گفت‌و‌گو با همسر و فرزند شهید کریم کارگر

روزی اینجا گلزار شهدا می‌شود

در دل محله‌ای قدیمی، جایی که هنوز صدای نفس‌های خاک با خاطرات پیوند خورده، آرامگاهی است که در سایه درختانی آرام گرفته؛ درختانی که با دستان یک پسر کاشته شد. نه برای زیبایی.

تاریخ انتشار: ۱۲:۰۵ - سه شنبه ۶ خرداد ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
روزی اینجا گلزار شهدا می‌شود

به گزارش اصفهان زیبا؛ در دل محله‌ای قدیمی، جایی که هنوز صدای نفس‌های خاک با خاطرات پیوند خورده، آرامگاهی است که در سایه درختانی آرام گرفته؛ درختانی که با دستان یک پسر کاشته شد. نه برای زیبایی؛ که برای آرامش مادر، برای آنکه سایه‌ای باشد بر سری که هر روز دلتنگ آمدن پسرش می‌شد.

شهید کریم کارگر، جوانی از دیار دستگرد، در اوج جوانی و شور زندگی، راهی جبهه شد و در عملیات بیت‌المقدس پرواز کرد. او نخستین شهید گلزار شهدای دستگرد بود؛ همان‌جا که به وصیت خودش آرام گرفت تا مادرش برای زیارت مزارش راهی دور نداشته باشد. اکنون، پس از گذشت سال‌ها، همسر و فرزندی که هیچ‌گاه فرصت شناختن پدر را نیافت، از مردی می‌گویند که سایه‌اش هنوز بر زندگی‌شان است؛ مردی که تنها شش ماه پس از آغاز زندگی مشترک، ابدی شد؛ اما عشق و خاطره‌اش هنوز جاری است. این گفت‌وگو، روایتی است از دلتنگی، وصال‌های کوتاه، وصیت‌های پُرمعنا و یادگاری‌هایی که هنوز از نام او جان می‌گیرند.

پدری که نامش میراث پسر شد

کریم کارگر، پسر شهید کریم کارگر است. او بعد از تولد، نام پدر را به یادگار گرفته است. درباره پدرش می‌گوید: پدرم، متولد سال ۱۳۳۷ و فرزند ششم خانواده بود. پدری کشاورز و خانواده‌ای پرتلاش و مؤمن داشت. او در اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۶۱، در عملیات بیت‌المقدس به شهادت رسید و پیکرش در گلزار شهدای دستگرد به خاک سپرده شد. او نخستین شهیدی بود که در این مکان دفن شد؛ جایی که روزگاری قبرستانی قدیمی و فراموش‌شده بود.

روزی، اینجا گلزار شهدا می‌شود

وقتی در سال ۵۹ برای نخستین‌بار به جبهه رفت، به مادرش وصیت کرد که اگر شهید شد، پیکرش را در قبرستان همین محله دفن کنند. می‌گفت: «نمی‌خواهم مادرم برای زیارت مزارم اذیت شود. اینجا نزدیک است، راحت‌تر می‌تواند بیاید.» همین‌طور هم شد. مادربزرگم تا آخرین روزی که جسمش توان داشت، هر عصر به مزار پسرش سر می‌زد. به پدرم می‌گفتند: «کسی دیگر، از شهدا اینجا دفن نشده. تو تنها می‌مانی.» او در جواب می‌گفت: «شما من را همین‌جا خاک کنید. روزی اینجا گلزار شهدا می‌شود.» و حالا، بعد از گذشت سال‌ها، نزدیک به ۱۵۰ شهید در کنار او آرمیده‌اند.

