امسال اما و در خلوتی سینماها در محاق کرونا از پرداختن به این مباحث در این روز پرهیز کردیم و مجال بحث گسترده آن را به زمان دیگر سپردیم و خاطرهنگاری از دو هنرمند شناخته شده شهرمان(علی خدایی، نویسنده و امراله احمدجو، نویسنده و کارگردان) را بهانهای برای گفتن از سینما و پاسداشت آن در روزهای آرام و خاموش سینما دانستیم.علی خدایی که متولد 1337 تهران است، اولینبار سینما را در سالهای قبل از مدرسه با آیین خاص حضور در آن در تهران شناخته است: انگار قرار بود به مراسمی متفاوت در زندگیمان برویم. حتما باید با لباس مهمانی به سینما میرفتیم، مراسمی که هیچکدام از آدمهای حاضر در آن را نمیشناختیم؛ اما همگیشان یک ویژگی مشترک داشتند و آن چشمدوختن به تصاویر روی دیوار بود.
جادو روی صندلیهای قرمز مخمل نرم
خدایی 5، 6 ساله مسحور چراغهای روشن و در شیشهای بزرگ سینما عاشق این بوده که مثل همه بچههای دیگر بلیتهای کاغذی را به دست متصدی بدهد و به سالن پر از عکس راه پیدا کند: بلیت را که میدادیم انتظار در سالنی پر از عکس شروع میشد؛ تا زمان نمایش فیلم که صدایی قویتر از ناقوس میآمد و همه سریع به سمت سالن میرفتند و دنبال پیدا کردن ردیف بودند. ولی آن چیزی که در سالن اصلی برای من در آن سالها خیلی جذاب بود، صندلیهای قرمز مخمل نرم و آن پرده چین دار قرمز یا آبی پررنگ بود که به دو طرف جمع میشد یا بالا میرفت. در تصویری که از آن سالها ارائه میکنم هنوز کلمه سینما شکل نگرفته، اما فضای آن را نشان میدهد. اما عشق آقای نویسنده بعدها که دانشآموز میشود این بوده که فردای روز سینما فیلم را برای بچهها تعریف کند: آنموقع اشکها و لبخندها و فیلمهای وسترن فیلم روز بود. یادم است با چه ذوقی ادای جان وین را برای هم درمی آوردیم و من هر فیلمی را که میدیدم برای بچهها تعریف میکردم و آنها هم میپرسیدند برنامه بعدی سینما چیه؟ از کلاس دوم دبستان اما نوع سینما رفتن آقای نویسنده تغییر میکند و همپای مادربزرگش در سینما فیلمهای هندی و ایرانی آن سالها را میبیند. مادربزرگ که بیشتر به عنوان جایزه او را به سینما میبرده از اول تا آخر فیلم یکبند گریه میکرده و زمانی که فیلم تمام میشده به علی متعجب کوچک میگفته است: «میبینی آدم اگه خوب باشه همه چیز به خوبی تموم میشه… .» مهمترین خوراکی سینما در سالهای کودکی او هم ساندویچ بوده، به اضافه بستههای پسته که در جعبههای کوچک به شکل ردیف چیده بودند! البته سهم ساندویچ سینمای او به جای ساندویچهای آماده، لقمههای دستپیچ مادربزرگش بوده که با عشق و علاقه آماده میشده است.
اتومبیلهای عشق فیلم!
سالنهای سینمای کودکی علی خدایی ویژگیهای دیگری هم داشته، مثل یک بوی خاص که هنوز یادش مانده است: یکی از مهمترین خصوصیات سالنهای سینمای کودکیام، بوی سینما بود، بویی شبیه گازوئیل یا واکس که انگار با آن پلهها را تمیز میکردند و خیلی وقتها چرببودن راهپلهها را احساس میکردی. مثلا در سینما دیانای تهران که راهپلههای طولانیتری داشت و بعدها هم در سینما ساحل اصفهان، این بو را استشمام میکردم؛ اما مهمترین نکتهای که از سینماهای آن سالها یادم است، آنتراکت وسط فیلم بود. کسی وارد سالن میشد و بستنی، شکلات، آدامس و… میفروخت. بعدها با خودم فکر کردم شاید این کار برای تعویض حلقههای فیلم بوده است. یکی از مهمترین خاطرات جذاب سینمایی کودکی علی خدایی در درایوین سینمای تهرانپارس شکل گرفته، اولین سینمای اتومبیلرو در ایران که در تپههای تهران پارس قرار داشته و تماشاگران با اتومبیل به آن وارد میشدند و در حالی که در ماشین نشسته بودند، فیلم را تماشا میکردند: تا زمانی که با پدر و مادرم زندگی میکردیم گاهی به این سینما روباز میرفتیم. یادم است به هر اتومبیل یک گوشی یا بلندگوی مخصوص میدادند که ما به میل خود صدای آن را تنظیم میکردیم و خیره به پرده روبهرو فیلم را تماشا میکردیم. این صحنه برای من در آن سن، بسیار فراموشنشدنی بود.
