به گزارش اصفهان زیبا؛ روز نهم مرداد بود. سال ۱۳۶۶. لباس احرامش را تازه درآورده بود که لباس سفید شهادت بر تن کرد. یاد گرفته بود زیر بار زور نرود و همیشه در برابر ظلم بایستد. این را در مکتب علی (ع) آموخته بود.
مراسم «برائت از مشرکین» شروع شد. حجاج شروع کردند به شعار دادن که چوب و گلوله تفنگ بود که بر سرشان بارید. در این واقعه دردناک، ۲۷۵ تن از حجاج ایرانی به شهادت رسیدند. شهید حسن رحمانی مطلق، اهل محله سلیمی نیز یکی از این شهدا بود. با دخترش خانم مریم رحمانی به گفتوگو مینشینم.
من راهم را انتخاب کردهام
من فرزند آخر خانواده و به قول پدرم، تهتغاری خانواده بودم. پدرم متولد سال ۱۳۱۲ و کارمند بیمارستان چمران بود، قسمت نگهبانی. پدرم خیلی اهل دین و دیانت بود. قبل از انقلاب خیلی فعال بود و همیشه توی تظاهرات شرکت میکرد. یکبار، دو روز به خانه نیامد. بعد فهمیدیم برای تظاهرات به قم رفته بوده است. اقوام میگفتند این کار را نکن، بلایی سرت میآید. پدرم میگفت: من این راه را انتخاب کردهام. باید بروم. هر اتفاقی میخواهد بیفتد. پدرم کشاورزی داشت. میگفتند، کارهایت مانده است. میگفت؛ حالا وقت کار نیست. وقت آن است که سرنوشتمان را رقم بزنیم.
پدرم خیلی خوشاخلاق و مهربان بود
پدرم خیلی خوشاخلاق و مهربان بود. همیشه با من بازی میکرد و برایم قصه میگفت. یادم هست بعضی دوستانم به خاطر اخلاق بد پدرشان، میگفتند، چه خوب که پدرمان در خانه نیست ولی پدر من آنقدر مهربان بود که همیشه دوست داشتم کنارم باشد. پدرم نهتنها با ما، بلکه با همه مهربان بود. عید که میشد بچههای فامیل لحظهشماری میکردند و با خوشحالی میگفتند میخواهیم برویم خانه حسنآقا عیدی بگیریم. اگر دو نفر باهم دعوا و کدورتی داشتند پدر من را میبردند تا آنها را آشتی دهد.
همیشه سفارش میکرد باهم مهربان و خوشاخلاق باشید
پدرم خیلی به اخلاقیات و مسائل اعتقادی اهمیت میداد. وقتی ۹ سالم شد و به تکلیف رسیدم، گفت همیشه حجابت را رعایت کن و هیچوقت نمازت را ترک نکن. بهترین عمل در زندگی نماز است. همیشه سفارش میکرد باهم خوشاخلاق و مهربان باشید.
برایم در سفر مشهد یک چادر گلگلی خرید
یکی از خاطرات خیلی خوبی که از پدرم دارم سفری است که خانوادگی به مشهد رفتیم. پدرم برایم یک چادر رنگی گلگلی خرید. اولین بار بود که از این چادرها داشتم. قبلا یا چادر ساده داشتم یا چادر خواهرهای بزرگم را سرم میکردم. وقتی میخواست به مکه برود برای من و خواهرم دو تا پلاک کوچک طلا خرید که به آن میگفتند «مریمی». مدتی بعد مادرم دوتا زنجیر طلا هم برایمان گرفت. هنوز این یادگاری پدرم گردنم است.
تیر به سرش خورده بود و شهید شده بود
پنجاهوچهار سالش بود که در سفر حج به شهادت رسید. من آن زمان ۱۱، ۱۰ سال بیشتر نداشتم. چهار دختر بودیم و دو پسر.پدر و مادرم به همراه دو تا از داییهایم به حج رفته بودند. پدرم، در مراسم برائت از مشرکین به شهادت رسید.
داییام زخمی شده و روی زمین افتاده بود. دیده بود که به سر پدرم تیر خورده و شهید شده است. به مادرم چیزی نگفته بودند. مادرم که برگشت پدرم را سه روز بعد در روز عید غدیر آوردند. اول شهدا را برده بودند مشهد و بعد به اصفهان آوردند. روی بدنش پر بود از جای پا.
مادرم دو ماه نمیتوانست صحبت کند
مادرم فکر کرده بود پدرم زخمی شده است. همانجا به خاطر شوک این اتفاق تکلمش را ازدستداده بود و نمیتوانست صحبت کند. وقتی آمد و دید همه لباس مشکی پوشیدهاند، تازه متوجه موضوع شد و شوک دیگری به مادرم وارد شد. دو ماه درمانش میکردیم تا کمکم توانست حرف بزند. بعد از چهلم پدرم، برایمان از اتفاقات مکه گفت. همه ناراحتیاش این بود که چرا در آن روز همراه پدرم نبوده است.




