مبارز اصفهانی که «بقیه‌السلف انقلاب» بود

سید محمود موسوی از 18 سالگی پا در خط انقلاب می‌گذارد و به‌عنوان یک بازاریِ فعال سیاسی برای آگاهی مردم تلاش می‌کند، همه‌ سختی‌ها را به جان می‌خرد، زندانی می‌شود، شکنجه می‌شود‌؛ اما دست از مبارزه برنمی‌دارد. او آن زمان با وجود همه‌ شکنجه‌ها امید داشته که دودمان طاغوت در هم شکسته می‌شود. خوشحال است از این پیروزی، هرچند پس از آن عده‌ای آزارش می‌دهند، کنایه می‌زنند، به جای دل‌جویی، دل می‌شکنند. او حتی هشت سال دفاع مقدس هم آرام نمی‌نشیند و به همراه پسر ارشدش، سید محسن موسوی و برادرزاده‌هایش راهی میدان جنگ می‌شود تا آنجا که سید محسن، پسرش شهید می‌شود و رهبر معظم انقلاب به سید‌محمود موسوی لقب «ابوشهید» می‌دهد.

تاریخ انتشار: ۱۰:۲۲ - پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۰
مدت زمان مطالعه: 9 دقیقه

متولد چه سالی هستید؟

در شناسنامه‌ سال تولدم 02/02/1316 ثبت شده، ولی پدرم می‌گفت سال تولد شما زودتر بود آن را پشت قرآن نوشته‌ام  02/02/1313.

چرا متفاوت است؟

پدرم حاج سید رحیم موسوی می‌گفت زمان تولدت هم‌زمان با کشف حجاب رضاخان بود. اوضاع به هم ریخته و متشنج بود و به نقل از او اوضاع تق و لق بود و اکثر ادارات تعطیل. سال 1316 وقتی اوضاع کمی آرام می‌شود، در همان تاریخ دوم اردیبهشت برای گرفتن شناسنامه اقدام می‌کند و تاریخ تولد من در شناسنامه 02/02/ 1316 ثبت می‌شود.

در کدام محله اصفهان به دنیا آمدید؟

در محله بیدآباد، چهارسوق علیقلی آقا.

آن‌طور که شنیده‌ایم پدربزرگتان هم در زمان حیاتشان از مبارزان بوده‌اند و جان خود را هم در این همین مسیر از دست می‌دهند!

بــله؛ پــدربــزرگــم، مــرحــوم حــاج ســید محمدحسین موسوی اصفهانی یکی از مبارزان، مباشران و مشاوران حاج آقا نورالله بود که از پیشگامان مشروطه بودند. کسب اصلی ایشان تجارت و بازرگانی بود و عمده وقتشان در خدمت حاج آقا نورالله می‌گذشت. چندین بار نظمیه او را دستگیر می‌کند و آزار و شکنجه می‌دهد، تا اینکه سرانجام بر اثر همین شکنجه‌ها فوت می‌کند.

آن زمان پدر شما چند سال داشتند؟

پدرم 13 ساله بود که یتیم می‌شود و کفالت دو خواهر خود را برعهده می‌گیرد، مادرش را در هفت سالگی از دست داده بود، ناگزیر برای تأمین هزینه‌ها درس و حوزه را رها می‌کند و وارد کسب‌و‌کار می‌شود.

چه شغلی؟

 چند سالی شاگرد خوار‌بار فروشی بود و پس از سال‌ها تلاش‌ یک خانه می‌خرد و آن را تبدیل به دو تا مغازه بقالی می‌کند.

شما چه می‌کردید؟

من محصل بودم، در عین حال در بازار شاگرد تجار بودم. تا اینکه بعدها برای خودم حجره‌ای گرفتم ومشغول کسب‌و‌کار شدم. ابتدا حبوبات می‌فروختم و بعد هم بیشتر قند و شکر.

کدام بازار؟

در بازار کوچه باغ‌قلندرها سرایی بود به نام عرب‌ها، مدتی آنجا حجره گرفتم، بعد پاساژ جدیدی ساخته شد به نام پاساژ ستوده که اکثر تجار قند و شکر آنجا بودند؛ من هم آنجا مشغول کسب‌و‌کار شدم.

