به گزارش اصفهان زیبا؛ کتایون از دم خانه عمهمهری تا خود ترمینال غر زد. مامان ساکت بود. انگار صحبتهای ما را نمیشنید.
هر چند دقیقه کتی برمیگشت، مامان را نگاه میکرد و باز غر میزد که چرا الان که همه دارند میآیند استقبال، ما داریم برمیگردیم.
درست هم میگفت؛ ولی بابا زنگ زده بود که اشرف، توی این شلوغیها که مملکت هیچ کارش معلوم نیست، احتیاط کن، دست بچهها را بگیر و بیاور خانه. بابا با اینکه مرد بود و پشت و پناهمان، همیشه جانب احتیاط را میگرفت. توی این چند روز که تهران خانه عمه مهری بودیم و قرار بود مامان برای جهیزیه کتایون خرید کند، بابا مرتب تلفن میزد که خیلی مواظب خودتان باشید. پشیمان بود که چرا خودش با ما نیامده است.
عمهمهری گفت که این اخلاق بابا همیشگی است. دفعه اولش نیست که توی دل آدم را خالی میکند. هرچه باشد، شاه رفته؛ دارودستهاش هم یا فرار کردهاند یا فعلا خطر جدی ندارند و با تمام شلوغیها، خود مردم امنیتِ خودشان را تأمین میکنند. مامان خیلی عاقل بود و تمام جوانب را میسنجید. پشت تلفن به بابا گفت: نگران نباش، حتما میآییم.
بند و بساطمان را جمع کردیم و به سمت ترمینال راه افتادیم. مامان تمام راه ساکت بود و فکر میکرد. از غر زدنهای مینا که بگذریم، من میدانستم توی دل مامان غوغاست؛ حتی یک بار هم به من و کتایون نگاه نکرد. مطمئنم به حرفهای عمو خسرو، شوهر عمهمهری، فکر میکرد که فردا قرار است آقای خمینی بیاید؛ مردی که تاریخ نمونهاش را کم دیده است. یک اسطوره. یک رهبر بینظیر که با تمام سختیها با مردمی رنجدیده همدل شد و بالاخره پیروزی را برای ایران به ارمغان آورد.
عمو خسرو وقتی حرف میزد، شوری در دل آدم زنده میشد که فقط شیرینی حقیقت تکمیلش میکرد. عمهمهری گفت حتما صبح خیلی زود میروند استقبال و چنان گرم صحبت میکرد که دلم خواست ما هم برویم؛ اما بابا مرتب زنگ میزد و پیجوی خبرها بود و حرف از اینکه زودتر راه بیفتیم سمت خانه. آخر سر هم مامان گفت چشم. چشم گفتنش هم از سر علاقهاش به بابا بود؛ والا کدام آدم عاقلی این موقعیت خوب را میگذارد و میرود سمت آرامش.توی تاکسی و نزدیکیهای ترمینال بودیم که مامان یکهو با صدای بلند گفت: آقا برگرد! ما ترمینال نمیرویم!
مامان گفت: هیچ آدم عاقلی دیدار رهبرش را رها نمیکند! فردا این ما بودیم که میان سیل جمعیت میرفتیم که امام را ببینیم.