به گزارش اصفهان زیبا؛ پارچههای روی خمرههای سفالی را یکی یکی کنار زد. بوی سرکه توی اتاق پیچید. نگاهش روی پشههایی که دور انگورها میلولیدند، مانده بود. این چندروز دست و دلش به کار نمیرفت.
پشت در کسی بود. مشت هایی که پشت هم به در کوبیده میشد از فکر بیرونش کشید. خمرهها را کناری کشید. دمپاییهای آبیرنگ را لنگه به لنگه پا کرد و به سمت در رفت. هوش وحواسش درست سر جایش نبود.
عروسش بچه بغل با شکم بالا آمده جلوی در بود. نفسش بالا نمیآمد. بریده بریده گفت: «ننه حیدر! امروز مش رمضون اومده بود پیِ حیدر. مشتلق بده. گذرت بالاخره اومد!»
ننه حیدر صورت چروکیدهاش جمعتر شد و اشکهای داغ روی گونهاش ریخت. دوسه بار اول تا آخر حیاط را رفت وبرگشت. صبرش نمیرسید تا شب منتظر حیدر بماند.
کیفی را که عروسش از مشهد سوغاتی آورده بود، روی دوشش انداخت. دوچرخه حیدر گوشه حیاط خاک خورده بود. کمی با دست پاک کرد و رویش نشست. گره روسریاش را محکم کرد و از خانه بیرون رفت.
خیابان خلوت بود؛ ولی هرچه میرفت، نمیرسید. انگار خیابان کش آمده باشد. توی سرش غلغله بود و ذهنش به جایی قد نمیداد. هدفونی را که روی دسته دوچرخه آویزان بود، روی گوشهایش جاداد.
دکمهاش راکه روشن کرد، حاج امیرعباسی میخواند: «امیری حسین ونعم الامیر/ امیری حسین و نعم الامیر/ به تاب و تب ِعشق این جادهها / دل ما شده زائر کربلا / به پای ِ غمت هستیِ ما فدا / دوباره شده موکب غم به پا».
بغضی را که توی گلویش نشسته وراه نفسش را بند آورده بود، بهزور قورت داد. حاجت چندسالهاش امسال روا شده بود. میخواست پای پیاده بکوبد وبرود امامزاده محمود. حال خوش امروزش را مدیون امامزاده بود.
اشکهای دیشبش کنار ضریح، کار خودش را کرده بود. الوعده وفا! دبههای سرکه را گوشه حياط چیده و منتظر بود حاج اسماعیل بیاید.
روی پلهها نشسته و به دیوار کناری تکیه زده بود. پاهایش را جمع کرده و توی بغل گرفته بود.
خودش را آن جلوها تصور میکرد که فاصلهاش تا حرم چند قدم بود. دست روی سینه، سلام میداد. حاج اسماعیل ياالله گفت و نگاهی به سرکهها انداخت. سرکههایی که کنار هم گذاشته بود، برای سکنجبین ده روز موکب کافی بود.