نویسنده «تمام زمستان مرا گرم کن» شانس این را داشته که در کودکی سینماهایی را که هرصبح جمعه حال و هوای کودکانه میگرفته است، تجربه کند: صبحهای جمعه میرفتیم تا فیلمهای نورمن ویزدوم و جری لوئیس و … را ببینیم. البته معمولا زودتر از ساعت شروع فیلم به سینما میرفتیم؛ چون قبلش برنامههای خاصی برای بچهها تدارک میدیدند. یادم است خوانندههای کوچک مثل «آلیس و بلا» برایمان شعرهای کودکانه میخواندند؛ حتی مسابقه هم برگزار میکردند و همه این کارها باعث میشد صبحهای جمعه سینما یک مکان شاد خانوادگی باشد. کلاس دوم ابتدایی علی خدایی با برگزاری اولین دوره جشنواره بینالمللی فیلمهای کودکان و نوجوانان مقارن میشود: یک روز در مدرسه به ما گفتند نفری یک تومان با خودتان بیاورید، میخواهیم برویم جشنواره. بعد ما را سوار اتوبوس کردند و به سینما دیاموند، محل برگزاری فستیوال فیلم، بردند. آن سالها از فیلمهای اروپای شرقی در سینمای کودک استقبال خوبی میشد. شیرینی دیدن آن فیلمها هنوز در خاطرم مانده است.
اولین خاطره سینمارفتن علی خدایی در اصفهان اما به تعطیلات عید 10سالگیاش برمیگردد؛ زمانی که هنوز با مادربزرگش زندگی میکرد و برای تعطیلات عید به خانه برمیگشت: خانه ما در خیابان نظر دقیقا کنار سینما مهر (تالاراندیشه فعلی) بود . برای اینکه سرگرم شویم هر روز مادرم 15 ریال پول بلیت سینما به من و خواهر و برادرم میداد و ما هر صبح ساعت 10 و نیم میرفتیم سینما و فیلم «سه نفر روی نیمکت» جری لوئیس را میدیدیم. شاید باورنکنی که من آن سال از دوم تا 11 فروردین که اصفهان بودم هر روز همین فیلم را با خواهر و برادرم در ردیف جلو میدیدم و هربار با هر لحظه آن به موقع ناراحت میشدم، میخندیدم و باز مسرور میشدم.
چند سال بعد نویسنده «آدمهای چهارباغ» برای همیشه به اصفهان میآید و سینماهای این خیابان به اضافه سینماهای دیگر، پاتوق ثابتش میشود: سینما ساحل، مولنروژ و حافظ معمولا فیلمهای خارجی پخش میکردند و من مخاطب پر و پا قرصشان بودم. سینما نقشجهان و چهارباغ فیلمهای ایرانی نشان میدادند. سینما مایاک فیلم ایرانی و هندی نمایش میداد. سینما مهر هم همان فیلمهای سینما ساحل را اکران میکرد. در سینما پارس نیز شبها تئاتر اجرا میشد. اما خروجی سالنهای سینما همیشه برای علی خدایی محل تأمل بود: یکی از نکات جالبی که بعدها من به آن فکر کردم خروجی سینماها بود که معمولا در کوچه باریک مجاور سینما قرار داشت و آدمها در حالیکه هنوز در حال و هوای فیلم بودند از آن بیرون میآمدند. مثلا وقتی در کوچه خروجی بودند آهنگ فیلمی را که دیده بودند، سوت میزدند یا اگر فیلم روشنفکری بود، سیگار روشن میکردند و خیلی حسهای دیگر که برآمده از فیلم بود و زمانی که این کوچه مجاور سینما به کوچه اصلی میرسید، تازه احساس میکردی از دنیای فیلم خارج شدهای و صداهای بیرون را هم میشنوی. یادم است از سینما حافظ که بیرون میآمدیم سرکوچه یک صفحهفروشی قرار داشت که میشد همه آهنگهای روز را آنجا شنید. سینما از همان سالهای کودکی سبب ایجاد جرقههای نوشتن در زندگی آقای نویسنده شد. او از بچگی عادت داشت داستان هر فیلمی را که میدید، بنویسد؛ حتی اسم هنرپیشهها را هم مینوشت و اگر هنرپیشه اصلی فیلم را دوست نداشت، در نوشتهاش یک هنرپیشه دیگر را جایگزینش میکرد. این عادت تا کلاس دهم هم با علی خدایی میماند. بعدها نیز در یک تقویم اسم تمام فیلمهایی را که دیده بود با سانس و روز سینما رفتن یادداشت میکند و حالا به استناد همان تقویم برای ما میگوید که در کلاس هفتم 50 فیلم را دیده و کلاس هشتم فیلمها به 70 رسیده است. ظاهرا خیلی برایش مهم بوده که پولش را برای سینما و کتاب خرج کند.