هشت سالم بود که فهمیدم پدرم شهید شده است

پدرم تا سوم راهنمایی یا اول دبیرستان بیشتر نخواند. او عضو بسیج محل بود. قبل از پیروزی انقلاب به سربازی رفته بود. نگهبان یکی از مکان‌هایی بود که مبارزان انقلابی را آنجا زندانی می‌کردند. هر بار به فرار یکی از آن‌ها کمک می‌کرد. امام(ره) که به سربازها فرمان ترک پادگان‌ها را می‌دهد، پدرم به اصفهان برمی‌گردد.من چهارماه بعد از شهادت پدرم به دنیا آمدم. وقتی بچه بودم و سراغ پدرم را می‌گرفتم، می‌گفتند: «رفته مشهد، به‌زودی برمی‌گردد»؛ اما وقتی حدود هشت‌نه‌ساله شدم، تازه حقیقت را فهمیدم که پدرم دیگر برنمی‌گردد و شهید شده است. بن‌بستی که خانه اجدادی ما در آن است به نام پدرم نام‌گذاری شده است.

پنج‌‎شش‌ماه بیشتر با هم زندگی نکردیم

در ادامه، صحبتی با همسر شهید می‌کنم. خانم زینعلیان می‌گوید: «از آن روزهای دور، خاطرات زیادی در ذهنم نمانده است. (۴۳ سال گذشته و غبار زمان بر خاطراتش نشسته؛ اما دلتنگی هنوز همان است.) فقط پنج‌شش‌ماه زندگی مشترک داشتیم. تازه سربازی‌اش تمام شده بود که ازدواج کردیم. هم‌محله‌ای بودیم. خواهرش همسایه مادرم بود و من رفت‌وآمدی به خانه آن‌ها داشتم. من را آنجا دید و بعد به خواستگاری‌ام آمدند. قبل از ازدواج زیاد با هم صحبت نکردیم. آن زمان مثل امروز نبود که دختر و پسر زیاد رفت‌وآمد و گفت‌وگو داشته باشند.آن زمان ۱۵ساله بودم و در ۱۶سالگی فرزندم را به دنیا آوردم. شش‌هفت‌سال اختلاف سنی داشتیم. او و برادرانش، تعمیرگاه ماشین داشتند و همان‌جا کار می‌کرد.

هر شب به بسیج محل می‌رفت

اخلاق خیلی خوبی داشت. هر شب‌ می‌رفت بسیج محل و بعد از ساعت ۱۲ برمی‌گشت. من تنها می‌ماندم و منتظرش می‌نشستم. مادرش می‌گفت: «همسرت تنهاست، می‌ترسد، شب‌ها زودتر بیا خانه.»
شامش را همیشه سر سماور می‌گذاشتیم. می‌گفت: «شما، عروس و خارسو، هیچ‌کدام از خواب بیدار نشوید. خودم غذایم را می‌خورم.»

برایت یک یادگاری می‌گذارم

سال ۶۰ با اینکه ازدواج کرده بودیم، از طرف جهاد سازندگی به جبهه رفت.
وقتی می‌خواست به جبهه برود، سن کمی داشتم. مادرش مخالفت کرد. گفت: «اگر می‌خواستی بروی، چرا زن گرفتی؟ مگر نمی‌خواستی زندگی تشکیل بدهی؟ مگر زن و بچه نمی‌خواستی؟» او در جواب گفت: «باید بروم. برای رضای خدا باید بروم.»
یک‌‌ماهی رفت جبهه و برگشت. مدت کوتاهی اینجا بود و بعد دوباره راهی شد. موقع رفتن گفت: «این بار که بروم، شهید می‌شوم.»
به مادرش گفت: «من می‌روم؛ ولی برایت یک یادگاری می‌گذارم. من را همین‌جا خاک کنید تا بتوانی راحت‌تر، سر مزارم بیایی.» کنار قبرش، با دست‌های خودش درختانی کاشت. گفت: «این‌ها را کاشتم تا وقتی سر قبرم آمدی، سایه‌شان بیفتد روی سرت.» آن روزها چهارماهه باردار بودم. وقتی شهید شد، فقط ۲۲ سال داشت.