نگاهی به زندگی فروید
زیگموند فروید در 6 می سال 1856 در شهر کاتولیک دین فرایبورگ در موراویا متولد شد. او در میان هشت فرزندِ جیکوب فروید، تاجر پشم، و همسر دومش آمالیا، که هر دو یهودی تبار بودند، فرزند ارشد بود. این خانواده در سال 1856 به لایپزیک نقلِ مکان کردند و در سال 1860 در وین ساکن شدند؛ شهری که فروید تا ژوئن 1938 در آن جا باقی ماند و پس از آن به دنبال حمله هیتلر به اتریش، به کشور انگلستان مهاجرت کرد. فروید در 23 سپتامبر سال 1939 در شهر لندن چشم از جهان فرو بست. (پالمر2006، ص. 1)
فروید از همان اوایل جوانی ذهنی توانا داشت و مرکز توجه و آرزوهای والدین خود بود. او زبانشناسی مستعد و فردی بسیار کوشا بود. وی در سال 1872 در سن 17 سالگی تحصیل در رشتۀ پزشکی را آغاز کرد، اما در سال 1881 موفق به اتمام آن گردید. او اکثر وقت خود را در این سال ها صرف پژوهش در کالبد شناسی سیستم اعصاب مرکزی در آزمایشگاه ارنست بروک، فیزیولوژیست اهل وین کرد. (پالمر2006، ص. 2)
اگر چه او از پرداختن به رشته پزشکی ابا داشت، اما نامزدیش با مارتا برنیز در سال 1882، او را واداشت تا برای سر و سامان دادن به زندگی خویش تلاش کند. به همین دلیل دستیاری بروک را رها کرد و در بیمارستان عمومی وین مشغول به کار شد. در سال 1885 به سِمَت دانشیاری منصوب شد و در همان سال در بورس مطالعاتی خیریهای برنده شد و توانست در بیمارستان مشهور سالپتریر پاریس که مختص اختلالات عصبی بود در کنار معروفترین عصب شناس زمان، ژان مارتین شارکو، به مطالعه و پژوهشهایی دربارۀ تعیین تمایز بین فلجهای ناشی از ضربههای روانی و نمایشی، از فلج های عضوی بپردازد؛ تمایزی که از توانایی او برای القاء فلجهای غیر عضوی به وسیلۀ هیپنوتیزم محرز شده بود. این شواهد برجسته به همراه سایر مسائلی که فروید در سال 1889 در نانت شاهد آن بود او را متقاعد ساخت که این احتمال وجود دارد که فرآیندهای روانی نیرومندی در کار باشند که در هر حال از هشیاری انسان پنهان میمانند. (پالمر2006، ص. 4)
فروید در بازگشت به وین در سال 1886 در مقام مشاور در بیمارستان اعصاب به کار خصوصی پرداخت و بالاخره در 13 سپتامبر همان سال با تأخیر طولانی ازدواج کرد. او 6 فرزند داشت و آخرین فرزند او آنا فروید بعدها به یک روانتحلیلگر برجسته بدل شد. فروید به کار آسیب شناسی اعصاب ادامه داد، اما به طور فزایندهای به روانآزردگیها و کاربرد هیپنوتیزم پرداخت. فروید در سال 1923 سرطان گرفت. یک تودۀ سرطانی در دهان او شناسایی شد. او در ابتدا این مسئله را به صورت یک راز نگه داشت، اما در آوریل 1923 ارنست جونز را در جریان گذاشت. فروید بعد از چند عمل جراحی که در آن خونریزی شدیدی داشت به سختی جان سالم به در برد. در اواسط سپتامبر 1939 سرطان سقف دهان فروید باعث درد شدیدی برای او شد. (پالمر2006، ص. 5) بعد از آن که به او اعلام شد که جراحی امکانپذیر نیست، با آنا دربارۀ مرگ خود خواسته صحبت کرد. به آنا گفت که اگر فکر می کند کار درستی است کار را تمام کند. آنا می خواست مرگ پدرش را به تعویق بیندازد اما فهمید که زنده نگه داشتن فروید بیفایده است. سرانجام، در تاریخ های 21 و 22 سپتامبر تزریق دوزهای معینی از مرفین باعث مرگ فروید در 23 سپتامبر 1939 شد. سه روز بعد از مرگ فروید، جسد وی در شمال لندن سوزانده شد. سخنرانی مراسم تشییع جنازه، توسط ارنست جونز، نویسنده اتریشی، و اشتفان تسوایگ انجام شد. بعدها، خاکستر فروید در گلدان عتیقهای که فروید از پرنس بناپارت دریافت کرده و آن را سالها در اتاق مطالعه خود در وین نگه داشته بود، ریخته شد. (پالمر2006، ص. 6)
