به گزارش اصفهان زیبا؛ با کلامی سرشار از مهر و محبت صحبتش را شروع میکند. «سلام عزیزم، قربونت برم که دلت هوای ما را کرده و یاد ما کردی. خدا حاجت قلب مهربانت را بدهد.»
با شنیدن کلمات پر احساس مادر شهید، خانم خدیجه صباغ، قند توی دلم آب میشود. صدای مادری را میشنوم که فرزندش را در راه دفاع از وطن تقدیم کرده و امروز با قلبی لبریز از دلتنگی و افتخار، از خاطرههایی میگوید که هنوز هم در خانهشان جاری است.
خانم صباغ، زنی است شیرینزبان و خونگرم، از همان مادرهایی که حرفهایشان مثل نسیم بهاری دل را آرام میکند و اشک را بیصدا از گوشه چشم جاری.در این گفتوگو، پای دلش مینشینم تا فرزند شهیدش مصطفی باقرصاد را بیشتر بشناسم و با زبان دلش، فرزند شهیدش را مرور کنیم… .
روزها میرفت خیاطی و شبها درس میخواند
مصطفی سال ۱۳۹۹ توی همین محل در رهنان به دنیا آمد. ما یک خانواده مذهبی بودیم. او تا کلاس هشتم خواند. روزها میرفت خیاطی؛ مغازه حجغلامرضا. مغازهاش نزدیک حمام بزرگ رهنان بود. روزها کار میکرد و شبها درس میخواند. مرتب اینطرف، آنطرف دنبال کارهای انقلابی بود. تظاهرات میرفت و اعلامیه پخش میکرد؛ حتی یک بار خودش راهپیمایی هم راه انداخت.
شکر خدا را بهجا بیاور
حالا که نیست، میفهمم چه کسی بود. وقتی از دنیا و کموزیادش حرف میزدم، میگفت: ننه، دستهایت را نگاه کن. خدا 10 تا انگشت به تو داده، ولی هرکدام یک قدی دارد. همیشه به انگشت کوچکت نگاه کن تا بفهمی خدا همه طور بندهای دارد؛ هم پایینتر و هم بالاتر. شکر خدا را بهجا بیاور.
پدرش کشاورز بود. یک تکه زمین داشتیم؛ توی آن سیبزمینی میکاشتیم. خیلی بچه اهل کار و دانایی بود. همیشه به پدرش کمک میکرد. سیبزمینیها را که میآوردیم توی خانه، میگفت: ننه، اینها را خدا به شما داده تا به مردمی که وضع مالی خوبی ندارند هم بدهید. همیشه اول از همه سیبزمینیها را برای خانوادههای نیازمند میبرد.
ابرویش را بخیه زده بودند
وقتی سیستانوبلوچستان بود، دو مرتبه در آغوش خطر رفت. بار دوم تیر از کنار ابرویش گذشته بود؛ جایش هم بود. ابرویش را بخیه زده بودند. خیلی موقعیت خطرناکی آنجا داشت؛ ولی به این چیزها اهمیت نمیداد.
اینجا که آمده بود، مرتب ابرویش خارش داشت. وقتی رفتیم دکتر، گفت: درست بخیه نخورده است. نگرانش بودم؛ ولی مصطفی اصلا نگران نبود. میگفت: خودش خوب میشود. نگران نباشید. ما را هم میخنداند. میگفتیم: اینطور که بدون دوا و درمان که نمیشود. باز همان لبخندش را تحویلمان میداد.
این نامه را مصطفی داد برایتان بیاوریم
اخلاقش خیلی خوب بود. همیشه دلش میخواست به دیگران کمک کند. خیرش به همه میرسید. به بقیه هم توصیه میکرد که خانواده، فامیل و همسایه را فراموش نکنند.
بیشتر دوستانش را ما بعد از شهادتش شناختیم. میآمدند منزل ما و از مصطفی و خوبیهایش میگفتند. دامادم هم یکی از همرزمان مصطفی بود. تعریف میکرد: یک شب خوابیده بودیم. دیدیم توی تاریکی یک چیزی تکان میخورد. مصطفی بود. داشت نماز شب میخواند.
قبلا روزی سه بار میرفتم گلزارشهدا، سر مزارش؛ ولی حالا دو سالی میشود به خاطر کسالت و پادرد نتوانستهام سر مزارش بروم.
قبلا خیلی خوابش را میدیدم. همیشه رفیقهایش را در خواب میدیدم که برایم از مصطفی نامه میآوردند. میگفتم: چرا خودش نیامده؟ میگفتند: این نامه را مصطفی داد، برایتان بیاوریم.
سال ۶۰ به دست اشرار به شهادت رسید
برادر شهید، آقای مرتضی باقرصاد، درباره او میگوید: «برای خدمت سربازی در سپاه، رفت سیستانوبلوچستان. ۹ بهمن سال ۶۰ در محمدآباد جیرفت کرمان در درگیری با قاچاقچیان و اشرار به شهادت رسید.
چند ماه قبل از شهادتش، آمد مرخصی. در سپاه ایرانشهر بود. ما آن زمان گوسفند داشتیم. دو تا گوسفند که ما نمیدانستیم صاحبشان کیست، آمده بودند قاتی گوسفندهای ما. گفت: داداش اینها کجا بودند؟ یک موقع اینها را نفروشی. باید دنبال صاحبشان بگردی؛ اگر هم پیدا نشد باید آنها را به حاکم شرع بدهی. سهچهار سال از من کوچکتر بود؛ ولی خیلی مقید بود به حرام و حلال.»
مگر همه مردم خانه دارند که من هم خانه داشته باشم
یکبار پدرم به مصطفی گفت: به جبهه نرو تا برایت زن بگیرم. ولی او گفت: حالا موقعی است که باید به دفاع از اسلام و انقلاب برخاست. بعد هم به اسلحهای که همراهش بود، اشاره کرد و ادامه داد: ما با این اسلحه ازدواج کردهایم و اُنس گرفتهایم.
پدرم برایش نامه داده بود که بیا میخواهم برایت خانه بسازم. در جواب نوشته بود: مگر مردم همهشان خانه دارند که من هم خانه داشته باشم.
در وصیتنامهاش نوشته بود: امروز زمانی است که باید به یاری اسلام و انقلاب برخاست و اسلام و انقلاب را یاری کرد.
قبل از شهادتش پیشبینی کرده بود که به شهادت میرسد
مصطفی از کودکی علاقه زیادی به جلسههای مذهبی و کلاس قرآن داشت. کمک به ایتام و امور خیریه از دستمزد اندکش، نمونهای از ایثار و صداقت او و حسن خدمتش به همنوع بود. مصطفی با دوستان و خانواده باصداقت و بیریا رفتار میکرد.
شب قبل از شهادتش پیشبینی کرده بود که به شهادت میرسد. به رفقایش گفته بود: ما صبح میرویم؛ ولی ما را با هلیکوپتر چوبی میآورند. منظورش این بود که هلیکوپتر دیر میرسد و من را افقی میآورند.
تیر به قلبش خورده بود؛ ولی چون وسیلهای برای بردنش به بیمارستان نبود، همانجا به شهادت رسیده بود. مصطفی در سپاه، فرمانده بود؛ ولی هیچکس از این موضوع خبر نداشت. اصلا به ما چیزی دراینخصوص نگفته بود. بعد از شهادتش ما را بردند و کارهایی را که انجام داده بود، به ما نشان دادند.




