به گزارش اصفهان زیبا؛ بعضی قصهها هیچوقت کهنه نمیشوند؛ همیشه تازهاند؛ مثل خاطرههای مادرانی که عزیزترینهایشان را برای خاک و ایمانشان تقدیم کردند. اینجا روایت یکی از همین مادران است؛ خانم دهقان، مادر شهید محمدحسین سمائی و خواهر شهید محمدرضا دهقان.
با صدایی آرام، اما پر از دلتنگی از پسرش محمدحسین میگوید؛ از مهربانیها و بازیهای کودکانهاش، از علاقهاش به جبهه و اینکه چطور بیهیچ سلاحی و با شناسنامهای دستکاریشده راهی میدان جنگ شد. بعد، از برادرش محمدرضا میگوید؛ جوانی شجاع که سالها در کردستان جنگید، در عملیاتهای مهم شرکت کرد و سرانجام به شهادت رسید.
این حرفها فقط خاطره نیستند؛ تکههایی از یک زندگیاند، پر از صبر، پر از عشق، و پر از افتخار. صدای خانم دهقان، صدای تمام مادرانیست که داغ دیدند؛ اما خم به ابرو نیاوردند، صدایی که هنوز هم در دلش امید، دعا و دلتنگی موج میزند.
محمد حسین، کلاس سوم و چهارم را جهشی خواند
محمدحسین، بچه اولم بود. در آذر ۱۳۴۹ به دنیا آمد. از همان کودکی نشانههای هوش و علاقهاش به یادگیری در رفتار و گفتارش پیدا بود. تا دوم راهنمایی خواند؛ اما درسش خیلی خوب بود. خودم به او در خانه درس میدادم. کلاس سوم و چهارم را بهصورت جهشی خواند؛ اما وقتی داییاش که با ما زندگی میکرد، شهید شد، محمدحسین هم گفت من دیگر مدرسه نمیروم. هوای رفتن کرده بود و دیگر دل به درس و مدرسه نمیداد. سنش کم بود و اجازه اعزام نداشت؛ اما دست برد توی شناسنامهاش و با تغییر تاریخ تولدش، راهی جبهه شد.
در بازیهایش گزارشگر جبهه میشد
پدرش مغازه موادغذایی داشت و اهل درآوردن رزقوروزی حلال بود. محمدحسین بسیار شوخطبع و مهربان بود. کودکیاش همه در فضای جنگ طی شد. وقتی میخواست بازی کند، تفنگبازی را ترجیح میداد. در بازیهایش گزارشگر جبهه میشد و اخبار جبهه را برایمان میگفت.
آمار جبهه را میداد و با ما مصاحبه میکرد. میپرسید: شما اهل کجایید و کارتان در جبهه چیه؟ روحیهای شاد داشت و به خاطر شرایط آن زمان و جنگ، جنگی هم بار آمده بود.
تازه ۱۷ سالش شده بود که شهید شد
آن زمان مثل الان نبود که بچهها هر روز به کلاسی بروند. گذاشته بودمش کلاس قرآن؛ فوتبال هم بازی میکرد. دوستانش همیشه از اخلاقش تعریف میکردند. او خیلی خوشقیافه و خوشتیپ بود و همه دوستش داشتند.
سیام تیرماه ۶۶ شهید شد. تازه رفته بود توی ۱۷ سال. در عملیات پدافندی فاو شهید شد. اول چند ماهی رفت آموزش و وقتی آماده شد، گفت: مادر، من باید بروم جبهه. گفتم: تو هنوز سنی نداری، صبر کن. گفت: به من آموزش دادهاند و برای آموزش من هزینه شده است. باید بروم کاری انجام بدهم که دینی به گردنم نباشد.
آیتالکرسی برایش خواندم و رفت
پدرش با رفتنش مخالفت کرد؛ محمدحسین هم بدون خبر و کیف و وسیله رفت پادگان. من کیف و وسایلش را برداشتم و از این پادگان به آن پادگان دنبالش گشتم؛ تا اینکه پیدایش کردم. خیلی شلوغ بود. همه آماده بودند که حرکت کنند. سراغش را گرفتم. خندان و خوشحال آمد. گفتم: مادر میخواهی عروسی بروی که اینقدر خوشحالی؟
کیفش را دادم، آیتالکرسی برایش خواندم و رفت. بعد از چند روز خبر شهادتش را آوردند.
همه از شوخیها و اخلاق خوبش میگفتند
بعد از شهادتش فرماندهشان گفت: دهانشان نی گذاشتیم و بردیمشان آن طرف اروند.
او میگفت: اگر محمدحسین زنده بود، حتما به جایی میرسید. در جبهه خیلی فعال بود. شبها وقتی همه خواب بودند، بلند میشد برای همه شربت درست میکرد. با همه شوخی میکرد. یخها را توی یقه لباسهمرزمانش میگذاشت و میگفت: چرا ناراحتاید؟ اینجا جای خیلی خوبی است.