کسب‌و‌کار از تحصیل دورتان نکرد؟

تا ششم ابتدایی را در مدرسه اقدسیه خواندم، سیکلم را از آموزشگاه مؤید گرفتم و دیپلم پنج را از آموزشگاه فروغ. بعد هم در دانشگاه تهران، رشته علوم سیاسی شرکت کردم؛ اما به دلیل سخنرانی در دانشگاه مرا دستگیر کردند، مدتی زندان بودم، آزاد شدم و دوباره دستگیری‌های پی‌در پی و به همین دلیل از ادامه تحصیل باز ماندم.

از چه زمانی به انقلاب پیوستید؟ و از چه طریق؟

از 18 سالگی. ما نشستن پای درس انقلاب را در کنار مجاهد بزرگ، شهید بزرگوار سید مجتبی نواب صفوی شروع کردیم. افرادی مثل انصاری، کلاهدوز، یزدیان و… در اصفهان با شهید نواب صفوی در ارتباط بودند؛ من را هم بردند و عضو گروه فداییان اسلام شدم. در آموزش‌های عقیدتی ایدئولوژی و کلاس‌های عملیات‌ نظامی نواب صفوی شرکت کردم. حضور در محضر ایشان یک کارگاه انسان‌سازی کامل بود.

فعالیتتان در اصفهان به چه شکل بود؟

اعلامیه پخش می‌کردیم، در بازار تظاهرات به راه می‌انداختیم، از باغ قلندرها می‌آمدیم دروازه اشرف. از آن‌جا می‌‌رفتیم تا دم مدرسه ملاعبدالله. می‌رسیدیم جایی که بازار دوشاخه می‌شد؛ یکی می‌رفت سمت قیصریه، یکی هم می‌رفت اول خیابان حافظ. وقتی بازارها را تعطیل می‌کردیم، مردم برای تظاهرات و شعاردادن تحریک می‌شدند. در مدرسه صدر و جاهای دیگر سخنرانی داشتیم.

چه شعارهایی می‌دادید؟

مرگ بر شاه. یا مرگ یا خمینی. ملت می‌میرد ذلت نمی‌پذیرد. مرگ بر شاه آمریکایی. رژه می‌رفتیم و با ریتم می‌خواندیم کشور و ملت و مملکت ایران رفته به باد، با رفتن شاه می‌شود آباد.

اولین بار چه سالی دستگیر شدید؟

سال 1337 برای اولین بار در اصفهان دستگیر شدم و حبس و شکنجه از آن زمان شروع شد و در طول سال‌ها چندین بار دیگر دستگیر شدم تا سال 57 که آخرین آن بود.

هربار چه مدت در زندان بودید؟ در کدام زندان‌ها؟

بستگی داشت، یک سال، دو سال، سه سال. در زندان اوین، قصر و…

پس از شهادت سید مجتبی نواب صفوی وضعیت گروه فداییان اسلام چه شد؟

پس از شهادت سیدمجتبی نواب صفوی و اعدام و حبس بسیاری از اعضای گروه، فداییان اسلام متلاشی شد. مدت‌ها بعد به تهران رفتیم و فراخوان دادیم و افراد را در تهران جمع و با هم ائتلاف کردیم؛ در نتیجه این ائتلاف، گروهی به نام گروه مؤتلفه تشکیل شد. محمد بخارایی یکی از میوه‌های این گروه بود که حسنعلی منصور را در مقابل مجلس ترور کرد و در نهایت خودش هم دستگیر و بعدها اعدام شد.

بعد از شهادت محمد بخارایی، وضعیت بقیه گروه چه شد؟

عده‌ای را اعدام کردند، تعدادی را زندانی، من را هم دستگیر کردند و بردند زندان اوین. سازمان سیا به ساواک ایران (سازمان اطلاعات و امنیت) ادواتی داده بود که به وسیله آن می‌توانستند تا پنج اثر انگشت قبلی بر روی اسلحه را تشخیص دهند. روی اسلحه‌ای که محمد بخارایی با آن حسنعلی منصور را کشته بود، اثر انگشت من دومین اثر انگشتی بود که روی آن مشهود بود و به نوعی من یکی از شرکای قتل منصور شناخته ‌شدم و همین باعث شکنجه‌های شدید من شد.