مثل یک تکه فیلم
در دهه 50 زمانی که علی خدایی دانشجو میشود، سینما برایش شکل جدیتری پیدا میکند: در آن سالها فستیوال بینالمللی فیلم تهران در سینما حافظ اصفهان به نمایش درآمد که مروری بر تاریخ سینمای ایران با عنوان «فانوس خیال» داشت. در «فانوس خیال» تمام فیلمهای اولیه ایران نمایش داده میشد. همان زمان بود که من فیلمهایی مثل «افسونگر»، «دختر لر» و «واریته بهاری» را دیدم. عنوان فانوس خیال برای من خیلی پروسوسه بود. یادم است در همین زمان تلویزیون ایران دو کانال داشت که کانال دوم در دورهای فیلمهای خوبی از تاریخ سینما مثل آثار اینگمار برگمان، آکیرا کوروساوا و جان فورد را نمایش داد. همین جدیتر شدن سینما باعث شد صبحهای جمعه فیلمهای اصطلاحا هنری را که در سینما ساحل و احتمالا مولن روژ اکران میشد، ببینم. در این دوران در دانشگاه اصفهان دانشجو بودم که رونق و پویایی سینما مثل تئاتر دانشجویی در دانشگاه توجهم را خیلی جلب کرد. یادم است بچههای فعال سینمای آزاد اصفهان مروری بر آثار کارگردانان فرانسوی را در دانشگاه تدارک دیده بودند که خیلی برایم جذابیت داشت. همان سالها بود که آثار فیلمسازانی مثل ژان-لوک گدار و ژان-پیر ملویل و … را دیدم؛ فیلمهای ماندگاری مثل «دزد دوچرخه»، «زد» و «شاه لیر» که در ذهن میمانند. زندگی سینمایی راوی داستانهای اصفهان که دوست بزرگ سینمای اصفهان، زاون قوکاسیان بود در دورهای با حضور زاون رنگ دیگر میگیرد. در اوایل دهه 60 فیلم دیدن برای علی خدایی مثل خیلیهای دیگر بیشتر در خانه و محافل کوچک اتفاق می افتد تا روی پرده سینما و زاون با ترتیب خاصی فیلمهای فیلم سازان بزرگی مثل بیلی وایلدر، فرانسوا تروفو، آلفرد هیچکاک، راینر ورنر فاسبیندر، فدریکو فلینی، پیر پائولو پازولینی، ویم وندرس و حتی لیلیانا کاوانی، میکلوش یانچو، لینا ورتمولر و ورنر هرتسوک و … را برای دیدن در اختیار او و دیگران میگذارد.
خدایی میگوید که به یمن دوستی با زاون درهمین دوره فرصت مروری بر آثار فیلمسازان بزرگ ایران مثل علی حاتمی، ساموئل خاچیکیان، فرخ غفاری، داریوش مهرجویی و … هم برایش فراهم میشود. تمام اینها باعث میشود سینما آنقدر برای راوی داستانهای اصفهان پررنگ شود که در نوشتن و زندگی داستانیاش هم خود را نشان دهد و مثلا ما در «آدمهای چهارباغ» اش بتوانیم روایت سینمایی قدرتمندی از فضای ذهن نویسنده برای خلق آدمها و موقعیتهای داستان ببینیم؛ چیزی که خودش میگوید قبلتراز آن هم در داستان «آذر» کتاب آذر اتفاق افتاده و او را همیشه یاد فیلمهایی که دوست دارد و بازیهای سینمایی زندگیاش میاندازد. انگار که جادوی سینما چنان در ذهن و جان علی خدایی مینشیند که بهجز نمایش فیلم، نوعی سبک زندگی برایش میسازد؛ جادویی که همچنان با اوست و به قول خودش باعث میشود خیلی چیزها مانند یک تکه فیلم از جلوی چشمش بگذرد و امروز خاطراتش را مثل سینما مرور کند… .
