بهار تازه کمر سرما را شکسته بود؛ اما کمر کرونا را نه. کرونا همچنان میتازاند. مدارس مجازی برقرار بودند. من هم صبحها لپتاپم را کول میکردم و تا مدرسه چهار کیلومتر رکاب میزدم. به قاعده هر روز، یک کلاس در قرق من بود. من بودم و یک لپتاپ و کلی نیمکت خالی.
آن روز ساعت چهارم با پنجمیها کلاس داشتم. وقت استراحتم لم داده بودم روی صندلی و چای میخوردم که درِ کلاس تا نیمه باز شد. خواستگاری
محمدحسن با همان خنده همیشگیاش سرش را مثل خرگوش آورد داخل. خندهام گرفت. گفتم: «اینجا چهکار میکنی؟» گفت: «آقا، میخواستم حضوری بیام سر کلاس.» از خانهشان تا مدرسه راهی نبود. تقریبا هر روز میآمد. در آن سال توانسته بودم در دل بچهها ارج و قربی پیدا کنم، در دل محمدحسن بیشتر.
آنقدر دوستم داشت که هر روز در سرمای زمستان میآمد سر کلاس. آمد کنارم نشست. چند دقیقه زل زد بهم. گفتم: «چته؟» گفت: «آقا، میخوام یه سؤال بپرسم؛ روم نمیشه.» گفتم: «روشدن نمیخواد. بپرس.» گفت: «یه لحظه صبر کنید.» رفت بیرون و آمد. گفتم: «چی شد پس؟ کجا رفتی؟» گفت: «آقا، یه سؤال بپرسم، راستش رو میگید؟» گفتم: «آره. چرا باید دروغ بگم؟» میخواست قلبش مطمئن باشد.
گفت: «آقا، شما زن دارید؟» گفتم: «به من میاد زن داشته باشم؟» گفت: «توروخدا راستش رو بگید. کار دارم.» گفتم: «فرض کن ندارم.» گفت: «رفتم بیرون از آقای طغرایی پرسیدم، گفت ندارید.» بنده خدا طغرایی روحش خبر نداشت در آخرین روزهای سال، دلم به دلی گره خورده بود. گفت: «آقا، من براتون یه دختر خوب پیدا کردم!» چشمانم گرد شد، زد بیرون. گفتم: «آه! چه عالی! اون دختر خوشبخت کیه که برای من جستی؟» گفت: «شما میشناسیدش!» جا خوردم.
فکر کردم میخواهد دستم بیندازد. گفتم: «از همکاراست؟! من از کجا میشناسمش؟» گفت: «نه. خودش را نمیشناسید؛ ولی داداشش رو میشناسید.» گفتم: «خواهر یکی از همکاراست؟» گفت: «نه. راستش، داداشش شاگردتونه!» قاهقاه زدم زیر خنده. خودش هم سرخ و سفید شده بود. ادامه داد: «فقط فکر کنم چند سالی از شما کوچکتر باشه.
راستی آقا، شما چند سالتونه؟» گفتم: «28 سال.» گفت: «خب خیلی خوبه. اون ده سال از شما کوچیکتره. زن هم باید از مرد کوچیکتر باشه.» گفتم: «خب، حالا اون کیه؟» آماده گفتن شد. رفت در را باز کرد که کسی پشت در نباشد. بعد آرام آمد کنارم ایستاد و با صدایی آهسته گفت: «خواهر خودمه.» دیگر اینجا از خنده غش کرده بودم.
فقط تأکید میکرد که «آقا، نباید به کسی بگی من معرفی کردم.» گفتم: «خب خواهرت شاید منو نخواد! اون وقت باید چهکار کنم؟» گفت: «آقا، خیالت نباشه. من راضیش میکنم.» گفتم: «پدر و مادرت رو چهکار کنم؟ چه جوری بگم خانواده شما رو به من معرفی کردن؟» گفت: «آقا، بگید دخترتون رو توی کوچه دیدم، از همسایهها پرسیدم، گفتن دختر شماست.»
دیدم واقعا نشسته به همه جای ماجرا فکر کرده. محاسباتش را چیده تا من دامادشان بشوم. گفتم: «محمدحسن، اگه خواهرت منو نخواست، جواب رد داد چی؟ تو نمیگی ممکنه من عاشق بشم و نتونم دل بکنم؟ بعد میشم یه عاشق دلشکسته!» گفت: «آقا، شما هم خوشتیپید، هم معلماید. قبول میکنن.»
بعد گفت: «آقا، فکرش رو بکنید؛ شما هم داماد ما میشید، هم معلم من!» بعد از شدت ذوق نیشش را تا بناگوش باز کرد. ترسیدم بیش از این امیدوار بشود. گفتم: «محمدحسن، دیر گفتی. راستش من ازدواج کردم. نمیتونم با کس دیگهای ازدواج کنم.» حرفم انگار موشکی شد بر پیکر هواپیمای خیالش. تمام شوق نگاهش سرنگون شد.
گفت: «دروغ میگید.» گفتم: «جدی میگم. من قبل از عید عقد کردم. این حلقه که دست چپمه، نشون همونه.» پکر شد. قایقهایش غرق شد و رفت روی یک نیمکت نشست. بعد کلاس سریع رفت. در حیرت بودم از بزرگی این بچهها.
رفتم دوچرخهام را برداشتم که برگردم. همین که از مدرسه بیرون آمدم، پشت سرم صدای «آقا آقا» بلند شد. برگشتم نگاه کردم. دیدم محمدحسن رکابزنان میآید. نفسش به شماره افتاده بود. انگار کمین گرفته بود. به من که رسید گفت: «آقا، شما خونه دارید؟» گفتم: «نه!» گفت: «آقا، ما طبقه بالای خونهمون رو اجاره دادیم. من مستأجرمون رو بیرون میکنم، شما برای عروسیتون بیاید اینجا. باشه؟»