گفت‌وگو با خواهر شهید مرتضی بی‌ریا

گره‌گشای مردم بود

در دل کوچه‌های محلهٔ خلجا، هنوز رد قدم‌های پسری جوان پیدا می‌شود، پسری که ۴۲ سال پیش، در ۱۹سالگی، با لبخندی خاموش و نگاهی پر از آفتاب، رفت تا سهم کوچکی از آسمان را با خون خود روشن کند. اینجا خانه‌ای بود پر از صدای مادر، نگاه خسته پدر و دست‌های کوچک خواهرانی که حالا هر یک، پناهی از خاطره‌های گم‌شده‌اند.

تاریخ انتشار: ۱۶:۲۷ - سه شنبه ۳ تیر ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
گره‌گشای مردم بود

به گزارش اصفهان زیبا؛ در دل کوچه‌های محلهٔ خلجا، هنوز رد قدم‌های پسری جوان پیدا می‌شود، پسری که ۴۲ سال پیش، در ۱۹سالگی، با لبخندی خاموش و نگاهی پر از آفتاب، رفت تا سهم کوچکی از آسمان را با خون خود روشن کند. اینجا خانه‌ای بود پر از صدای مادر، نگاه خسته پدر و دست‌های کوچک خواهرانی که حالا هر یک، پناهی از خاطره‌های گم‌شده‌اند.

امروز، پس از گذشت دهه‌ها، دیگر نه پدر هست و نه مادر؛ آن دو ستون خستگی‌ناپذیر، سال گذشته بافاصلهٔ شش ماه، بار سفر بستند و به دیدار فرزند شهیدشان شتافتند. خواهران دیگر، میان روزمرگی و گذر زمان، آن تصویر ناب را کم‌کم از دست‌ داده‌اند و خاطره‌ای خاص از شهید در ذهنشان نیست. تنها یک نفر مانده است، خواهر کوچک‌تر که هنوز صدای خنده‌های برادر در گوشش زنگ می‌زند.

او با دلش، با اشک‌های شبانه‌اش و با حافظه‌ای که از محبت آکنده است، نگهبان خاطره‌های برادری شده که دیگر فقط قاب عکسش روی دیوارهای خانه جا مانده است.شنونده خاطره‌های شهید مرتضی بی‌ریا از زبان خواهر کوچکش، خانم ریحانه بی‌ریا می‌شویم.

مرتضی تک‌پسر خانواده بود

مرتضی متولد بهمن ۱۳۴۳ بود. ما چهار فرزند بودیم و مرتضی دومین فرزند و تک‌پسر خانواده بود. هنوز دیپلمش را نگرفته بود که به جبهه رفت؛ خط‌شکن بود و در خط‌مقدم. اسفند ۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید. ۱۳ سال مفقودالاثر بود و بعد از سال‌ها چشم‌انتظاری، بهمن ۷۵ پیکرش را آوردند. دو تکه استخوان درشت بدنش فقط باقی‌ مانده بود.مرتضی از کودکی در کلاس‌های قرآن شرکت می‌کرد. او با هزینه شخصی خودش، برای بچه‌های جلسه قرآن لوازم‌التحریر، هدیه و جایزه می‌گرفت و بین آن‌ها پخش می‌کرد.

خیلی مراعات همسایه‌ها را می‌کرد

مرتضی فرد مردم‌داری بود و خیلی مراعات حال همسایه‌ها را می‌کرد. او یک موتور داشت. وقتی می‌خواست وارد محل بشود، بااینکه خیلی هم دیروقت نبود، از سر محل موتورش را خاموش می‌کرد که مبادا صدای موتور، همسایه‌ها را اذیت کند.

وصیت کرده بود پس‌اندازش بماند برای سفر حج مادرم

خیلی دست بخشنده داشت. از بچگی سر کار می‌رفت. پولی جمع کرده و با آن‌یک موتور برای خودش خریده بود؛ مبلغی هم پس‌انداز داشت. وصیت کرده بود این مبلغ باشد برای مادرمان تا هزینه سفر حج او شود.

مرتضی خیلی شبیه پدرم بود

مرتضی بچه خیلی آرام و سربه‌زیری بود و خیلی از خصلت‌های پدرم را به ارث برده بود. وقتی پدرم به رحمت خدا رفت، همه از خوبی‌هایش می‌گفتند. هرچه از خوبی‌هایش تعریف می‌کردند، می‌فهمیدیم چقدر او را کم شناخته‌ایم. برادر شهیدم هم همین‌طور بود. بعد از شهادتش همه از خوبی‌هایش تعریف می‌کردند. پدرم تمام هم‌وغمش این بود که گره‌ای از مشکل کسی باز کند؛ مرتضی هم همین‌طور بود و شباهت زیادی به پدرم داشت.