هنر در نظر فروید
فروید هنرهایی مانند نوشتن، نقاشی و مجسهسازی، و به طور کلی انواع هنر، بازی و رویا را، عامل موثر در بروز تمایلات ناخوآگاه میداند. امیال سرکوب شدۀ جنسی، ترس، پریشانی و … از جمله تمایلات سرکوب شده هستند. از دیدگاه فروید، علتی که یک هنرمند دست به آفرینش ادبی میزند، مشابه همان علتی است که ما در رویاهایمان یک میل سرکوب شده را ارضا میکنیم. فروید برای هنرمندان، خصوصا نویسندگان، اهمیت زیادی قائل است و در نظر او قبل از روانشناسان، این نویسندگان بودند که سُکاندار کشتی روانشناسی نانوشته بودند. (کاظم زاده 1373. ص 7) او برای اثبات برخی از نظریههایش از نویسندگان کمک میگیرد و بیان میکند که این افراد دانشی دارند که ما حتی در خواب هم نمیتوانیم ببینیم.
نکتۀ دیگری که باید به آن توجه کرد این است که فروید هرگاه در صدد تفسیر یک اثر هنری بوده، محدودیتها و ناتوانی روانکاوی در فهم این آثار را گوشزد کرده است. او اعتراف میکند که ارزیابی زیباییشناسانۀ یک اثر هنری، در حوزۀ روانکاوی قرار نمیگیرد. در نتیجه، طبق نظر او روانکاوی تنها قابلیت تفسیرِ آن بخشی از اثر هنری را دارد که رابطۀ مستقیمی با ناخودآگاهِ هنرمند داشته باشد. (صنعتنگار 1394. ص. 3) فروید حتی وقتی به تفسیر آثاری هنری مانند موسی، اثر میکل آنژ، میپردازد، خود را به عنوان یک علاقهمند به هنر و هنرمند معرفی میکند. او هرگز نمیگوید که تخصص و یا سر رشتهای در آثار هنری دارد. بعلاوه، فروید هیچگاه سعی در پایین آوردن جایگاه آثار هنری ندارد. او صرفا یک مفسر است یا بهتر بگوییم یک مفسر که همه مسائل را از فیلتر روانکاوی خود مینگرد. (تریلنگ.1956.ص 18)
هنگامی که یک هنرمند به هر علتی اثری را خلق میکند، فروید به جای تشبیه آن اثر هنری به نوعی خواب، به دنبال علت میگردد. (شریعت کاشانی 1392، ص. 35) بنابراین، سوال این نیست که نویسنده چگونه خالقِ یک اثر هنری میشود، بلکه پرسش آن است که چرا؟ آیا جز این است که او سعی دارد از تعارضها رها شود و به آرامش برسد؟ به عبارت بهتر، چه می شود که داستایوفسکی این چنین ماهرانه شخصیت های چند بعدی خود را می آفریند؟ آیا داوینچی برای مادری که نبود تا بزرگ شدن او را ببیند، مونالیزا را نقاشی کرد؟ منشآ تاریکی در داستانهای کوتاه و گوتیک ادگار آلن پو از کجا نشئت میگیرد؟
ناخودآگاه و فروید ترکیبِ جداییناپذیری است. هرگونه شباهت بین رویا و هنر، ناشی از سر منشا آن یعنی ناخودآگاه است. هنر و رویا دو پدیدۀ مشابهی هستند که فروید بر آن تاکید بسیار دارد. هیچ کدام زیر سایۀ دیگری قرار نمیگیرد. همانطور که فروید اشاره میکند: «ناخودآگاه به بیش از یک زبان سخن میگوید» (صنعتنگار 1394، ص. 6)[3]
تاریخچه نقد ادبی روانکاوانه
نقد ادبی روانکاوانه با فروید شروع می شود. پس از رنسانس بود که هنر قدرت شگفتانگیز خود را نشان داد و فروید هم که متوجه این قدرت شگفتانگیز شده بود، تلاش کرد پرده از رازهای آن بردارد. در این زمینه، نقد روانکاوانۀ کلاسیک، نگاهی بیمارگونه به هنرمند دارد و اثر خلق شده را به مثابه نشانههای بیماری میپندارد. از همان ابتدا نقد روانکاوانه به دنبال منشا خلاقیت هنری میگشت. در اواخر قرن ۱۹ منتقدان آثار هنری تلاش میکردند با پیدا کردن نشانههای بیماری در متن مورد نظر، بیماری نویسنده را تعیین کنند. (تریلنگ.1956.ص 12)
برای مثال فروید پس از مطالعه آثار داستایوفسکی او را یک فرد روانرنجور معرفی میکند.
