به گزارش اصفهان زیبا؛ برگشت خانه. زير چشمانش كبود بود.
– چى شد؟ ساعت هشته. الان بايد مدرسه باشى.
– سرويس نيومد.
كبودى تا لبهایش رسید. شروع به سرفه کرد. اسپری «سالبوترکس» را سوار دمیار کردم. پاف اول را زدم، اما پاف دوم نیامد. کابینت را باز کردم. تاریخ انقضای آن یکی گذشته بود. سرفههای ممتد امانش را بریده بود. بغلش کردم و گذاشتم روی مبل.
– شایان، مامان، بهتری؟
نفس نفس میزد. شماره تلفن راننده سرویس را گرفتم.
– خانم صبوری، بهخاطر آلودگی هوا، ادارات تعطیله. واسه همین پیشدبستانی شایان هم امروز تعطیل شده. خبر نداشتین؟
خبر که داشتم. اما ناقص بود. از آلودگی خبر داشتم، از تعطیلی نه. شایان بیحال شده بود. سریع حاضر شدم. بغلش کردم و راهی داروخانه شدم. همهجا خاکستری بود. انگاری که به شهر رنگ خاک پاشیده باشند. سرفههای شایان آهنگ مخصوص این روزهایمان شده است. آهنگی که از آن یأس میبارد و غمبار است.
از خانم عینکی پشت ویترین سراغ اسپری را میگیرم. میگوید تمام شده است. داروخانه بعدی چند خیابان آنطرفتر است. آنها هم گفتند چند ماهی میشود اسپری سالبوترکس برایشان نیامده.
سراغ داروخانههای بعدی میروم. درختهای شهر همه سرشان پایین است. انگاری جان ندارند. چقدر شبیه شایان مناند. نکند آنها هم اسپریلازم شدهاند؟ دیگر جانی برای تولید هوای تازه ندارند.
هیچکدام از داروخانهها اسپری تنفسی شایان را نداشتند. راهی بیمارستان کودکان شدم. یادش بخیر. ابرهای نقاشی دوران کودکی ما سفید بودند. اما شایان ابرهایش را طوسی میکشد.
تختهای بیمارستان پر از کودکانی است که سرفه میکنند. آهنگ زندگیهایمان مشترک شده است. خانم پرستار سرپایی برای شایان اسپری میزند. دکتر اسپری دیگری معرفی میکند که در بازار موجود است. شایان رو به خانم دکتر میپرسد:
– خانم دکتر، تا کی قراره توی کولهپشتی مدرسهام اسپری بذارم؟
پزشک سرش را به نشانه «نمیدانم» تکان میدهد.
و این قصه داستانی آشناست برای همه شایان ها، مع الاسف!
ممنون استاد، بسیار زیبا بود؛ قلّ و دلّ.