چند روز بیشتر آنجا نبود؛ ولی همه از شوخیها و اخلاق خوبش میگفتند. دوست نداشت کسی غمگین باشد.
دخترم وقتی محمدحسین را در سردخانه دید، شوکه شد
بعد از شهادت محمدحسین، دخترم فاطمه وقتی توی سردخانه برادرش را دید، شوکه شد. چندسال از آن شوک، مریض بود. ۱۵ سال مریضی کشید و بالاخره از دنیا رفت. دکتر میگفت بر اثر شوک عصبی، لوزالمعدهاش از کار افتاده و قند عصبی گرفته است. کمکم همه جای بدنش از کار افتاد و تمام شد.
کتانیهایش را درآورده و با پای برهنه برگشته بود
برادرم، محمدرضا دهقان، متولد ۱۳۴۰ و فرزند پنجم خانواده بود. ما هشت بچه بودیم. پدرمان پلیس بود و در کلانتری کار میکرد. محمدرضا قبل از انقلاب خیلی فعال بود. مرتب در تظاهرات شرکت کرده و اعلامیههای امام را پخش میکرد. روزی که مجسمه شاه را پایین کشیده بودند هم آنجا بود. مأموران ساواک گذاشته بودند دنبالشان و هرکدام به یک طرف فرار کرده بودند. محمدرضا کفش کتانی پوشیده بود. همین را نشانه کرده بودند تا دنبالش کنند. دویده بود داخل کوچهپسکوچههای چهارباغ. خودش را در کوچهها گم کرده بود. کتانیهایش را از پا درآورده و با پای برهنه برگشته بود. وقتی آمد با شوروهیجان برایمان این اتفاق را تعریف میکرد.
دوست نداشت جلوی دوربین بیاید و مصاحبه کند
بعد از پیروزی انقلاب، داوطلبانه رفت کردستان. پنج سال آنجا بود. توی چند عملیات مهم در جبهه جنوب هم شرکت کرد.
کردستان بود که برایش نامه آوردند. یک عملیات مهم در پیش بود و حتما باید میرفت. عملیات بدر بود؛ سال ۶۳.
محمدرضا فرمانده بود؛ ولی دوست نداشت جلوی دوربین بیاید و مصاحبه کند. وقتی آمد، گفتم: برایت نامه آمده است. رفت قرارگاه و برگشت. گفت: باید حتما بروم. اوایل اسفند ۶۳ رفت. چند وقتی از او خبری نداشتیم. به هر کسی میرسیدم، سراغش را میگرفتم. کسی خبری از او نداشت. چند روز که گذشت تصاویر عملیات بدر را تلویزیون نشان داد. چه غوغایی بود.محمدرضا در جزیره مجنون شهید شده بود و او را برده بودند مشهد. تازه رفته بود توی ۲۲ سال که شهید شد.
سرهایشان را بریده و گذاشته بودند روی سینههایشان
همیشه به من میگفت: همینکه جنگ تمام شد، تو را میبرم کربلا. تنها کاری که میتوانم برای جبران زحماتت بکنم همین است؛ اما نشد. خودش هم کربلا نرفت و شهید شد.
در یکی از نیمهشبهای زمستانی دیدم صدای در خانه میآید. محمدرضا بود. لباسهایش پر از خون بود. گفتم: چه اتفاقی افتاده است؟ گفت: رفتیم عملیاتی در کردستان انجام دادیم؛ وقتی برگشتیم، دیدیم سر همه همرزمانمان را بریدهاند و گذاشتهاند روی سینههایشان. همه اهل اصفهان بودند. به ما گفتند: بگذاریدشان عقب وانت، ببرید سردخانه اصفهان و فردا صبح برگردید کردستان.لباسهایش را شستم و بالای بخاری نفتی آویزان کردم تا خشک شود. نمازش را خواند و لباسهایش را نمدار پوشید و رفت.
اینجا جای هر کسی نیست
یک شب خواب دیدم با حاجآقایمان سوار موتور بودیم. داشتیم دنبالش میگشتیم. رسیدیم به یک باغ خیلی بزرگ و سرسبز. با چند نفر دیگر ایستاده بود. پیاده شدم و دویدم به سمتش. گفتم: محمدرضا کجایی عزیزم؛ اینقدر من چشمبهراه توام؟ گفت: تو نباید بیایی اینجا. اینجا جای هر کسی نیست. (بغضش میشکند و میگوید) خدا من را بکشد! میدانستم شهید شده است. پرسیدم: اینجا بهتر است یا وقتی پیش ما بودی؟ گفت: اینجا سرزمینی است که تا کسی نیاید نمیفهمد اینجا کجاست. دستم را بوسید و گفت: برگرد.















