شهربانو اسلامی، مادر حسن آقای غازی بود. فوتبالیهای قدیمی سپاهان کاپیتانشان را اینجور صدا میکنند. کاپیتانی که پزشکی قبول شد و دعوتنامه تیم ملی گرفت. اما همه را رها کرد و رفت جبهه. خیلی زود هوش و استعدادش برای فرماندهان رو شد و از فرماندهان ارشد توپخانه سپاه شد.
خیلیها به دنبال او به جبهه رفتند. حتی کسانی که در زندگی به جز مستطیل سبز فوتبال به چیز دیگری اهمیت نمیدادند. همه از اخلاق خوش حسن غازی میگفتند. اخلاقی که دلها را به خود جذب میکرد. وقتی برای نوشتن کتاب شهید غازی به خانهشان رفتیم، با خانهای قدیمی مواجه شدم که اتاق طبقه بالا، اتاق حسن، همانطور نگه داشته شده بود. توی همان اتاق نشستم پای حرفهای مادرش که میگفت با وجود این اتاقها این خانه برایم مثل کاخ میماند. وقتی بشقاب میوه را به من نزدیکتر کرد و گفت «اگه نخوری دیگه هیچی نمیگم» تازه فهمیدم که اخلاق حسن به مادرش رفته. هیچ گلایهای نداشت. طلبی از کسی نداشت. از اینکه اصفهانیها پسر نابغه و فوتبالیستش را نمیشناسند، از اینکه برای شناساندن فرزندش کاری نکردهاند، حرف نمیزد. حرفزدنش شیرین بود. پذیرای همه کسانی بود که به خانهاش میآمدند.
برای همین موقع خاکسپاریاش مرد و زن گریان بودند. روزی آرزو کرده بود هیچوقت حسن را روی دستهای مردم نبیند. شاید برای همین پیکر حسن در خاک طلائیه ماندگار شد و هیچوقت برنگشت. امروز بعد از ۳۸ سال چشمانتظاری، مهمان پسرش شد.