حرف بزن دالاهو!
اولین خاطره سینمارفتن امراله احمدجو که سال 1332 در میمه اصفهان متولد شده هم به زمانی برمیگردد که روی دوش پدر در سینما سیار روستا فیلم آموزشی میبیند. داستان دیدن اولین فیلم داستانی زندگی خالق «روزی روزگاری» اما چیزی شبیه فیلم است: 11ساله بودم که برای دیدن فیلم امیرارسلان نامدار پیش پدرم گریهها کردم تا بالاخره قبول کرد و به اصفهان آمدیم؛ غافل از اینکه فیلم را روز قبل برداشته بودند. رفتیم سینما سپاهان که آن موقع فیلمی در مایههای وسترن اکران کرده بود. فیلم رو به آخر بود و پدر بعد از دقایقی دستم را گرفت و برد به سالن تئاتر که عشق خودش بود و من هرچه کردم آن روز نتوانستم یک فیلم سینمایی کامل را ببینم. بعدها در 15سالگی به خانه خالهام در تهران آمدم. تابستان بود و شبها روی پشت بام میخوابیدیم. در نزدیکی خانهشان فضای باز بزرگی بود که تقریبا هر روز در آن فیلم پخش میکردند. از پشت بام تصویرش پیدا بود؛ اما صدای فیلم نمیرسید. من که هنوز خجالت میکشیدم بگویم دلم میخواهد بروم و فیلم را ببینم شب دیرتر میخوابیدم و به پرده زل میزدم… . کارگردان کوچک آنقدر شبها از روی پشتبام به پرده سینمای دوردست خیره میشود که عشقش به سینما پیش خانواده خاله لو میرود و آنها تصمیم میگیرند او را برای دیدن فیلم از نزدیک ببرند؛ غافل از اینکه فیلمی که حالا تصاویرش را از حفظ بوده و خیلی دلش میخواسته صدایش را بشنود همان روز تعویض میشود.
چند ماه بعد او به اصفهان میآید و در محله کوله پارچه یک اتاق کرایه میکند تا درسش را در دبیرستان هراتی ادامه بدهد که به ناگاه در میانه چهارباغگردی در یک روز سرد زمستانی متوجه میشود سینما همایون همان فیلم دالاهو را که قبلا تصاویرش را روی پشتبام خانه خالهاش در تهران دیده، اکران کرده است. برای سینما در آن سالها بلندگویی برِ خیابان چهارباغ کشیده بودند که صدای فیلم را برای جذب مشتری پخش میکرده و او که پول رفتن به سینما را نداشته در سرمای زمستان همانجا کنار بلندگو میایستد؛ صدای فیلم را کامل میشنود و در ذهنش با تصاویری که قبلا دیده هماهنگ میکند. این فیلم، اولین فیلم داستانی زندگیاش بوده که موفق شده کامل ببیند؛ ولی صدایش را با فاصله چندماهه به آن متصل کند! بعد از آن طلسم سینما رفتن کارگردان «تفنگ سرپر» میشکند و شانه به شانه عموی رادیوسازش، که خیلی به سینما علاقه داشته، ماهی یکبار یک فیلم میبیند. فیلمهای انتخابی عمو، هم خارجی بودند هم ایرانی و دیدن مداومشان ابتدا از امراله یک عشق فردین میسازد. علاقه به این نوع سینما تا نزدیکیهای دیپلم گرفتنش هم ادامه داشته تا اینکه یک روز فیلم «کابوی نیمه شب» را در سینما ساحل میبیند و همان جا جرقه توجه به گونه دیگری از سینما در ذهنش زده و کمکم خواندن نقد و اخبار سینمایی برایش جدی میشود و مجله فردوسی که اختصاصی سینما هم نبوده همدم لحظههایش. بعد از این سینما برای امراله احمدجو مهم و مهمتر میشود و جشنواره فیلمهای سینمای آزاد، مسئلهای اساسی در زندگیاش!