دفعه آخر، در صحبت‌هایش اشاره‌کرده بود که شهید می‌شود

دفعه آخری که می‌خواست برود جبهه با تعدادی از دوستانش رفته بود کنار زاینده‌رود، سی‌وسه‌پل و پل خواجو. به دوستانش گفته بود: من برای دفعه آخر است که این مکان‌ها را می‌بینم. دوستانش متوجه صحبتش نشده و گفته بودند ما بازهم باهم می‌آییم. اما آن دفعه، آخرین باری بود که مرتضی آن‌ها را همراهی می‌کرد.

مرتضی و پسردایی‌ام باهم شهید شدند و سال‌ها مفقودالاثر بودند

یک پسردایی داشتیم که با مرتضی خیلی دوست و رفیق بودند. هر وقت به جبهه می‌رفتند، همراه هم بودند؛ ولی دفعه آخر مرتضی بدون اینکه به او بگوید، پنهانی رفت. پسردایی‌ام آمد در خانه و از مادرم سراغش را گرفت. وقتی پسردایی‌ام می‌فهمد که مادرم هم نمی‌دانسته که آن‌ها باهم نیستند، به مادرم قول می‌دهد که برود دنبالش.

این‌قدر می‌گردد تا پیدایش می‌کند و هر دو باهم شهید می‌شوند.هم‌رزمانش می‌گفتند که اول مرتضی تیر خورد و افتاد؛ ولی چون دستور عقب‌نشینی آمده بود، نمی‌توانستند مجروحان را عقب بیاورند.

مرتضی زخمی می‌ماند جلو. پسردایی‌ام قبول نمی‌کند برگردد. می‌ماند تا مرتضی را با خودش بیاورد عقب. همه چون پسردایی‌ام را سالم دیده بودند فکر می‌کردند اسیر شده است؛ ولی او هم بین اسرا نبود و پس از اینکه پلاک مرتضی را آوردند، دو سال بعد پلاک پسردایی‌ام نیز در همان منطقه پیدا شد. سید جلال حاجی‌میرسعیدی، پسردایی‌ام هم شهید شده بود.

روایتگر دیگری برای شهید باقی نمانده است

از آخرین روز رفتنش خیلی چیزی به یاد نمی‌آورد. او آخرین فرزند خانواده است و اختلاف زیادی با برادر شهیدش دارد؛ ولی مادر از پنهانی رفتن او برایش گفته است. خواهرهای دیگر شهید چیزی از خاطره‌های برادر به یاد ندارند و پدر و مادر شهید سال گذشته به فاصله شش ماه از هم هر دو از دنیا رفته‌اند و روایتگر دیگری برای شهید باقی نمانده است.

مادرم سال‌ها چشم‌انتظار آمدنش بود

مادرم سال‌ها چشم‌انتظار آمدنش بود. وقتی آزاده‌ها آمدند، امیدوار بود مرتضی زنده باشد و در بین آن‌ها؛ ولی چند سال بعد پلاکش پیدا شد و پیکرش را آوردند.از سال‌های چشم‌انتظاری مادر چیزی جز رضایت و شکر خدا به یاد نمی‌آورد. خانم بی‌ریا می‌گوید: «پدر و مادرم هیچ‌وقت از رفتن تک‌پسرشان پشیمان نبودند. خیلی‌ها به آن‌ها گفته بودند که چرا اجازه دادید تک‌پسرتان به جبهه برود و شهید شود؟ مادرم گفته بود: خون بچه من رنگین‌تر از خون شهدای دیگر
نیست.»

همیشه برایمان نامه می‌نوشت

مرتضی وقتی جبهه بود، مرتب برایمان نامه می‌داد. نامه‌هایش همیشه با یاد خدا و سلام و درود به امام‌زمان(عج) و امام خمینی شروع می‌شد.

احوال‌پرس همه بود و از دل‌تنگی‌هایش می‌نوشت؛ اما حال‌وهوای جبهه آن‌قدر برایش لذت‌بخش بود که دوری از خانواده را برایش قابل‌تحمل کرده بود. می‌گفت: «من مرتب برایتان نامه می‌نویسم تا بدانید فراموشتان نکرده‌ام و از دست من راضی باشید تا اگر خدا توفیق شهادت را نصیبم کرد، دیگر سدی جلویم نباشد؛ چون تا شما رضایت نداشته باشید، خدا این توفیق را به من عنایت نمی‌کند؛ هرچند امام‌زمان(عج) هم باید از دست من راضی باشد.»

از شب‌های جمعه و دعای توسل‌های پرشور جبهه برایمان می‌نوشت و در آخر توصیه می‌کرد همیشه پیرو راه امام باشیم.