به گزارش اصفهان زیبا؛ مامان فاطی امروز صبح شلهزرد گذاشت، خودش را زیبا کرد و گفت: «وقتی قرار است مهمان بزرگ برای آدم بیاید، باید رنگ به رو بگیرد تا نکند دل مهمان با دیدنش بگیرد.» چادرش را دور قدش پیچید و در دیگ را برداشت.
عطیه خانم و همسایهها درحالیکه گره چادرشان را دور کمرشان سفتتر میکردند، آمدند پیشتر تا یکیدو دور ملاقه را دور دیگ بتابانند. لبهایشان ریزریز تکان میخورد و با آن یکی دستشان گوشه چشم ترشان را خشک میکردند و صدای صلواتشان حیاط را پر میکرد.
محمد شیرینی کشمشی سر خیابان خیرات میکرد. بابا اما امسال کنارمان نبود تا روی صندلی قرمزرنگ همیشگیاش بنشیند و دستهایش را روی هم بگذارد، بلند داد بزند و با خنده بگوید: «آقا مهدی نونوریان، خودت را توی حوض خیس نکنی باباجان!» شیرینیها را توی ظرف میچینم. چیزی مثل توپ کوچک که توی گلویم گیر کرده را پایین میدهم و ظرف را میدهم دست فاطمه تا برساندش به اهالی کوچه.
در دلم میگویم مهمان بزرگ داریم. همه آماده بودیم و چشممان به در بود و امید در دلمان میتپید! مامان فاطی میگفت: «امروز میآیید! حتی اگر به چشمِ شوریدهمان شما را نبینیم؛ ولی میدانیم شما قدم میگذارید داخل خانهمان و همه آنهایی که محبت شما در دلشان بوده و حالا دیگر نیستند هم به دنبالتان میآیند و بابای تازهرفته ما هم پشتسرتان مهمان ما میشود.
شما میآیید در همین حیاط، میان همین کوچهها، چراغانیها!» خیال کردم که چه خوشبخت است محمد که قرار است شربت از سینیاش بردارید و کمکدستش شوید که ریسه و آذین به سر درِ خانهها بزند. شما میآیید همینجا، میان ما، و از دست مامان فاطی گل داوودی میگیرید و به ما که میخواهیم زندگیمان را با نام شما شروع کنیم نقل میدهید.
مامان راست میگوید. یک روز هم چشم شوریده ما شما را میبیند و از دستتان نقل میگیریم و در دستانمان گل نرگس میگذارید. آن وقت در محله میدویم و به هرکس که میرسیم، میگوییم: «امروز تو هم مولا را در خانهاش دیدی؟ به همه چشمروشنی میداد! چشمت روشن به نور مولا!»