چه شکنجه‌هایی؟

شکنجه‌ها در اوین به صورتی بود که بسیاری از زندانیان بر اثر شکنجه زیاد، معیوب و ناقص‌العضو می‌شدند و همین باعث شده بود که دانشجویان ایرانی مقیم آمریکا برای این نوع از شکنجه‌ها قیام کرده و از سازمان حقوق بشر بخواهند از زندان‌های ایران بازدید کنند. این قیام و اعتراض به نوع شکنجه‌ها باعث شد که ساواک شبانه زندانیان را زنده‌زنده توی دریاچه نمک قم بریزد و همین شد که در طول سه شب به وسیله سه تا شنوک، این اتفاق رخ داد. البته من هم جزو آن زندانیانی بودم که قرار بود زنده‌به‌گور شوم، اما لحظات آخر دستوری آمده بود که برای سید یک بار مرگ کم است، باید زجرکش شود؛ چون اطلاعات مهمی دارد. همین شد که مرا جدا کردند و بردند جایی که نمی‌دانم کجا بود!

 در ادامه چه اتفاقی برایتان افتاد؟

چشم‌ها، گوش‌ها‌ و دهانم بسته بود، مگر برای ضرورت که باز می‌کردند. جای تاریکی بود که هیچ پنجره‌ای به بیرون نداشت.  38 روز پشت سر هم، دست‌هایم را به سقف بسته بودند و پاها آویزان بود، تازه به پاهایم وزنه هم بسته شده بود. هر 24ساعت یک‌بار، 50دقیقه دست‌ها و پاهایم را باز می‌کردند برای خوردن چیز اندکی و قضای حاجت. دوباره این‌بار بالعکس، پاها را می‌بستند به سقف و به دست‌ها وزنه آویزان می‌کردند. شکنجه‌های دیگری هم بود مثل اینکه مرا داخل آب حوض یخ فرو می‌کردند، در می‌آوردند بلافاصله داخل حوض آب گرم می‌انداختند. یا می‌خواباندند و با کابل بر بدنم می‌زدند.

 خاطره‌ای از شکنجه‌هایتان داشتید؟

یک روز از شدت تشنگی بی‌تاب بودم، طلب آب کردم. زندانبان دلش به رحم آمد، با یک سرم، برای من آب آورد، باید مک می‌زدم تا آب بالا بیاید، دست‌هایم بسته بود می‌ترسید باز کند ولی باز دلش به رحم آمد و دست‌ها را باز کرد، آب هنوز به گلویم نرسیده بود که نامردی به نام حسینی، شکنجه‌گر بی‌عفت سر رسید و داد ‌زد کدام بی‌پدر و مادری به این بی‌پدر آب داده و بطری را پرت کرد سمت دیوار. بعد هم حسابی شلاق زد، چشم‌هایم را بست و رفت. چند دقیقه بعد آمد گفت سید آب می‌خواهی؟ با ما همکاری می‌کنی که آب بدهم؟ گفتم نه به هیچ وجه. گفت به تو آب می‌دهم، بطری سِرُم را گذاشت دم دهان من، مک زدم، آبی نمی‌آمد، گفتم آب ندارد. گفت نگران نباش حالا آب می‌آورم و ادرار خودش را داخل دهان من ریخت.

دلیل این همه شکنجه چه بود؟

اسرار را بگویم. اسلحه‌ها کجا بوده؟ از کجا آمده؟ گرینف از کجا آمده؟ کلت از کجا بود؟ من خودم از بیروت کلت آورده بودم.

چطوری کلت را آورده بودید؟

ما دوره‌های جلال‌الدین فارسی را گذراندیم، بعد به گروه دکتر چمران پیوستیم و پس از آن نیروهای زبده می‌رفتند جزو گروه امام موسی صدر. در همان سفر بیروت کلت را آورده بودم.

