شهاب‌سنگ‌های خوش‌خبر (قسمت اول)

پاییز سال ۸۹. تا شروع محرم چند روزی مانده بود. نماز مغرب و عشا را رفته بودیم نمازخانه خوابگاه بخوانیم. وسط دو نماز مهدی شیرازی یکی از بچه‌های بسیج از امام جماعت اجازه گرفت و بعد از سلام به امام حسین خبر مهم و جالبی را داد.

تاریخ انتشار: 13:04 - یکشنبه 1402/06/12
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
شهاب‌سنگ‌های خوش‌خبر (قسمت اول)

به گزارش اصفهان زیبا؛ پاییز سال ۸۹. تا شروع محرم چند روزی مانده بود. نماز مغرب و عشا را رفته بودیم نمازخانه خوابگاه بخوانیم. وسط دو نماز مهدی شیرازی یکی از بچه‌های بسیج از امام جماعت اجازه گرفت و بعد از سلام به امام حسین خبر مهم و جالبی را داد.

گفت قرار است برای ایام اربعین برویم پیاده روی به سمت کربلا. همه تعجب کردیم. یعنی از کجا تا کجا را باید پیاده برویم؟! اصلا چند کیلومتر است از نجف تا کربلا؟ کجا باید در راه بخوابیم؟ و سوال های زیاد دیگر.

قرار شد بچه‌ها اسم بنویسند و قرعه‌کشی کنند و اول ۵۰ هزار تومان بدهیم و بعد هم باقی مبلغ را نزدیک سفر. کل مبلغ سفرمان ۳۰۰ هزار تومان اعلام شده بود و مدت سفر ۱۴ روز. بچه‌ها دیگر سر از پا نمی‌شناختند و بعد از نماز عشا از هم جلو می‌زدند برای اینکه زودتر ثبت نام کنند.

من اما ساده از کنارش گذشتم. راستش دلم خیلی می‌خواست این سفر را بروم؛ ولی دو دلیل مانع شده بود. یکی اینکه سال قبل شب عید با پدر و پدربزرگم راهی کربلا شده بودیم و دیگر اینکه پول نداشتم. واقعا پول این سفر را نداشتم و دستم خالی خالی بود.

خیلی آهسته طوری که کسی متوجه حضورم نشود، از کنار آن شلوغی رفتم اتاقم. دلم خیلی با بچه‌ها بود؛ ولی با حساب‌کتاب‌هایم اصلا جور در نمی‌آمد که بتوانم بروم.

یکی دو روز بعد مهدی شیرازی من را بعد از نماز مغرب و عشای خوابگاه دید و پیگیر ثبت‌نامم شد. گفتم امسال امکانش نیست و ان شاءالله سال بعد. ولی مهدی پاپیچ شد که حالا تو اسمت رو بنویس تا بعد خدا بزرگه. از او اصرار و از من انکار که در نهایت گفت اصلا تو چه‌کار داری من می‌خواهم اسمت را بنویسم.

گفتم هر کاری می‌خوای بکن. گذشت تا رسیدیم به محرم و شب تاسوعا. داشتیم با مسئول هیئت و یکی دو نفر دیگر از بچه‌ها یواشکی مشورت می‌کردیم که امشب چه کار می‌شود کرد که حال بچه‌ها را وسط روضه خوب کنیم.

من یک‌دفعه یادم افتاد پسرعمه ام از حرم حضرت عباس پرچم روی قبر مطهر را گرفته. پیشنهادم را درجا قبول کردند و قرار شد سریع بروم و پرچم را بیاورم. بگذریم که با چه وضعی توانستم بالاخره پرچم را دم مغرب برسانم و اگر تنها پنج دقیقه دیر می‌رسیدم پسر عمه‌ام رفته بود.

با مداح هماهنگ کردیم و وسط روضه پرچم را چرخاندند بین عزادارها. آن شب جلسه حال عجیب و خوبی پیدا کرده بود. مداح هم گفت یا‌اباالفضل، این بچه ها اسم نوشتند اربعین پیاده بیان خدمت شما. خودت یه نگاهی بهشون بکن. همان‌جا حالم عوض شد. بدنم لرزید. چیزی توی دلم تکان خورد و گریه‌ام گرفت.

خواستم که بروم کربلا. مجلس آن شب تمام شد و با مسئول هیئت ایستاده بودیم دم در مسجد دانشگاه و حرف می‌زدیم که یک‌دفعه دیدم چیزی نورانی از وسط آسمان رد شد. شهاب‌سنگ بود. رفیقم که دید گفت امشب آرزوی بچه ها برآورده می‌شه. من ته دلم غنج رفت برای آرزویی که داشتم.

گذشت تا وقت اعلام اسم برنده های قرعه‌کشی شد. اسم من در آمده بود. من ولی واقعا پول نداشتم. زنگ زدم اصفهان و موضوع را گفتم. پیش‌بینی‌ام درست بود. گفتند هم اینکه پارسال کربلا بودی و هم اینکه واقعا وضعیت مناسب نیست، نمی‌شود. گفتم باشه و تلفن را قطع کردم.

در کمتر از دو هفته، از راه‌های مختلفی که فکرش را هم نمی‌کردم، پول سفرم جور شد. ثبت‌نام و پرداخت پول و اجازه خروج از کشور و همه چیز آماده شد. برای اینکه بدن‌هایمان به پیاده‌روی عادت کند، یک برنامه پیاده‌روی از میدان انقلاب تا شاه‌عبدالعظیم برایمان گذاشتند. تقریبا داشتیم به سفر نزدیک می‌شدیم.

آمده بودم اصفهان برای خداحافظی. داشتم تعریف می‌کردم که قرار است پیاده برویم از نجف تا کربلا که شوهرخاله‌ام شنید و گفت: می‌شه من هم بیام؟…

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

چهار × پنج =