته کشیده بالا و از گزند سرما در آن خزیده.
داروندار پیرمرد افغان دوپسر 17 و 11ساله است؛ یکی فلج قطع نخاع و دیگری هم مثل پدر مصرفکننده حرفهای مواد. پیرمرد حلقههای دود را از دهانش بیرون میدهد.
حلقهها در هوا پخش میشوند و خیلی زود یخ میزنند. رد مواد را روی پاهای پسر 11ساله که از زیر زیرانداز نازک بیرون زده، میتوان جست.
پوست سیاه و برآمده، ناخنهای چرکگرفته و نشانی که پسرک را دهدوازده سال پیرتر و فرسودهتر نشان میدهد و از زور نشئگی به خواب فرو رفته.
پسر هفدهساله، همان که انگار چشمهایش تالار آینهای است برای منعکسکردن همه رنجها و بدبختیها و طردشدگیهایی که در دنیا وجود دارد، پنجسال پیش تصادف کرد و فلج شد.
با لکنتزبان حرف میزند و میگوید که او معتاد نیست: «یک ماه پیش از قهدریجان به اینجا آمدیم. آنجا هم نه خانهای داشتیم و نه سر و زندگی. وضعمان مثل همین جا بود.
هیچی نداشتیم. پدرم سالهاست که معتاد است و داداشم را هم معتاد کرده.» در بساط این خانواده سهنفری هیچچیز به چشم نمیخورد، جز یک دانه پیازگندیده و یک بسته نصفنیمه بیسکویت ساقهطلایی.
سهم هر سهنفر از زندگی جز آوارگی و دربهدردی نیست. پیرمرد افغان میگوید: «خودم که نمیتوانم کار کنم؛ ولی پسر کوچکترم ضایعات جمع میکند و میفروشد تا خرج موادمان کنیم.»
زندگی کارتنخوابها در این تکهزمین که پاییندست اتوبان فرودگاه در انتهاییترین نقطه شهر است، سالهاست که متوقف شده؛ زندگی که حل شده در مواد و جز پایانی هولناک چیز دیگری برای آن نمیتوان متصور بود.
کارتنخوابها بعد از یک عمر خانهبهدوشی و ییلاق و قشلاقکردن از این نقطه به آن نقطه، پاتوقهای مــواد را خوب میشناسند؛ مثلا میدانند که در کوچه {…} یا محله {…} مواد مثل آبخوردن در هرموقعی از شبانه روز پیدا میشود.
خوب میدانند که اگر به شاخههای درختی دولنگه کفش آویزان شده باشد، یعنی که آنجا محل فروش مواد است. سروکلـه موادفروش هم که پیدا میشود، کارتنخوابها به سمت همین پاتوقها هجوم میبرند و با اسکناسهای مچاله و عرقکرده که حقالزحمه یک روز جمعآوری ضایعات و فروش آن است، برای خرید شیشه و مرفین و سورچه سر و دست میشکنند.
مهتاب یکی از همینهاست. دختری کمسنوسال که رد جوانی جای خود را به لبهای چروکیده و پوست برآمده داده است. صورت مهتاب نشانی از زنانگی ندارد.
حتی آن ابروهای تتوکرده و لاک نصفو نیمهای که نتوانسته چرک لای ناخنهایش را بپوشاند، ردی از زنانگی ندارد. هفده، هجده، نوزده و… . میگوید نمیداند که این روزها چندسالگیاش را پشت سر میگذارد: «سهسال است که ازدواج کردهام و شیشه مصرف میکنم. شوهرم زندان است.
پارسال ازش مواد گرفتند. یک پسر دهماهه داشتم که چندماه پیش فروختمش. نمیتـوانستـم خرجش را بدهم. اصلا اینجا میموند که چی بشه؟ بشه یکی مثل من؟ یکی مثل آدمهایی که اینجا زندگی میکنند؟»
دوقدم آنطرفتر از مهتاب، زن میانسال دیگری کنار چندین مرد، روی لبه جدول پارک نشسته و شیشه میکشد. دمپاییهای پاره، لباسهای ژولیده و کثیف و مانتویی که به رنگ زغال درآمده بر تن کرده.
نمیترسی بگیرنت؟ نشئگی امان حرفزدن به او نمیدهد. سرش را پایین میگیرد و میگوید: «کاش بیایند بگیرند و ببرند. اصلا کاش میمردم و از این وضعیت لجن خلاص میشدم.»
هیچوقت خواستی ترک کنی؟ نگاه متعجبش را حواله میدهد به چشمانم. انگار سؤالی که نباید پرسیده میشد، پرسیدم: «ترک کنم بعد کجا بروم؟ برگردم بیایم اینجا که مواد مثل مور و ملخ ریخته؟ اینجا که برای یک دمگرفتن مجبور هستم به هر کاری تن بدهم؟ اصلا مگر کسی را دارم که منتظرم باشد؟» اینها را میگوید و چشمهایش را میبندد.
