به گزارش اصفهان زیبا؛ چند وقت پیش بود که مادر شهید را در خانه شهید قوچانی دیدم. عکس آقا مرتضی را که گذاشت مقابل میز، محو نگاه نافذش شدم و شباهتش با مادر. فرصتی برای صحبت با مادر شهید نشد. آن روز تمام شد؛ ولی اشتیاق من برای شناخت آقا مرتضی نه. تا اینکه «هم محله»، مهمان محله پرتمان شد. بعد از صحبت با آقای محسن رضایی برادر شهید و از اهالی محل، عکسهای شهید را که دیدم، فهمیدم این شهید همان آقامرتضی است که مشتاق شناختنش بودم. اینبار فرصت را غنیمت شمردم و شنونده خاطرات مادر شهید نیز شدم.
از بچگی علاقه داشت خلبان شود
پدرمان، حاج حسین، کارگر روغننباتی ناز بود و کشاورز. آقا مرتضی فرزند دوم خانواده بود و سال ۱۳۴۴ به دنیا آمد.
تا سوم راهنمایی و سیکل بیشتر نخوانده بود که رفت جبهه. حافظه خیلی خوب و خاصی داشت. همیشه دنبال رفتن به جلسه قرآن بود. او مرتب، در کلاسهای احکام و جلسات مذهبی شرکت میکرد.
۱۶ سال بیشتر نداشت که رفت جبهه
خیلی بچه بااخلاص و خوبی بود. هیچوقت فراموش نمیکنم؛ زمانی که میخواست به جبهه برود، سنش کم بود و قدش کوتاه؛ اما پر بود از شوق و اشتیاق. شناسنامهاش را دستکاری کرد که سنش درست شود. برای قدش هم مرتب ورزش میکرد تا شاید قدش بلند شود. خلاصه با هر سماجتی بود تلاش کرد که برود. ۱۶ سال بیشتر نداشت که رفت.
خیلی به درسخواندن و پیشرفت علاقه داشت
آن زمان جلسه قرآن محلی داشتیم. مرتضی همیشه سفارش میکرد که در جلسات قرآن شرکت کنیم؛ حتی در نامههایی که از جبهه برایمان میفرستاد این توصیه را میکرد. خط بسیار زیبایی داشت. آن زمان امکانات کم بود؛ ولی او خیلی به درسخواندن اهمیت میداد.
از بچگی علاقه زیادی به خلبانی داشت. کتاب هواپیمای F۱۴ را گرفته بود و مطالعه میکرد. در خانه خیلی کمکحال همه بود. یکبار من را سوار دوچرخه کرد. میخواست برایم کفش بخرد. عقب دوچرخه نشسته بودم که پایم رفت لای تایر چرخ. مرتضی خیلی ناراحت شده بود. یک جفت کفش کتانی برایم خرید و به خانه برگشتیم.
اگر کسی از همسایهها کاری داشت، برای کمککردن پیشقدم میشد و هر کاری از دستش برمیآمد برایشان انجام میداد. پدرم گاوداری داشت. مرتضی همیشه میرفت صحرا تا کمکحال پدرم باشد.
آن زمان ورزشگاه و باشگاه ورزشی توی محل نبود. با بچههای محل یکی از زمینهای خالی و بایر محل را خطکشی کرده و در آن تور والیبال بسته بودند. آن، شده بود زمین ورزششان.
انگار میدانست که قرار است شهید شود
در نامههایی که از جبهه میفرستاد برای همه سفارشی داشت. به تکتک خالهها و عموهایش، به خواهران و برادرانش، به همه سفارش میکرد در جلسات مذهبی حضور پررنگی داشته باشند و در راه دین و قرآن قدم بردارند. نوشته بود راه ما را ادامه دهید. انگار میدانست که قرار است شهید شود.
مادر است دیگر؛ با همه چشمانتظاریهایش
مادرم از بچگی علاقه زیادی به مرتضی داشت. یکی از سختترین چیزها برایش مفقودالاثرشدن برادرم بود. دلش یک دل نشده بود و رضایت به شهیدشدنش نمیداد. همیشه چشمانتظارش بود. وقتی زنگ در خانه را میزدند، میگفت شاید مرتضی آمده است. (مادر است دیگر. مادر است، با همه چشمانتظاریها و دلنگرانیهایش!)