یکی دیگر از علایق نقد روانکاوانۀ کلاسیک تعارضات خانوادگی است. به عنوان مثال، مفهوم عقده ادیپ که بیشتر برای توضیح رابطه بین مادر و کودک به کار میرود، از قیاس با اسطورۀ کلاسیک یونان باستان سرچشمه میگیرد. شاه لانیوس، نوزاد پسر خود را تبعید میکند، چرا که پیشگوها به او گفته بودند که پسرش او را خواهد کشت. ادیپ در حادثهای پدرش را به قتل میرساند، در حالی که نمیداند پدرش را کشته است. سپس، با بیوه وی، یوکاستا، ازدواج میکند، بی آن که بداند یوکاستا در واقع مادر خودش است. بعد از آن که ادیپ حقیقت را میفهمد، خود را کور میکند و فرار را به ماندن ترجیح میدهد. همان طور که دیدیم بهترین متون برای این نوع نقد، متونی است که تاکید بر روابط بین اعضای خانواده دارد. نمونههای کلاسیکی که نقد ادبی روانکاوانه روی آنها پیاده شده است، یکی «پسران و پدران» اثر دیوید هربرت لارنس و دیگری «هملت» اثر شکسپیر است. در مورد اول، بحث حول محور عقده ادیپ میگردد و در مورد دوم با پسری مواجه هستیم که آرزوهای بر آورده نشده نسبت به مادر دارد و با احساس رقابت جنسی با ناپدری دست و پنجه نرم میکند. فروید، بر اساس نمایشنامۀ هملت، تلاش میکند تا با نقد ادبی روانکاوانه به شخصیت شکسپیر آگاه شود. شکسپیر نمایشنامۀ هملت را بلافاصله بعد از مرگ پدرش نوشت؛ یعنی زمانی که هنوز در سوگ او بود. پس در اینجا شاهد فوران احساسات نویسنده هستیم. شاید به همین خاطر است که هملت انتقام خود را عملی نمیکند. نکته دیگر این که پسر شکسپیر در کودکی همنت نام داشت که تلفظی نزدیکی به هملت دارد. فروید معتقد بود وقتی رابطه هملت و افیلیا از جانب هملت خراب میشود، او از افیلیا تنفر پیدا میکند و این احساس تنفر ناشی از بیدار شدن حس عشق به مادر است. شخصیت مهم دیگر عموی هملت است که هملت از وی بیزار است، چون در واقع عمویش، پدرش را کشته است ولی این بیزاری به این دلیل است که هملت خودش نتوانسته بود این کار را به سر انجام برساند.[4] (شریعت کاشانی 1392، ص. 78)
نقد مخاطب محور
جدیدترین شکل نقد روانتحلیلی یا روانکاوانه، رویکرد «خواننده محور» است. این رویکرد بر اساس الگوی نهاد، من و فرامن است و تغییراتی در نقد ادبی ایجاد کرده است. به این ترتیب که اگر مؤلفههای موجود در نقد ادبی را «نویسنده»، «متن» و «خواننده» در نظر بگیریم، در این نوع نقد، «من» اهمیت بیشتری پیدا کرده است. بنابراین، «متن» بیشتر از «نویسنده» مورد تحلیل قرار میگیرد. همچنین، بر خلاف نقد ادبی روانکاوانه که به خوانندۀ متن توجهی نداشت، این نقد «مخاطب» را محور بررسی خود قرار میدهد و در ادامه نظریۀ روانتحلیلگرانۀ «واکنش خواننده» را به وجود آورده است. هدف در نقد «واکنش خواننده» این است که چگونه یک نوشتۀ واحد باعث بر انگیختن تعبیرهای مختلفی میشود. (صنعت نگار 1394، ص. 8) به عنوان مثال، یک نفر بعد از خواندن رمان «ناطور دشت» از سالینجر، این انگیزه را پیدا میکند که جان لنون، خواننده گروه افسانهای بیتلز، را به قتل برساند و فردی دیگر، یعنی بیل گیتس، بعد از خواندن این کتاب در ۱۳ سالگی انگیزه لازم برای رسیدن به اهدافش را پیدا میکند.
