به گزارش اصفهان زیبا؛ شانههای افتادهاش را هی بالا میکشید. مرد بود دیگر؛ نمیخواست کسی زاریاش را ببیند. با دلش کنار تخت محبوبش بود و با وجودش کنار تخت دخترش که یک طبقه بالاتر از مادر بستری شده بود. به یک آن، همسر و پدر جانباز شده بود. همسر جانباز بود و به زودی همسر شهید میشد.
دخترش خواب که میرفت، تختش را به پرستار میسپرد و سراغ تخت دیگری میرفت که صاحبش را هم میشناخت و هم نمیشناخت. وقت وداع بود. تمام بدنش میلرزید.
چفیهای که در زیارتها دور گردنش میانداخت، روی بدن فاطمهاش کشیده بود. روزی که به هم وکالت اهدای عضو میدادند، تصورش را نمیکرد که او زودتر از فاطمه انجام وکالت گردنش بیفتد؛ حتی برای وداع آخر هم چشمانش را ندید. نهتنها چشمهایش را، بلکه تمام زیبایی صورتش را ندید.
تور سفیدی روی صورت همسرش پیچیده بودند. بیشباهت به توری نبود که شب عروسیشان روی صورت مثل ماهش انداخته بودند. جایی برای نشاندن آخرین بوسه هم نبود. تمام بدنش را با باند پوشانده بودند که آخرین تصویر توی ذهنش از فاطمه، همان صورت ماه قبل از انفجارش باشد.
فاطمه نصف راه شهادت را رفته بود؛ اما خدا نیمه راه نگاهش داشته بود تا عزتش را چندبرابر کند. فاطمه قرار بود عاشقانه پیش خدا برود؛ همانطور که دوست داشت. آرزوی مفید و مؤثربودن با تمام وجودش توی سرش بود که اهدای عضو را انتخاب کرد.
حالا که جسمش پر از ترکش و ساچمه انتحاری روز سیزدهم دیماه کرمان شده بود، بهترین موقعیت بود تا خدا او را به آرزوی آخرش برساند.
وقت رفتن که رسید، با تمام غرور مردانهاش شکست. سرش را روی تخت محبوبش گذاشت و شانههایش بالاخره لرزید. باید سبک میشد تا راحت عهدش را به فاطمه برای اجرای وکالت اهدای عضو وفا میکرد. فاطمهاش شهید شد؛ در حالی که قلب و کلیههایش رفتند تا جانی دیگر ببخشند.
خوشا به حال آن گیرندههایی که جزئی از بدن یک شهیده را در خود دارند.
روایت اهدای عضو شهید فاطمه دهقان
از شهدای حادثه انفجار گلزار شهدای کرمان