تا کی زیر شکنجه بودید؟

حدود سال 45 به جرم اینکه اثر انگشت من روی اسلحه محمد بخارایی دیده شده بود، قرار شد پای میز محاکمه بروم. باید برای آن روز و دفاع از خودم فکری می‌کردم. نمی توانستنم دست روی دست بگذارم تا اعدامم کنند.

موفق شدید؟

دو تا مأمور در زندان بودند که نسبت به بقیه به دین معتقدتر و دل‌رحم‌تر بودند. از آن‌ها خواستم اجازه بدهند دوستانم برایم کتاب بیاورند گفتند به هیچ وجه. چند روز بعد به ‌آن‌ها گفتم از غذای زندان بیمار شده‌ام، امکانش هست یکی از دوستانم از بیرون برای ما غذا بیاورند که تصادفا راضی شدند. همین شد که از یکی از دوستانم که به ملاقاتم آمده بود، خواستم، مرغ را بریان کنند و یک کتاب قانون اساسی کوچک توی دل آن بگذارند و با پلو برای من بیاورید. آن اتفاق به‌خیر گذشت تا روز محاکمه رسید.

از آن روز بگویید. روز محاکمه!

آن روز سرهنگ مولوی و تعداد زیادی از افراد به علاوه خبرنگاران داخلی و خارجی در دادگاه بودند. میز مستطیل بزرگی قرار داشت. رفتم روی میز، لباس‌هایم را درآوردم، زیرپوشم را بالا دادم و گفتم دنیایی که امروز سازمان حمایت از حیوانات به وجود می‌آورد، ببینید در این کشور با یک انسان چه می‌کنند؟ جای شلاق‌ها و زخم‌ها را روی بدنم ببینید. قانون اساسی که شاه ایران معتقد است بر اساس آن عمل می‌کند می‌گوید باید در عرض دو ماه تکلیف زندانی سیاسی مشخص شود. چرا دو سال است مرا نگه داشته‌اید و با شنکجه‌های قرون وسطایی زجر می‌دهید. مرا اعدام کنید راحت شوم. چه کسی به شما اجازه داده بطری با اسید به خورد یک زندانی بدهید! این اصول بین‌المللی است؟ غوغایی به پا شد، دادگاه به هم ریخت، روزنامه رویترز و واشینگتن‌پست آن زمان این مطلب را انعکاس دادند و دوباره برای بازدید به زندان‌های ایران آمدند.

تکلیف حکم اعدام شما چه شد؟

منتفی شد و برای اینکه جو آرام شود، مرا سه ماه آزاد کردند.

خانواده با این نگرانی و دلواپسی‌ها چه می‌کردند؟

بسیار نگران بودند؛ ولی پدرم همیشه می‌گفت سیدمحمود مبارزه در راه خدا را انتخاب کرده و این انتخاب ارزش بالایی دارد؛ همچون پدرم که یک مبارز به‌تمام‌معنا بود.

همیشه برای من سؤال بوده مبارزان انقلابی چطور آن شکنجه‌ها را تحمل می‌کردند و به حرف نمی‌آمدند؟ چطور تحملتان تمام نمی‌شد؟

وقتی ما از شکنجه حرف می‌زنیم درک آن ساده نیست. در یکی از شکنجه‌ها چند نفر بودیم ناخن‌هایمان را می‌کشیدند، همه غش می‌کردند، ناخن دوم مرا که کشیدند دو ماه در کما بودم برای درک سر سوزنی از آنچه ما می‌گوییم کافی است یک قیچی بردارید و ناخنتان را با کمی از گوشت دستتان بچینید چه حالی پیدا می‌کنید! شکنجه هرچه باشد، سخت و دردناک است؛ ولی ما ایمان داشتیم، امید داشتیم که می‌توانیم با صبوری و تحمل این اوضاع، حکومت طاغوت را در هم شکنیم.

