گوشت و آرد نخودچی را ورز دادم و تخممرغ را شکستم رویشان. شفتهها را بین دو کف دست قلقی کردم و انداختم داخل روغن داغ. زینب با موتور کوچکش قامقامکنان آمد پای گاز. گوشه دامنم را کشید. سرش را کج کرد.
دفعه قبل، گوشه پیراهن نازی پاره شده بود. دفعه قبلتر، کش موی سرش کنده شده بود و دفعه قبلتراز آن گوشوارههایش تابهتا شده بودند.
کتایون از دم خانه عمهمهری تا خود ترمینال غر زد. مامان ساکت بود. انگار صحبتهای ما را نمیشنید.
به نظرم این خیلی وحشتناک است که کودکیام را به یاد ندارم.
ایستاده بودیم پشت درِ کلاسی که داشتند از بچهها آزمون میگرفتند؛ من و همسرم و مابقی پدر و مادرها.