این عاشق دیدار خدا، مهدی بود
دلباخته روح خدا، مهدی بود
در لشگر مظلوم اباعبدالله
فرمانده سر ز تن جدا، مهدی بود
حاج احمد، برادر شهیدان مهدی و محمد نصراصفهانی است و در وصف سردار مهدی این رباعی را سروده است. ترجیح میدهد همسرش درباره برادرانش صحبت کند. خانم بتول نصراصفهانی که خودش نیز خواهر شهیدان ابراهیم و محمد است، با بیانی گرم و صمیمی از زندگی و خاطرات شهیدان برایمان میگوید.
شهید سردار مهدی، بسیار باهوش، مدیر و منضبط بود
شهید سردار مهدی در سال ۱۳۳۶ در خانوادهای مذهبی در محله نصرآباد به دنیا آمد. او خیلی کوشا بود و نسبت به یادگرفتن علم و دانش، بهخصوص مسائل اعتقادی، پشتکار جدی داشت. همه مسائل را با تحلیل پیگیری میکرد. شهید مهدی بسیار باهوش، مدیر و منضبط بود و همه کارها را با مطالعه و درایت انجام میداد. او نسبت به بسیج و نقش مهم آن در دفاع از رهبر، نظام و خنثیکردن توطئهها اعتقاد ویژه داشت و برای تقویت آن در محل حرکتهای خوبی انجام داد. نسبت به امربهمعروف و نهی از منکر بسیار کوشا بود و این فریضه را با انواع روشها و راهکارهای مناسب آن انجام میداد.
یک شب چراغ اتاقش تا صبح روشن بود. وقتی از او علتش را پرسیدم، گفت: «یک مسئله بود حل نمیشد. تا صبح داشتم جوابش را پیدا میکردم و تا حل نشد نخوابیدم.» قبل از رفتن به امتحان همیشه نمرهاش را میگفت. همان هم میشد. همیشه نمراتش بالای ۱۹ بود.
سال ۵۹ به کرمانشاه اعزام شد
دیپلم ریاضی را با معدل ۱۹/۷۵ گرفت و بعد از آن بهعنوان سپاهیِ عدالت در دادگستری شیراز مشغول به کار شد که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. مهدی با دید و بینش خوبی که داشت، خدمات زیادی در آنجا انجام داد. سال ۵۹ بعد از آموزش نظامی بیستروزه، به کرمانشاه اعزام شد. او از ظلمهایی که به مردم کُرد شده بود، بسیار ناراحت بود.
سال ۶۰ از ناحیه دست مجروح شد
اواخر سال ۵۹ از غرب به جنوب کشور رفت. مهرماه سال ۶۰ در جبهه از ناحیه دست مجروح شد. با وجود عملی که روی دستش در بیمارستان چمران انجام شد؛ ولی دستش از کار افتاد. به علت این اتفاق، از طرف سپاه، به عنوان معلم پرورشی مدرسه راهنمایی رضوی معرفی و مشغول به کار شد. در کنار کار معلمی، به تحصیل علوم اسلامی و طلبگی در مدرسه امام جعفر صادق(ع) پرداخت.
در مسجد محل، کلاس قرآن و پایگاه بسیج تشکیل داده بود
خیلی به بچههای محل اهمیت میداد. آنها را ارشاد و راهنمایی میکرد تا از انحرافات دور باشند. در مسجد سرلت، برای بچههای محل کلاس قرآن گذاشته بود و پایگاه بسیج تشکیل داده بود. او همیشه بچههای محل و دوستانش را تشویق میکرد تا در کلاسهای نظامی و عقیدتی بسیج شرکت کنند. ما در آن سالها به خاطر کار همسرم به سنندج رفته بودیم. از این فرصت استفاده کرده بود و در منزل ما نیز کلاس قرآن و کلاسهای عقیدتی تشکیل داده بود.
تن بیسرش پیش ما بازگشت
چندین بار به جبهه رفت. به علت رشادتهایی که از خودش نشان داده بود، از فرماندهی گردان امام محمدباقر (ع) به فرماندهی طرح و عملیات لشکر امام حسین (ع) منصوب شده بود. سرانجام در ۶۱/۸/۱، سردار شهید مهدی در عملیات محرم بر اثر اصابت ترکش توپ به شهادت رسید و تن بیسرش پیش ما بازگشت.
به خاطر فوت پدر، از خدمت معاف شد
خانم نصراصفهانی در ادامه صحبتهایش از شهید محمد میگوید.
شهید محمد در سال ۱۳۳۷ به دنیا آمد. او بسیار مهربان و گشادهرو بود. دوستانش نیز او را به این صفات میشناختند. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سر گذاشت و وارد دبیرستان شد. بعد از گرفتن دیپلم به خدمت سربازی رفت؛ ولی به علت ازدستدادن پدر از خدمت معاف شد.
از کارش استعفا داد تا به جبهه برود
شهیدمحمد با اینکه کوچکتر از شهیدمهدی بود، زودتر وارد زندگی متأهلی شد. سال ۶۰ بود که با دخترداییاش ازدواج کرد. سال بعد هم در آموزش و پرورش مشغول به کار شد. او علاقه زیادی برای رفتن به جبهه داشت؛ ولی آموزش و پرورش به خاطر کمبود نیرو از رفتنش ممانعت میکرد. محمد هم استعفا داد و به جبهه رفت. در عملیات رمضان شرکت کرد و بعد از مدتی به خانه بازگشت و به عضویت نیروی مقاومت بسیج درآمد. اوایل سال ۱۳۶۲ در شرکت برق منطقهای اصفهان استخدام شد و بعد از شهادت برادرش تلاش فراوانی برای رفتن دوباره به جبهه کرد.
همیشه آهنگ «بسیجی جان به کف دارد» را زمزمه میکرد
خواهر شهید تعریف میکند: محمد همیشه آهنگ «بسیجی جان به کف دارد» را زمزمه میکرد. یک بار از او سؤال کردم که چرا همیشه از در خانه که میآیی این شعر را میخوانی؟ خندید و گفت: «برای اینکه بسیجی جان به کف دارد» و دوباره خواند.
۱۵ روز به تولد فرزندش مانده بود که به جبهه رفت
وقتی برای آخرین بار به جبهه رفت نزدیک تولد فرزندش بود؛ اما عشق به خدا، شهادت و ندای رهبر او را راهی جبهه کرد. او توانست در عملیات خیبر شرکت کند. شهید محمد در تاریخ ۶۲/۱۲/۱۰ به علت اصابت گلوله توپ با آمبولانس، به بیرون پرتاب شد و به شهادت رسید. 15 روز بعد فرزندش به دنیا آمد. فرزندش را ندید و شهید شد.