سرما قصد کوتاهآمدن ندارد. سرمایی که آغشتهشده با هوای آلوده و هالهای سیاه بالای سر کارتنخوابها کشیده. هالهای سیاه درست مثل بخت و اقبال این زنها و مردها که جز مواد و دلدادگی به آن خوشی دیگری ندارند.
زمین {…} زیر زباله مدفون شده. قوطیهای کنسرو، کاغذهای بیسکویت ساقهطلایی، سرنگهای شکسته، تهسیگار و زرورقهای دودگرفته و… کارتنخوابها را در میان خود جای دادهاند.
برخیهایشان مثل عباس، مرد 67ساله که حالا 50 سال است با مواد زندگی کردهاند، وضعیت بهتری دارند. درخت بید مجنون حوالی خانهاش که زینت کارتنخوابی بهشمار میآید نشان از زندگی دارد.
درختی که میگوید خودش کاشته و هر روز به آن آب میدهد. خانه که البته نه، سرپناهی پنجششمتری که دیوارهایش دود گرفتهاند و به رنگ سیاه درآمدهاند.
زیرانداز نازک کف اتاق پهن شده و جایجایش را سیگار سوزانده. بوی تند و متعفن همه حجم اتاق را پر کرده و توی ذوق میزند. تشک کهنه در چارچوب در قرار گرفته.
وسیلهای که قرار است سدی باشد برای حفاظت او و پسرش در برابر سرما. روزنه کوچکی که روشنایی تلطیفشده روز را به رخ میکشد، تنها راه ارتباط با فضای بیرون است.
عباس و پسرش مثل باقی همپالگیهایشان، سورچه یا به قول خودشان مواد سفید مصرف میکنند. صدای فندک میپیچید لابهلای حرفهایش. زرورق را روی دستش گرفته و با هر استشمام حلقههای دود را بیرون میدهد.
50سال همنشینی با مواد، جای سالمی در بدنش باقی نگذاشته: «تزریق میکنم. به خاطر تزریق چندین بار پایم عفونت کرده. چندروزی بیمارستان بودم؛ ولی پول نداشتم.
آنها هم گفتند اچآیویمثبت هستی و سهماه بیشتر زنده نمیمانی. دروغ میگفتند؛ میخواستند بیرونم کنند.» میگوید چندین بار او را گرفتهاند و به زندان یا کمپ بردهاند؛ ولی: «وقتی از زندان برگشتم، دیدم زن و بچهام هم معتاد شـدهاند.»
پول مواد را از کجا میآوری؟ نشانی از شرم در چشمهایش نیست. واقعیت زندگیاش را بدون هیچ پشتپردهای به نمایش میگذارد: «ضایعات جمع میکنم. گدایی هم میکنم.
میروم توی اتوبان جلوی ماشینها را میگیرم و به التماس می افتم.» اینجا خانه خودت است؟ دود مواد را از بینیاش بیرون میدهد و چشمهایش را میاندازد پایین: «نه مستأجرم.
اینجا را نبین که الان سگ هم رغبت نمیکند در آن زندگی کند. زمانی برای خودم خانه و زندگی داشتم. قبل از اینکه به این وضع بیفتم، توی ملکشهر خانه 300 متری داشتم. مواد همه چیزم را از من گرفت. 20 سال است که فقط تزریق میکنم و خماریهایش را هم البته کشیدهام.»
آخرین باری که خودت و خانوادهات غذای گرم خوردید، کی بود؟ این بار، اما عرق شرم بر پیشانی چروکیدهاش مینشیند: «خجالت میکشم از این وضعیت. خسته شدهام؛ ولی نمیتوانم مواد را کنار بگذارم.
بارها شده چندشب را گشنه خوابیدهایم. اگر مواد نبود نمیتوانستیم گرسنگی را طاقت بیاوریم.»
شهر بیخبر از همهجا
اتوبان فرودگاه به پایان روز که میرسد شلوغتر میشد؛ ماشینهایی که باعجله و بیتوجه به زیردست اتوبان عبور میکنند و صدایشان بند دل آدم را پاره میکند.
هوا که رو به تاریکی میرود جمعیت کارتنخوابها هم بیشتر میشود؛ آدمهایی که مچاله میشوند کنار شعلههای آتش تا با شبنشینی با مواد جشـن شبانهشان را طی کنند.
دمای هوا طعنه میزند به منفی 5درجه و اتوبان گم میشود زیر لحاف سیاهی که آسمــان از بیخبری بر سر شهر انداخته. کارتنخوابها سرمای امشب را تاب میآورند؟
شهر در همهمه و هیاهو فرورفتــه و آدمها برای گریز از سرمای زمستان و رسیدن به خانه و لذتبردن از گرمای بخاری شتاب دارند!