به گزارش اصفهان زیبا؛ مادرم میگفت: آقات همین که خبر را از رادیو شنیده بود، برگشت خانه.
میگفت: خودش برایم تعریف کرده خود بابایم، صبح زود از خانه رفت سرکار و طبق عادت همیشگیاش بعد از اینکه کارهای دکان قصابی را سروسامانی داد، پیچ رادیوی کرمی کوچکش را تابانده و یکی از بدترین و غیرمنتظرهترین خبرهای عمرش را شنیده بود.
«انا لله و انا الیه راجعون. روح بلند و ملکوتی پیشوای مسلمانان جهان امام خمینی(ره) به ملکوت اعلا پیوست… .»
میگفت: بابا بعد از شنیدن این خبر عین دیوانهها شده بود؛ عین آدمهایی که مسخ شدهاند؛ عین آدمهایی که میروند توی هپروت. میگفت: خیلیها مثل بابا شده بودند. به قول مادرم، امام خمینی(ره) برای خیلیها تهش بود؛ ته دوستداشتن، ته عشق و علاقه، ته آرمان و ته خیلی چیزها. میگفت: خیلیها مثل بابا باورشان نمیشد که دیگر امام نیست و نخواهد بود! بابا فوری لباسهای مشکیاش را پوشیده و با مینیبوس راهی تهران شده بود.
مادرم میگفت: وقتی از سفر بهشتزهرا برگشت اصفهان با چشمهای سرخ و سرولباس خاکی و موهای آشفته گفته بود تا حالا این همه جمعیت را یکجا ندیده؛ این همه جمعیت پریشان و داغدار و مویهکنان.
بابایم خیلی میترسیده نکند انقلاب بعد از امام تمام بشود!
حالا فکرش را بکنید آن روزها مردم خیلی از چرخهٔ سوگ و این چیزها سر درنمیآوردند؛ ولی خیلیهایشان افسرده شده بودند؛ خیلیهایشان مثل بابای من؛ تا اینکه آقا سید علی جایگزین شدند.
مادرم هنوز خاطرهٔ رحلت امام را که تعریف میکند،
اشکهایش را با گوشهٔ روسریاش پاک میکند.
حالا که سیوچند سالی از فوت امام میگذرد، هنوز عکسش بالای دیوار اتاق پذیرایی مامان نصب است؛ داخل یک قاب که از جوشدادن دویستسیصد سکهٔ کوچک ساخته شده کار دست باباست.
حالا که نه امام در این دنیا هست، نه بابا، دلتنگ هردو هستم؛ هم مردی که ندیده خیلی دوستش دارم، هم مردی که خیلی دوستش داشتم، اما دیگر در این دنیا ندارمش.
امام نیست؛ اما خدای امام هست. کنار عکس امام یک قابعکس چوبی کوچک دیگر هم هست که من نگاهم به آن است؛ به قاب عکس چوبی کوچک آقا سیدعلی… .