رویکرد مخاطبمحور باعث تحلیل رابطۀ دو جانبۀ بین بیمار و روانتحلیلگر میشود. همانگونه که بیمار مورد تحلیل قرار میگیرد، روانتحلیلگر هم مورد بررسی واقع میشود. به همین ترتیب، خواندن یک متن فرآیندی است مبتنی بر گفتگو؛ در این فرایند، هم متن و هم خواننده مورد تحلیل قرار میگیرند. این نکته باید مورد توجه قرار بگیرد که نقد «واکنش خواننده»، اولویت را نه به متن بلکه به خواننده می دهد، ولی نقد «مخاطب محور» برای متن و خواننده اهمیت یکسانی قائل است. (صنعت نگار 1394، ص. 11)
حرف آخر
نقد ادبی روانکاوانه یکی از مهمترین میراثهای زیگمونه فروید است، چرا که این نقد هم سایهای سِتُرگ بر سر هنر و هنرمند انداخته است و هم در یک سیر تکاملی باعث طرح نظریات جدیدی، عموما در زمینۀ نقد هنری و خصوصا در حوزۀ نقد ادبی، شده است. در عصر ما بسیاری از آثار هنری، از فیلمهای سینمایی گرفته تا نقاشیها و رمانهای مطرح، در سایۀ نظریۀ روانکاوانۀ فروید مورد تحلیل و بررسی قرار گرفتهاند. همچنین، نظریات فروید و هنر پیوند تنگاتنگی با یکدیگر دارند و طی سالهای آینده این پیوند عمیق و عمیقتر نیز خواهد شد.
منابع:
پالمر، مایکل (1397). فروید، یونگ ودین، مترجم: محمد دهگانپور و غلامرضا محمودی، نشر رشد، تهران
صنعتنگار، سارا (1394). «روان تحلیلگری و ادبیات»، رویش روانشناسی، سال 4، شماره 13، زمستان1394
کاظمزاده، رضا (1373). «بوف کور، فروید و نقد ادبی»، مجله ی ایران شناسی، سال ششم
شریعت کاشانی، علی (1392). روانکاوی و ادبیات و هنر: از فروید تا ژاک دریدا. نشر نظر، تهران
تریلنگ، لیونل (1956). فروید و ادبیات، ترجمه: مؤسسه خط ممتد اندیشه، مؤسسه انتشارات امیر کبیر، تهران
[1] دانشجوی روانشناسی دانشگاه آزاد واحد نجف آباد sepantashsh@gmail.com
[2] استاد مدعو گروه روانشناسی دانشگاه آزاد نجف آباد mrvaez@uni-bonn.de
[3] باید این نکته را یادآور شویم که فروید به تاثیر هنر هفتم باور نداشت. به گمان او سینما نمیتواند پیچیدگیهای ناخوآگاه را آن گونه که هست، نشان دهد. البته در زمان فروید سینما قدرت امروز را نداشت. شاید، اگر او شش سال دیگر زنده بود و فیلم «طلسم شده» از آلفرد هیچکاک را میدید، نظرش را کمی تغییر میداد.
[4] نقد فروید بر آثار لئوناردو داوینچی و مجسمه موسی، اثر میکل آنژ، از اولین نمونه های نقد ادبی روانکاوانه است.