زمانی که زندان بودید، آدم‌ها و سیاسیون مطرح را هم ملاقات کردید؟

یک بار فکر می‌کنم وقتی من را از زندان اوین به زندان قصر بردند، آیت‌الله طالقانی مدت محکومیت خود را در آن‌جا می‌گذراند. از دیدن ایشان بسیار خوشحال بودیم و از محضرشان استفاده می‌کردیم. در همان زندان کلاس تفسیر می‌گذاشتند و درس انسان‌سازی می‌دادند. من مرید ایشان بودم. کم‌کم مجموعه‌ای از انقلابیون دور آیت‌الله طالقانی گرد آمده بودند و در زندان یک انقلاب در انقلاب به وجود آمده بود. خودمان را می‌ساختیم، برای آینده برنامه‌ریزی می‌کردیم. کم‌کم متوجه شدند و ما را پراکنده کردند. مرا انتقال دادند به بندی که شهید محمدعلی رجایی آنجا بود، مدتی با ایشان بودم، آدم عاقلی بود و مرتب سؤال می‌کرد.

به عقیده شما، مهم‌ترین عاملی که در پیروزی انقلاب نقش داشت، چه بود؟

بگذارید ریشه‌ای‌تر پاسخ بدهم. آن زمان با تلاش‌ها و حرکات شهید نواب صفوی، روی‌کار‌آمدن آیت‌الله کاشانی و حمایت مردم، یک انقلاب به وجود آمد و شاه فرار کرد (فرار اول شاه). دولت ملی دکتر محمد مصدق به رهبری آیت‌الله کاشانی روی کار آمد. خیلی زجر کشیدیم از دست نادانی آدم‌ها. از آن‌هایی که می‌فهمیدند ولی منافقانه عمل می‌‌کردند و آن‌هایی که متدین بودند، ولی بصیرت لازم را نداشتند. سرانجام کودتا شکل گرفت و پس از سرکوب دولت ملی، شاه به ایران بازگشت و کشت و کشتار شروع شد. اینجا مهم‌ترین مسئله این بود که بین توده‌های مردم اختلاف ایجاد شد. بازاری، روحانیت، انقلابیون و همه از  هم جدا شدند. شکافی ایجاد کردند که سیاست انگلیس بود؛ «تفرقه بینداز، حکومت کن». درست خلاف آنچه اسلام می‌گوید: «واعتصموا بحبل‌الله جمیعا و لاتفرقوا». ما از این تفرقه شکست خوردیم، از 28 مرداد سال 1332 تا سال 57 ملت ایران به ذلت و بدبختی و رنج بود تا اینکه سید روح‌الله موسوی خمینی در مقابل خدایگان آن زمان ایستاد. رنج و مشقت، زندان و تبعید را تحمل کرد تا وحدت به وجود آمد و با همین وحدت، مردم سیاست و آگاهی پیدا کردند و وارد صحنه شدند و به فضل خدا انقلاب به پیروزی رسید.

 چه شد که ملقب به ابوشهید شدید؟

طی دیداری که بزرگان، شخصیت‌های مهم و سرداران سپاه با رهبر معظم انقلاب داشتند و من هم در آن دیدار حضور داشتم، به خاطر ارادتی که رهبری به شهید نواب صفوی داشتند، از من خواستند که از دوران نواب صفوی و خاطراتش بگویم. ایشان پس از تعریف خاطرات در قالب سه سؤال مرا با سه عنوان خطاب کردند.

چه عناوینی؟

آقای آسید محمود، آقای حاج‌آقا محمود موسوی و برای بار سوم که خواستند سؤال بپرسند، گفتند جناب آقای ابوشهید و از همان زمان بود که من ملقب شدم به ابوشهید.

 سؤال‌ها چه بود؟

سؤال اول اینکه آقای آسید محمود چند ساله هستید؟ وقتی گفتم متولد 1313، گفتند پس شما پنج سال از من بزرگ‌ترید و احترام شما بر من واجب است. گفتم من خاک کف پای شما هستم. گفتند نه این‌طور نگویید، اگر شماها نبودید، اگر آن شکنجه‌ها را در زندان‌ها تحمل نمی‌کردید، مردم متوجه جنایات رژیم نمی‌شدند. این قیام‌های شما در درون و برون بود که باعث آگاهی مردم شد و انقلاب شکل گرفت.

سؤال دوم چه بود؟

گفتند یک زمانی من خدمت امام بودم و یک عده از بزرگان از جمله آیت‌الله بهشتی، آیت‌الله مطهری، آیت‌الله مفتح و برخی دیگر از بزرگان هم خدمت امام(ره) بودند. شما از یکی از زندان‌ها آزاد شده بودید. با توجه به اینکه نباید از حوزه استحفاظی تهران خارج می‌شدید ولی شبانه با کمک دوستان به قم آمدید خدمت امام که ما هم در آن جلسه بودیم. امام(ره) از شما استقبال کردند و بعد سه تا دعا در حق شما کردند. من یکی را به یاد دارم که فرمودند کثرالله امثالکم، دوتای دیگر چه بود؟ گفتم حضرت آقا به یاد نمی‌آورم همین یک دعا در خاطرم هست. آن هم چون الان تکرار کردید در ذهنم یادآوری شد.

 و سؤال سوم؟

سؤال سوم این بود که حالا چه می‌کنید؟ گفتم کمی مشغول کسب‌و‌کار و درآمد هستم برای امرار معاش و آقا محسن که فرزند ارشد و دستیار من بود، شهید شد. گفتند شهادت آقا محسن را برایمان تعریف کنید و من از این فرمانده دلاور و شجاع برایشان گفتم.

 از گرفتن لقب ابوشهید چه احساسی داشتید؟

خیلی حس نابی بود، آقا در آن جلسه به من خیلی لطف داشتند و مرا ‌یکی از یاران امام و هم‌رزم خودشان معرفی کردند. امام(ره) مرا بقیه‌السلف انقلاب نامیده بودند و حضرت آقا در جمع این را تکرار کردند و گفتند ما امثال این‌ها را کم داریم، امیدواریم خداوند امثال این‌ها را زیاد کند.

گویا شما دارای تمبر اختصاصی هم هستید؟

بله، چهار تمبر. در تهران همایشی برگزار کردند و مرا به عنوان ابوشهید، سید محمود موسوی از چهره‌های ماندگار و پیشکسوت انقلاب اسلامی ایران معرفی کردند و به پاس زحمات چهار تمبر برای من چاپ شد.

با این همه سختی و تحمل شکنجه‌ در سال‌های جوانی، اوضاع فعلی ناراحتتان نمی‌کند؟

ما برای رضای خدا رفتیم و هیچ شکایتی نداریم؛ هرچند وقتی از زندان آمدیم عده‌ای ما را سرزنش می‌کردند دشنام می‌دادند، دشمنی می‌کردند و به جای دل‌جویی، دل می‌شکستند. این شعر را زیاد زمزمه می‌کردم: «هرکس به طریقی دل ما می‌شکند/ بیگانه جدا، دوست جدا می‌شکند/ بیگانه اگر می‌شکند، حرفی نیست/ من در عجبم دوست چرا می‌شکند»

به عنوان آخرین صحبت، آنچه جوان امروز باید بداند، چیست؟

به جوان امروز باید آگاهی بدهیم که اگر شاه می‌ماند و آمریکا نفوذ می‌کرد، حالا دیگر حتی یک ازدواج هم در خانواده‌ها شکل نمی‌گرفت. همه‌ چیز خلاصه می‌شد در بی‌بندوباری، عیاشی، می‌گساری و شهوت. پهلوی نام «خدایگان آریامهر» را برگزیده بود و لقب خدایگان به خودشان داده بودند. من می‌گویم عاری از مهر. امام خمینی(ره) توانستند با این بت زمان مبارزه کنند، در ایران خیلی‌ها هنوز امام(ره) را نشناختند، بیرون از ایران شناخت بیشتر و کامل‌تری از این مرد بزرگ دارند. تأثیر نامه امام(ره) بر گورباچف و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی برکسی پوشیده نیست.