رندان سلامت می‌کنند…

گاهی آن‌قدر مشکلات از سر و رویمان می‌بارد و اخبار بد و ناراحت‌کننده به سمتمان هجوم می‌آورد که دیگر حوصله هیچ‌چیز و هیچ‌کسی را نداریم. دلمان می‌خواهد فرار کنیم و پناه ببریم به دشتی، بیابانی، جایی که دیگر کسی نباشد و خبری به گوشمان نرسد  «که آن را که خبر شد خبری باز نیامد.» این‌جور مواقع فقط دستمان سمت کتابی می‌رود: دیوان حافظ، غزلیات سعدی، شاملو. کنارش فقط می‌‌خواهیم موسیقی گوش دهیم، نوای سه‌تار، کمانچه، پیانو… . چیزی که به عمق جانمان نفوذ کند و شمع شرقی‌مان را روشن نگه دارد. ببرِدمان آنجا که می‌خواهیم. چه دارویی بهتر از موسیقی‌ای که هم شعر حافظ و سعدی در آن باشد و هم نوای تار و کمانچه برای تسکین حالِ زارِ «شرقی غمگینی» که نوستالژی گذشته اشک به چشمانش می‌آورد و غصه آینده را به دلش هوار می‌کند؟ 

تاریخ انتشار: 21:44 - سه شنبه 1399/07/1
مدت زمان مطالعه: 6 دقیقه
هرکس به فراخوار حال و سلیقه و ذوقش سراغ موسیقی و خواننده‌ای می‌رود، ولی «یک نفر» هست که «خیلی‌ها» سراغش می‌روند و حتی اگر سبک کارش را دوست نداشته باشند و سلیقه‌شان این نباشد، صدایش را که از جایی بشنوند، دلشان می‌لرزد. حال تصور کنید خبرِ حالِ همین «یک نفر» برود میان آن همه خبر بد و مایوس‌کننده و توی دلمان خالی شود که «اگر این خبر درست باشد چه؟» هیچ انسانی عمر جاودانه ندارد که اگر اکسیر جاودانگی و راز حضرت خضر کشف می‌شد، دنیا حتما الان به گونه دیگری بود. مرگ قطعی‌ترین سرنوشتی است که نصیب همگی ما می‌شود، ولی آنچه تفاوت ایجاد می‌کند «نوع زندگی» انسان‌هاست؛ انتخاب در بزنگاه‌های زندگی، تصمیمات مهم در سرنوشت‌سازترین مراحل زندگی، رفتار و کردار و فعالیت‌هایی که بعد از مرگ می‌مانند و…، همه و همه باعث می‌شوند عیار زندگی و مرگ‌ هرکس با کسی دیگر متمایز باشد. اینجا جاودانگی معنای دیگری پیدا می‌کند. دیگر چه اهمیتی دارد حافظ و شکسپیر و هومر و بتهوون و ارسطو در چه  دورانی مُرده‌اند وقتی هنوز هم زنده‌اند؟ زنده‌تر از خیلی‌ها که این روزها در خیابان راه می‌روند یا خطابه می‌دهند.

