ذوق خانوادگی

دست گذاشته بودیم زیر چانه و چشم‌ دوخته بودیم به مانیتور، چشم‌انتظار راه افتادن سامانه فارغ‌التحصیلی دانش‌‌آموزان.

تاریخ انتشار: ۱۱:۳۵ - دوشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۳
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
ذوق خانوادگی

به گزارش اصفهان زیبا؛ دست گذاشته بودیم زیر چانه و چشم‌ دوخته بودیم به مانیتور، چشم‌انتظار راه افتادن سامانه فارغ‌التحصیلی دانش‌‌آموزان. معاون گفت: «خسته‌مون کرد.» و با هم مرور کردیم که امروز فلان دانش‌‌آموز روی اعصاب رفت و فلان اتفاق توی فلان کلاس جو مدرسه رو به هم ریخت.
– آه! ساعت یک‌ونیم ظهر ارباب‌رجوع هم داریم.
توی این قطعی سامانه، زنگ آخر مدرسه، بعد گرفتاری‌های امروز، وقتی نشود کار مردم را راه انداخت، دیگر تهِ کلافگی است. در زدند و آمدند توی دفتر؛ یک مرد با دو پسر.
– با محمد کار داشتیم. از صبح چند بار زنگ زده بیمارستان. نتونستم درست جوابش بدم.
– کدوم محمد؟
وقتی فامیلش را گفت، با معاون چشم‌توچشم شدیم و لبخند زدیم و هم‌زمان گفتیم: «همون پسر مؤدب خودمون!» و همین‌طور که می‌رفتم سمت کلاسشان، به مرد گفتم: «اتفاقی افتاده بیمارستان؟»
خندید.
– آبجی‌ش به دنیا اومده.

و حرفش را با لبخندی دیگر خورد. «مبارک باشه» ای گفتم و قدم‌ تند کردم سمت کلاس. پدر و یک پسر وسط راهرو نشستند روی صندلی. پسر دیگر پشت سر من آمد پشت درِ کلاس. لبخند از صورتش جدا نمی‌شد. مو نمی‌زد با محمد. پسرِ خوش‌خنده چشم‌هایش هم انگار می‌خندید. معلم در باز کرد. تا وقتی معلم، محمد را صدا زد و محمد رسید دم در کلاس، من تا دفتر رسیدم. یک پایم توی دفتر بود و پای دیگرم بیرون. آنچه می‌دیدم چه بود؟ پسر خوش‌خنده به استقبال داداش‌محمد رفت.

دو دستش را برد جلو. دست‌های برادرش را گرفت. خنده‌اش بیشتر شد. حتما می‌خواسته خبر خوش را خودش به داداش‌محمد بدهد. محمد که از برادر جدا شد، به سمت پدر رفت. پدر هم به سویش خیز برداشت. به هم که رسیدند، گونه‌های هم را بوسیدند. همه‌شان خنده به لب داشتند. پدر دست کرد توی جیبش. موبایلش را درآورد. داداش‌ خوش‌خنده تا پدر رمز گوشی‌اش را می‌زد و عکس نوزاد را می‌آورد روی صفحه، میدان‌دار جمع خانوادگی بود و هم‌زمان با تکان‌های دستش حرف می‌زد، به استقبال عکس می‌رفت. نمی‌شنیدم، ولی شاید تا عکس باز نشده، می‌گفته: «آبجی چشمش به بابا رفته، ابروهاش به مامان، بینی‌ش مثل خودت شده و رنگش شبیه من.»

و رسید آن لحظه‌ای که دوست داشتم ببینم: عکس نوزاد آمد روی گوشی و محمد گوشی را از پدر قاپید با دو انگشت زوم کرد روی صورت آبجی. سرِ پدر و پسرها خم شد روی عکس. و لبخندها… لبخندها… لبخندها… یکی از زیباترین ذوق‌هایی که تا به‌حال دیده بودم؛ یک ذوق خانوادگی.
محمد گوشی را داد به پدر. هنوز ذوق تهِ صورت‌هایشان فاش بود. پدر و پسرها می‌رفتند بیرون و محمد هم می‌رفت سر کلاس.

– محمد! خواستی یه ربع زودتر بری، الان با بابا برو. اشکال نداره.
– نه آقا. فیزیک دارم. می‌مونم.
محمد نمودارها و فرمول‌های این یک‌ربع را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کند. برگشتم دفتر. معاون گفت: «می‌خندی مجتبی؟»
– ندیدی چه عشقی می‌کردن خونوادگی.
و شرح دادم ذوق خانوادگی را. ساعت دو که از مدرسه می‌رفتیم، نه سیستم لاک‌پشتی اعصاب‌خردکن در ذهنمان مانده بود و نه شیطنت فلان‌دانش‌آموز و فلان‌کلاس. این «ذوق خانوادگی» بود که در مغزمان مانور می‌رفت.