به گزارش اصفهان زیبا؛ از جمعههای آخر ماه رمضان نفرت داشتم!
دیدن بدنهای خونآلود نوزادها و کودکان، جسدهای سوخته و زخمی که هر سال تلویزیون نشان میداد، قاب تکراری محمد الدوره که کز کرده بود پشت پدرش و از ترس میلرزید و از همهشان بدتر بازمانده سیفالله داد بود و داستان یتیمشدن بچه توی فیلم که تحملشان خارج از توان قلب کوچکم بود.
آن روزها و در عالم کودکی درکی از مسئله فلسطین نداشتم؛ برایم مثل یک معما بود.
خوب یادم هست یکبار مامان قصه سرزمینی را برایم تعریف کرده بود که آدمهایش به طمع پول قسمتی از خاکشان را فروختند؛ اما غریبهها آمدند و با زور خواستند کل آن سرزمین را غصب کنند.
من خون دل میخوردم، به حال کشوری که مردمش انگار سحر شده و بی حال و حوصله بودند. مردمش توان نداشتند دست روی زانوهایشان بگذارند و بعدها فهمیدم امکانش را هم نداشتند و تنها اسلحه توی دستهایشان قلوهسنگهایی است که پرتاب میشدند به قلب دشمن.
کاش یکبار بسمالله را میگفتند و زمین به آسمان میآمد یا شهید میشدند و برای همیشه از رنج راحت میشدند یا میتوانستند خاکشان را پس بگیرند.
آنها اگر خیلی خوششانس بودند، هنوز از کشورشان آواره نشده بودند و توی اردوگاهها با کمترین امکانات اولیه زندگی زیست میکردند و تعداد زیادی از قبیلهشان هم آدمهای بی وطن شده بودند.
شنبه، مهر هزار و چهارصد و دو… گروههای بله را باز میکنم. خبر از اتفاقهایی در آن سرزمینهای طلسمشده میدهند؛ گویا مردمانش باطلالسحر را پیدا کردهاند؛ انگار بچههای حزبِالله از همه جای دنیا دستبهدست هم دادهاند و میخواهند پاره تن زخمی اسلام را دوباره پس بگیرند. این بار دیگر حرف از سنگ و انتفاضه که نه، حرف از راکت و موشک است.
قند در دلم آب میشود!
به کلیدها فکر میکنم.
به کلیدهای دور مانده از قفلهای خانهها.
باید دوباره صیقلشان بدهند؛ کلیدها میخواهند قفلها را باز بکنند.
به گمانم به گفته پیر مرادمان یک شاهکلید هم دارد پیدا میشود تا قفل بستهشده بازگشت مولایمان را باز کند؛ به گمانم آری… .