ای هدهد صبا…

از اسفند 98 که همایون شجریان پستی در اینستاگرام خود گذاشت با این محتوا که به نیت پدر به دیوان حافظ تفال زده و این غزل آمده که «ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت… .» دوستداران و طرفداران استاد نگران شدند که نکند حال استاد وخیم شده است که همایون اینگونه می‌گوید؟! بعد از آن، خبرهای بد پشت سر هم آمد و آخرسر و با تاخیر، همایون شجریان تمام شایعات را تکذیب کرد و مقابل بیمارستان جم، محل نگهداری استاد و جایی که طرفداران استاد جمع شده بودند صحبت کرد. سپس عکسی از دستگاهی که علایم حیاتی استاد را نشان می‌داد، در صفحه خود گذاشت تا خیال هواداران استاد را راحت کند. اما مشابه این اتفاق درست چند وقت بعد نیز افتاد. حال استاد شجریان وخیم ‌شد، استاد را به بیمارستان ‌بردند. اخبار بد و شایعه تمام صفحات مجازی را پر ‌کرد. بعضی می‌گفتند حتما کار از کار گذشته و نمی‌خواهند راستش را بگویند. دوباره همایون پستی گذاشت و گفت اخبار درست درباره حال پدرش را فقط از طریق صفحه رسمی بیمارستان محل نگهداری پدرش پیگیری کنند. بیمارستان هم هرروز پستی می‌گذاشت؛ هرچند که در نحوه پست‌گذاشتن بیمارستان هم شبهه وجود داشت. در هر صورت و خوشبختانه، حال خسروی آواز ایران بهتر شد؛ اما آنچه بهتر نشد، این حال آشفته خبررسانی درباره وضعیت استاد بود. 
«استاد شجریان زنده اسـت.» این خوشحال‌کننده‌ترین خبری است که شاید در این چندماه شنیده‌ایم. ولی خوب می‌دانیم او زنده است حتی اگر امروز، فردا، ماه‌ها یا سال‌های بعد علایم حیاتی آن دستگاه کذایی، خاموش شود و دیگر ضربان قلب خسروی آواز ایران را نشان ندهد. حالا دیگر این را خوب می‌دانیم. همه برای حال او  دست به دعا برده‌ایم ولی می‌دانید ما برای که دعا می‌کردیم؟ برای خودمان… برای حال خودمان. برای خودمان که وقتی غمگین و پریشان بودیم سراغ صدای او می‌رفتیم، برای خودمان که وقتی در خیابان راه می‌رفتیم صدای او را که از مغازه‌ای می‌شنیدیم می‌ایستادیم و گوش می‌دادیم، انگار کسی صدایمان می‌زد «بایست.. نرو… به کجا چنین شتابان؟ هیچ خبر از حال خودت داری؟!» 
گریه کردیم نه برای حال بیمار استاد، برای حال بیمار خودمان که چندماه است غصه روی دلمان هوار شده و نمی‌دانیم کجا خالی‌اش کنیم. غصه روی غصه؛ ماتم روی ماتم؛ خبر بد روی خبر بد. ما مگر فقط چه می‌خواستیم؟ دلمان روزهایی را می‌خواست که کسی ساز می‌زد و کسی می‌خواند و ما آرام بودیم؛ آرامِ آرام که «آن کس که حالش خوب است هنوز خبر بد را نشنیده است.» اگر خدایی‌نکرده اتفاقی بیفتد، می‌دانید چه می‌شود؟ رسانه‌ها، خبرگزاری‌ها، مجلات، کتاب‌ها، صفحات فضای مجازی و… پر می‌شود از عکس استاد، از یاد استاد، از صدای استاد. توی گوگل اگر بزنید «محمدرضا شجریان» هزاران هزار سایت را به شما نشان می‌دهد که همه پُرَند از رزومه هنری او؛ آلبوم‌ها، تمام فعالیت‌های او، کنسرت‌ها، سازهای ابداعی، اقدامات بشردوستانه و صلح‌طلبانه، خاطرات کودکی و جوانی و… . همه، آلبوم‌های استاد را ردیف می‌کنند و متخصص‌ترها توضیح می‌دهند که استاد فلان آلبوم را در چه سالی خواند و دلیل انتشارش چه بود و چرا در این فضا کار کرد و چرا این سبک را انتخاب کرد و چرا این اشعار را زمزمه کرد. 

هم نوا با بم

خیلی‌ها از این می‌نویسند که استاد سال‌ها با صداوسیما که ساز را نشان نمی‌داد و بی‌حرمتی می‌کرد به هنرمندان قهر بود. به کنسرت «هم‌نوا با بم»ش رجوع می‌کنند و به یاد می‌آورند روزی را که او سر مزار ایرج بسطامی رفت و اشک ریخت و بعد این کنسرت را برگزار کرد که یکی از زیباترین و حرفه‌ای‌ترین و هنرمندانه‌ترین اجراهای او بود. خیلی‌ها بر تاثیری که او بر نوازنده‌ها و خواننده‌ها گذاشت می‌نویسند. از گروه‌هایی که تشکیل داد و جوانانی که تربیت کرد. ادب‌دوستان از عشق و احترام او به  ادبیات فارسی خواهند گفت؛ از اینکه بسیاری حافظ و سعدی و مولانا را با صدای او شنیدند و شناختند.  حرف و حدیث هم همیشه زیاد بود؛ مثلا اینکه استاد ادبیات را فدای موسیقی می‌کرد و موسیقی برایش اولویت داشت؛ ولی این‌ها همه حرف بودند و تحلیل و نظر. نتیجه چیز دیگری بود. عده‌ای هم می‌گفتند بهترین هنر استاد، تربیت همایون بود که همچنین فرزند خلفی بار آورد که نه جای خود استاد، بلکه جای خودش بنشیند و این‌قدر طرفدار داشته باشد و جوانانی را که سنتی دوست نداشتند، جذب کند. عده‌ای هم از جامع‌الاطراف بودنش می‌گویند؛ از اینکه با علی حاتمی کار می‌کرد، خوش‌نویس بود، نوازندگی می‌کرد، ساز می‌زد، با استادان ادبیات و شاعران بزرگ چون دکتر شفیعی کدکنی و هوشنگ ابتهاج رفاقت داشت. عده‌ای هم رجوع می‌کنند به «ربنا»یش و صوتی که در تلاوت قرآن داشت. همه را خواهند گفت؛ دوباره و دوباره هم خواهند گفت. ولی آن چیزی که در این میان بیش از هر کدام از این دلایل و عوامل، خودش را نشان می‌دهد، محبوبیتی است که او دارد. محبوبیتی که این روزها انگار نایاب شده است. اغلب آدم‌های مشهور و بزرگ و تا دیروز محبوب، این روزها چهره خوبی در میان مردم و طرفدارانشان ندارند (اگر نخواهیم بگوییم چهره بدی پیدا کرده‌اند). این افراد دچار زوال محبوبیت شده‌اند. انگار پاییزشان فرارسیده باشد.

