بعد منزل نبود در سفر روحانی

بدجور دلم سوخته. بدجور شکسته دلم.  می‌دانم بدِ بدِ بدم آقا. همه‌اش قبول. من که سختی راه را به جان خریده بودم. کاش می‌شد همه چیز آن‌طور که دلم می‌خواست ردیف می‌شد!

تاریخ انتشار: ۱۱:۰۷ - شنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۲
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
بعد منزل نبود در سفر روحانی

به گزارش اصفهان زیبا؛ بدجور دلم سوخته. بدجور شکسته دلم.  می‌دانم بدِ بدِ بدم آقا. همه‌اش قبول. من که سختی راه را به جان خریده بودم. کاش می‌شد همه چیز آن‌طور که دلم می‌خواست ردیف می‌شد!

«رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست / می‌کشد هر جا که خاطرخواه اوست». آری، باید تسلیم باشم و راضی. یقینا هرچیزی که برایم پیش آمده، خیر وصلاحم بوده است؛ اما چه کنم با این دل حسرت‌زده‌ام.

حالا من مانده‌ام و این عطش؛ حال کسی که کنار چشمه رفته و تشنه برگشته است. حسرت این بی‌توفیقی درست نشسته  است وسط دلم وهر لحظه که می‌گذرد، جای پایش را سفت‌تر می‌کند.

چند سال بود که دل پرپر می‌شد که جامانده نباشم و همراه شوم با عاشقان حریمت؛ ولی سهم عاشقی‌ام دعایی بود که زائران برایم می‌کردند.

چقدراین سال‌ها شنیده باشم خوب است که اجر من از زائر آقا بیشتر نباشد، کمتر نیست. راستش برایم کافی نیست. دلم را خوش کرده بودم به قدم‌هایی که به یاد من برداشته می‌شد.

آقا از شما که پنهان نیست؛ چه شب‌هایی که بی‌صدا اشک ریختم و جلوی بچه‌ها خندیدم؛ نکند دلشان بلرزد. چقدر دل به دلشان دادم که تا آن چند روز خیال زائرت آرام باشد. حالا که اذن ورودم دادی، چه مستانه و از خود بی‌خود کوله‌ام را بسته‌ام. این دو روز سفر چه سختی‌ها که نکشیده‌ام.

اما تصور آن لحظه‌ای که دست روی سینه سلامت بدهم، خودبه‌خود برایم تزريق ِآرامش بود. هربار بهانه‌گیری و بی‌تابی بچه‌ها خسته‌ام می‌کرد، می‌گفتم: فدای خستگی‌های زینب‌کبری. آخر، عزیزتر از آن هاکه نیستم. اتفاقا این‌جوری شاید قبول‌تر باشد. چه زود گذشت.

فاصله‌ بین شوق وحسرت از هرچیزی که فکرش را بکنم، زودتر گذشت. نشسته‌ام و کوله‌ها را يکی‌يکی باز می‌کنم و لباس‌هایی را که با عشق برایشان خریده و دوخته بودم با حسرت نگاه می‌کنم.

زندگی بازهم برگشت به عقب. انگار که آب از آب تکان نخورده. سوختگی دل هم که پیدا نیست تا جار بزنی‌اش وبرایت دلسوزی کنند؛ هرچند که دلسوزی کسی برایت حرم نمی‌شود. حالا بگو این دل غم‌زده را چگونه آرام کنم. سمت کجا بروم و سفره دلم را پیش چه کسی باز کنم؟

آمدم با سختی؛ ولی نرسیده به حرمت پرت شده‌ام به عقب. روی این دل سوخته‌ام چه کسی قرار است مرهم بگذارد. اشک‌هایی که بی‌امان می‌آمدند و نمی‌توانستم به کسی بگویم دردم چیست.

آنجایی بیشتر سوختم که زیارت‌قبولی می‌گفتند. دلم می‌خواست فریاد بزنم وبگویم آقا راهم نداد. بچه‌های کوچکم فدای خودخواهی‌ام شدند.

گرما وشلوغی وخستگی راه بی‌جانشان کرده بود. زینب کوچولوی خانه وسط آن دلبری‌هایش نزدیک بود در هجوم جمعیت جان بدهد. بچه‌ها گفتند: مامان تو را به خدا برگردیم. بزرگ‌ها هم توفیق زیارت راحت وبی‌تنش ودرد سر از دستشان رفت. راستش همه پاسوز من شدند.

آقا همه گفتند: نرو. یکدل گفتم: آقا طلبیده. استخاره کرده بودم؛ خوب آمده بود. پس چرا نرفته، برگشتم. من که همه سختی‌ها را به جانم خریده بودم.

هر کسی شنید، گفت: ثواب زیارت برایت نوشته شده است. بزرگی آرام توی گوشم گفت: «بعد منزل نبود در سفر روحانی». باید بزرگ شوم وتسلیم محض. چقدر راه دارم تا بزرگ‌شدن.