دوره دوم سفر بابا به لبنان بود که من در همین مأموریت و در آنجا متولد شدم؛ سال 1378. هرچه در ذهنم بابا را مرور میکنم، میرسم به یک بابای تمامعیار و یک الگوی کامل در مسائل دینی و سیاسی. یک جورهایی کاملترین آدمی بود که تا حالا دیده بودم.
مشابه حس معنویت بابا و ارتباط خاصی که با خدا داشت را در هیچ کسی ندیده بودم. معمولا خیلی پیش ما نبود. بعد از شهادت سردار قاسم سلیمانی هر ششهفت ماه یک بار، چندروزی میآمد اصفهان و ما هم سعی میکردیم همان چندروز نهایت استفاده را از حضور بابا ببریم.
به طور عجیبوغریبی با همه مهربان بود و خیلی هم به همه احترام میگذاشت. حواسش بود که در جزئیترین مسائل هم حقوق کسی نادیده گرفته نشود. راستش را بخواهید خیلی دوست داشتم به همه دوستانم بگویم که فلان سردار بابای من است؛ اما به علت مسائل امنیتی نمیشد. البته خود بابا هم خیلی اهل درمعرضتوجهبودن و دیدهشدن نبود. میگفت آن کسی که باید ببیند، میبیند. نیازی نیست همهچیز را جلوی بقیه مطرح کنیم. یککم نگه داریم برای آن طرف.
بابا خیلی دوست داشت زمان ظهور حضرت مهدی(عج) را ببیند. امیدوارم که با ظهور حضرت، بابا هم رجعت کند و به آن خواسته قلبیاش هم برسد. همیشه برای خدا کار میکرد و همه زندگیاش وقف خدا بود و تلاش میکرد برای جلوانداختن ظهور حضرت آقا امام زمان (عج).
روز شهادت بابا و کمی قبل از افطار خوابیدم؛ اما خواب خوبی نداشتم. بدخواب شده بودم. تلفنم چندمرتبه زنگ خورد. دیدم از اقوام هستند که باهم مشغول به کاریم؛ کار آزاد دارم.
گفتم حتما در رابطه با مسائل کاری است و بعد از افطار زنگ میزنم؛ اما زنگها ادامه داشت. تلفن را جواب دادم. از من پرسیدند از بابا خبر داری؟ گفتم، نه من هم مثل شما. ارتباط ما یکطرفه است و معمولا بابا زنگ میزند. گفتند فلانجا را زدند.
سریع تلویزیون را روشن کردم و زدم شبکه خبر. استرس همه وجودم را گرفت. اسامی شهدا که اعلام شد، اسم بابا هم بین آنها بود. به همسرم گفتم آماده شو که برویم پیش مادر. در تمام طول این سالها سعی کرده بودیم خودمان را آماده کنیم؛ اما در عمل آنطور که باید میشد، نشد! تشییع بابا خیلی تشییع باشکوهی بود و حضور مردم به برکت خون شهید بود. با اینکه بابا هیچوقت دنبال دیدهشدن نبود؛ اما مثل شهیدحججی که خدا عزیزش کرد، به لطف خدا، بابای ما هم عزیز شد.
با انفجاری که در جریان حمله موشکی اسرائیل به ساختمان کنسولگری ایران در دمشق اتفاق افتاد، بابا زیر آوار ماند و دست چپش از ناحیه آرنج قطع شد. وقتی بابا را برای آخرین بار با دست قطعشده دیدم، ناخودآگاه یاد حضرت ابوالفضل(ع) افتادم. کف پای بابا را بوسیدم و گفتم: «بابا، خدا را شکر که به آرزویت رسیدی.»