سرو چمان من…

مردم مانده‌اند و خودشان؛ این وسط، تولیدات هنری چه بوده‌اند؟ اصلا تولید هنری‌ای داشته‌ایم که برود میان مردم و بشود «سپیده»؟ «مرغ سحرِ» کدام صدا این‌قدر طرفدار پیدا کرده است؟ چه کسی قاصدک اخوان ثالث را توانسته این‌قدر با حزن بخواند؟ «بت چین» «سرو چمان» «بوی باران» «بی تو به سر نمی‌شود» «چشمه نوش» «رندان مست» «بیداد» و هزاران هزار آلبوم و قطعه دیگر که پشت هرکدامشان هزار خاطره نشسته است؛ از همان «سپیده» که روزهای انقلاب مردم می‌خواندند تا آن زمان که با سوز دل می‌خواند «کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟!» و بعدها که برای بار چندم خواند «از خون جوانان وطن لاله دمیده»  و بعد که زمزمه کرد «مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز/ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست».
تاریخ هرکدام از قطعه‌ها و آلبوم‌ها را که نگاه می‌کنید و همه را که کنار هم می‌گذارید انگار روایتی از تاریخ معاصر ایران را می‌خوانید. کتاب نیست؛ عکس نیست؛ صداست و موسیقی، ولی پشتش هزار حرف است؛ حرف‌های گفته و ناگفته از رنج مردم. «از رنجی که می‌بریم.» از ادبیات که زبان مردمی بوده در طی هزار سال و موسیقی‌ای که از دل همین مردم برآمده، از سه‌تارها و تارها و تنبک‌ها و کمانچه‌ها و عودها و بربط‌ها.

استاد نماد صداست

استادمحمدرضا شجریان نماد تمام این‌هاست؛ نماد تمام این صداها که شنیده نشدند و شاید در دل تاریخ گم شدند. آن‌هایی که در این فرهنگ (که حالا وسیله پزدادن و فخرفروشی عده‌ای شده است) نقشی داشتند ولی فراموش شدند. او نماد تمام آن رنج‌های ازیادرفته است. ولی در کنار تمام این رنج‌ها که خودش هم کشید و می‌کشد، بسان یک رند واقعی زندگی کرد و می‌کند (هنوز هم؛ نگاه به خبرهای اعلام‌شده راجع‌به‌اش بکنید). 
تمام زندگی‌اش را وقف موسیقی و شناخت آن کرد. با ادبیات دمخور بود و تمام مدت می‌خواند و خیام‌وار اشارتی به جهان گذرا می‌کرد. به این زندگی باید غبطه خورد که ثانیه به ثانیه‌اش وقف هنر شد. افسوس واقعی را باید به حال آن‌ها خورد که از هنر بهره‌ای نبرده‌اند. تا توانستند، بر اهالی موسیقی تنگ گرفتند و اذیت کردند. باید به حال آن‌ها افسوس خورد که صدای موسیقی دلشان را نمی‌لرزاند و بغضشان نمی‌ترکد. آن‌ها که حتی نمی‌توانند این میزان از محبوبیت را درک کنند، چه برسد به اینکه تجربه کنند (خوب می‌دانند که شهرت چه می‌کند با آدم و محبوبیت به‌سادگی به دسـت نمی‌آید و سخـت‌تر، نگهداری‌اش است). بله، زندگی استاد، بهترین زندگی‌ها بود و هست. حتی همین الان که زندگی را هرروز با عشق پیش می‎برد و مقاومت می‌کند، بهترین نوع زندگی را دارد. ازدست‌دادن هنرمندی چون او، ناراحتی هم دارد. باید هم برای از دست دادن او ترسید و نگران شد. چه کسی جایگزین او می‌شود؟ ولی ناراحتی برای ماست که او را از دست می‌دهیم نه برای او که نماد  تنها صداست که می ماند خواهد بود. فارغ از تعصب و اغراق، می‌دانیم که چنتۀ چون اویی از هنر پر است.
 این را تاریخ هم گواه خواهد داد. 

از صدای سخن عشق…

این روزهای سخت و طاقت‌فرسا را با صدای خودش سپری می‌کنیم که علاجی بهتر از این هم نمی‌تواند تسکینمان دهد. اصلا همین: چه کسی را می‌شناسید خودش علاج خودش باشد و با صدای خودش بتوان آرام شد؟! باید گوش داد و دعا کرد؛ برای بهبود حال خسروی آواز، برای بهبود حال دل خودمان، برای تسکین قلب‌های ورم‌کرده و پرشده از غممان، برای رسیدن سپیده که سرزند از کوه‌ها و انتظار برای رسیدن بهار که «ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب، ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار، گر نکوبی شیشه غم را به سنگ، هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ…» و هنر و ادبیاتی که شاید تنها علاج ما در این روزهاست… این روزهایی که خواهند گذشت. 
برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط