بادام دوقلو

حوالی ظهر بود که تلفن خانه‌مان زنگ خورد. خانمی که پشت گوشی بود، سراغ مادرم را می‌گرفت.

تاریخ انتشار: 10:40 - شنبه 1403/03/19
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
بادام دوقلو

به گزارش اصفهان زیبا؛ حوالی ظهر بود که تلفن خانه‌مان زنگ خورد. خانمی که پشت گوشی بود، سراغ مادرم را می‌گرفت. وقتی که مطمئن شد بزرگ‌تری کنارم نیست، شروع کرد به پرسیدن سؤال‌هایی که می‌شد در حکم چندجلسه‌ خواستگاری به حساب آورد.

انگار که پشت تلفن براندازم کند، پرسید که با طلبه مشکلی نداری؟
نمی‌دانم چه حسی درونم غلیان کرد که یک آن خودم را مدافع حقوق بشر دیدم. «مگه طلبه چشه؟!» که از دهانم بیرون آمد، خندید.
خیس عرق شدم. دست‌وپایم یخ کرد. از خجالت، شبیه جلبک‌های مرده روی آب دریا وارفتم.

آن روز عقد خواهرم بود‌. مامان با دوخواهرم آرایشگاه رفته بودند. و من ته‌تغاری خانه، رسما شده بودم یک پا تلفنچی که راست‌وریست‌کردن بساط عروسی آبجی را مدیریت می‌کرد. جای داداش خالی؛ یک تنه، جواب خواستگار هم دادم. حرف استاد حفظ، پیچید توی گوش‌هایم: «تو یا زن طلبه میشی یا حوزه درس می‌خونی!»

آن روز که استاد این را گفت خوب یادم هست! چشم‌ها را تا ابرو بالا کشیدم و «نه»‌ کشداری گفتم.

هنوز دوسال مانده بود تا دیپلم بگیرم رفتم حفظ. قید درس و مدرسه را زدم. بهایش می‌ارزید به یک‌سال عقب‌افتادن. درست است سال بعدش، به قول بچه‌های مدرسه‌مان، فاز مثبت برداشته بودم؛ حالا نه آن‌قدری که یکهو با آن تیپ و قیافه بشوم همسر طلبه. دروغ چرا! تا قبل حفظ، دید خوبی به قشرشان هم نداشتم.

آن روزها غرق بودیم توی دنیای نوجوانی‌مان؛ دنیایی که سر و تهش را می‌زدی، دغدغه‌ای جز رنگ مُد سال و ست‌بودن لباس‌هایمان، چیزی پیدا نمی‌کردی! پس چه نیرویی حالا کنارم بود و من را سمت زندگی با طلبه هُل می‌داد؟

شاید که دعاهایم به استجابت نزدیک شده بود؛ همان‌هایی که در سجده خواسته بودم. آن روز اولین دعای امّ‌داوود عمرم بود که می‌خواندم. خواستم همسرم کسی بشود که بلدِ راه باشد.

مخالفت‌ها تمامی نداشت. با هر روشی که بلد بودند، مخالفتشان را نشان می‌دادند. سردمدار تمام مخالفان هم خود داداش بود. به قول خودش، آن حفظِ یک‌ساله آخر کار خودش را کرد. به خیالشان بعد دیپلم، پشیمان می‌شوم.

هر کسی باخبر می‌شد تعجب، چاشنی مخالفت‌هایش بود. «تو با طلبه …» تقریبا حرف مشترک همه‌‌شان شده بود. «آبتان که در یک جوی نمی‌رود» را با دلسوزی ادا می‌کردند. حرف‌ها در فضا دور می‌چرخید؛ به درودیوارها می‌خورد؛ ولی در گوشِ سرتق من نمی‌رفت. آخر هم زورشان نرسید.

حتم دارم کار خودشان بود؛ ائمه را می‌گویم. دهان‌ها دیگر به مخالفت نمی‌چرخید. امام زمان بدجوری هوایم را داشت. از همان سال که حفظ قرآن رفتم، با امام قرارومدار گذاشتم.

دست غرورم را گرفتم و زمین زدمش. شدم همان دختری که بابا می‌خواست. درست دوهفته بعد از عقد آبجی، نشستم سر سفره‌ عقد. با همان طلبه‌ای که فانوس‌به‌دست، راه‌بلدم شده بود.

آن موقع بود که «ان الله لا يغير ما بقوم حتی يغيروا ما بانفسهم» برایم ملموس شد. خدا سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی‌دهد؛ مگر اینکه خودشان تغییر بدهند.

محرم که شدیم، آبجی نشست کنارم. زیر گوشم گفت: «اون بادوم دوقلو کار خودش رو کرد!» و دوتایی ریز خندیدیم.

بادام را از سفره برداشته بود به نیت تبرکی؛ در همان جشنی که به مناسبت ازدواج دختر پیامبر و پسر عمویش ترتیب داده بودند. جشن بزرگی که سفره‌اش رنگین بود. بادام دوقلو بود. آبجی یکی از بادام‌ها را داده بودش به من. گفته‌بود: « این قل هم سهم تو!»

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

2 × دو =