اعلامیهها و نوارها را زیر کرسی پنهان کرد
قبل از پیروزی انقلاب، اعلامیههای امام خمینی (ره) و نوارهای آقای کافی را پخش میکرد. ساواکیها خانههای محل را یکییکی میگشتند. یک همسایه داشتیم ژاندارم بود. خیلی همسایهها را اذیت میکرد. مرتضی زیر کرسی را گود کرده بود و اعلامیهها و نوارها را مخفی کرده بود که دست ساواکیها نیفتد.
توی شلمچه محاصره شده بودند
سیچهل روز بود از رفتنش میگذشت. سال ۶۱، بعد از عملیات بیتالمقدس بود که خبر مفقودشدنش را به ما دادند. یکی از همرزمانش میگفت که شلمچه بودیم توی یک ساختمان مخروبه محاصره شدیم. از آن به بعد دیگر او را ندیدیم.
در مبادله با عراق مقداری استخوان، پلاکش و کارتی که بیشتر مشخصاتش نامعلوم نوشته بود، تنها چیزی بود که از مرتضی به دست ما رسید و بنیاد شهید شهادتش را تأیید کرد.
برایش قرآن و آیتالکرسی بخوان مادر شهید، خانم ربابه حیدری با رویی گشاده من را مهمان خاطرات گرانقدرش از آقا مرتضی میکند و میگوید: «وقتی آقامرتضی به دنیا آمد، خواهر مادرشوهرم که همرزم حاجیهخانم امین بود و ساواک او را به شهادت رساند، به من گفت که از این بچه خیلی مراقبت کن. او در رکاب آقا امامزمان (عج) شمشیر میزند.
وقتی نگاهش میکنی برایش قرآن و آیتالکرسی بخوان. مراقبش باش. دوازده سال بیشتر نداشت که با دوچرخه میرفت مسجد سید و مسجد انقلاب. خیلی فعال بود. یکبار موقع شعارنویسی، پای یکی از دوستانش به قوطی بنزین خورده بود و لباس مرتضی آتشگرفته بود. لباسش تترون بود و دکمههایش فلزی. خیلی سخت و عمیق سوخته بود.
گفت: «امیدت به خدا باشد»
وقتی میخواست برود جبهه، رضایتنامه را که آورد، گفت بابا امضا کند. گفتم نه، ببین فلانی و فلانی شهید و زخمی شدهاند. گفت نه هر کسی شهید میشود، نه هرکسی مفقودالاثر. (راست میگفت، همه که مثل آقا مرتضی شهید مفقودالاثر نمیشوند.) سال ۶۰ شد. تصمیمش را گرفته بود که برود. گفت جنگ تمام میشود و ما میمانیم. رضایتنامه را آورد و مهر پدرش را زد زیر آن. وقتی میخواست برود آرد آوردم. گفتم میخواهم آش پشتپا بپزم. گفت این کارها فایده ندارد. امیدت به خدا باشد.
بعد از ۱۵ سال و سهماه خبر شهادتش را آوردند
بعد از اینکه محاصره شده بود، خبری از او نداشتیم. میگفتند اسیر شده است. همرزمانش، توی تلویزیون اهواز، یک ارتشی را دیده بودند. آن شخص در مصاحبه گفته بود مرتضی رضایی، فرزند حسین، مدرسه امیرکبیر، با من اسیر شده است. چهار سال گذشت. یکی از آزادهها عکس مرتضی را که دید او را شناخت. گفت مرتضی همراه پسر من بود. او را بردند زندان سیاسی. آنقدر نذرونیاز کردیم تا اینکه بعد از ۱۵ سال و سه ماه خبر شهادتش را آوردند و در گلستان شهدا به خاک سپرده شد.
بالاخره انتظار مادر به پایان رسید؛ ولی تاریخ دقیق شهادت و چگونگی نحوه شهادت آقا مرتضی، سؤال بیجوابی بود که برایش تا همیشه باقی ماند! خانم حیدری تا سال ۶۴ بهعنوان نیروی پشتیبانی جبهه مشغول بود و در بخش خیاطی فعالیت میکرد. او بهعنوان نیروی پشتیبانی، به شهرها و مناطق جنگی زیادی مثل دارخوین و دوکوهه رفته بود.