ناگفته‌های زندگی سردار شهید شکرالله ابراهیمی از زبان برادرش

بنویسید «اعزامی از اصفهان، بابوکان»

خیابان شهدای بابوکان، پایگاه بسیج عمار بابوکان. این پایگاه بسیج روزی توسط او تأسیس شد؛ سردار شهید شکرالله ابراهیمی در سال ۱۳۵۹، همان موقع که وارد سپاه شد.متولد سال ۱۳۳۸ بود.

تاریخ انتشار: ۱۲:۴۰ - سه شنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۳
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
بنویسید «اعزامی از اصفهان، بابوکان»

به گزارش اصفهان زیبا؛ خیابان شهدای بابوکان، پایگاه بسیج عمار بابوکان. این پایگاه بسیج روزی توسط او تأسیس شد؛ سردار شهید شکرالله ابراهیمی در سال ۱۳۵۹، همان موقع که وارد سپاه شد.متولد سال ۱۳۳۸ بود. بیست‌ویک سالش بود که به جبهه رفت و از فرماندهان بنام در ایلام بود. از همان موقع مشوق خیلی از جوانان بابوکان شد تا به جبهه بروند. می‌گفت برای دفاع از میهن، اسلام و ناموسم به جبهه می‌روم.

سجده شکر به‌ جا آورد

سال ۶۵ در عملیات کربلای ۴ شرکت کرد. شایع شد که شهید شده است. نورچشمی حاج احمد کاظمی بود. او گفته بود شهید ابراهیمی، یکی از بهترین نیروهای من بود و در جایی دیگر گفته بود، من بعد از شهادتش فهمیدم چه بزرگواری را از دست داده‌ایم. حاج احمد وقتی شایعه شهادت شکرالله را شنید به او گفت به اصفهان برو، خودت را نشان بده که شهید نشده‌ای و سریع برگرد، عملیات کربلای ۵ نزدیک است. همان دفعه بود که موقع خداحافظی از پدر خواست برایش دعا کند تا شهید شود. وقتی پدر گفت هر طور مصلحت خداست و خدا و رسولش از تو راضی باشند، سجده شکر به جا آورد. خدا را شکر کرد که پدر به شهادتش راضی شده است.

بنویسید اعزامی از اصفهان، بابوکان

عملیات کربلای ۵ سه مرحله داشت. سردار ابراهیمی آن موقع فرمانده گردان انبیا بود. در هر سه مرحله وارد عمل شد. قبل از مرحله سوم، یکی از فرماندهان گردانش گفته بود من می‌خواهم توی مقر لشکر ۱۱ عراق، توی شلمچه، یک یادگاری بنویسم. شکرالله گفته بود به وقتش می‌نویسیم. مرحله سوم که می‌خواستند وارد شوند، شهید گفته بود حالا هر چه می‌خواهید بنویسید فقط زیر نوشته‌تان بنویسید «اعزامی از اصفهان، بابوکان».

سر «خودنویسی»، به شهادت می‌رسم

سرلشکر شهید نیلفروشان می‌گفت قبل از مرحله سوم عملیات کربلای ۵، شهید به من گفت عباس، تو گروهان اول را بیاور، من هم گروهان دیگر را از طرف دیگر می‌آورم تا به هم ملحق شوند. سر خودنویسی (جایی که دو خاک‌ریز به هم می‌رسیدند و حالت سه‌گوش داشت) من شهید می‌شوم. مکان شهادتش را قبل از اینکه آنجا بروند به شهید نیلفروشان گفته بود. همین‌طور هم شد. همان‌جا به شهادت رسید. خمپاره به سرش اصابت کرد. عراقی‌ها که فهمیده بودند فرمانده است، جنازه‌اش را برده بودند تا بتوانند بعد با اسرای عراقی معاوضه‌اش کنند. سال ۷۵ جنازه‌اش آمد. بعد از ده سال چشم‌انتظاری.

نمی‌خواهم دل‌بسته شوم

سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد. دو سال بعد، خدا یک پسر به او داد که اسمش را روح‌الله گذاشت. هر وقت از جبهه برمی‌گشت او را بغل نمی‌کرد و از او فاصله می‌گرفت، وقتی علت را می‌پرسیدیم، می‌گفت نمی‌خواهم دل‌بسته شوم. روح‌الله سه سالش بود که شکرالله شهید شد.

هر وقت احتیاج نداشتید، بگذارید حقوقم در حساب دولت بماند

همیشه نوارهای سخنرانی آقای کافی را گوش می‌کرد و از فعالان هیئت حضرت ابوالفضل بابوکان بود. در کارهایش خیلی قاطع بود. فردی صبور، باگذشت و مؤمن بود. گفت هر وقت خانواده احتیاجی به حقوقم نداشتند، بگذارید بماند در حساب دولت. رزمنده‌ای نزدش آمده بود و گفته بود من می‌خواهم وارد گردان شما شوم. شهید ابراهیمی با لبخند، رزمنده را در آغوش گرفته بود و گفته بود این گردان من نیست، گردان انبیاست.