به گزارش اصفهان زیبا؛ از همان روزی که در مسجد محله، غنچههای یاس را توی کفش همسرش گذاشت تا شبی که با پهپاد دشمن، پیکرش را تکه تکه کردند – محمود محسنی همیشه یک چیز را تقسیم میکرد: عشق. عشق به دخترانی که برایشان هندوانه را به شکل ماهی میبرید، عشق به همسری که با او سحریهای شب قدر را میچید، و عشق به مردمی که گوشت قربانی را بینشان تقسیم میکرد. حالا زهره، همسر شهید، روایت میکند این عاشقی را در روزگاری که سه دخترش یاد گرفتهاند با گفتن «شب بخیر» به عکس پدر، زندگی را ادامه دهند…!
شب جمعه بود. ساعت یک و ربع شب که از سر کارش زنگ زدند. باید میرفت؛ آماده باش شده بودند. همیشه بیدار میماندم تا برود و آن شب خسته بودم، خیلی. فقط گفتم: «یادت نره ظهر ناهار خونه مامانت دعوتیم.». محمود با همان لحن آرامش گفت: «باشه، میام.» همین. صداش مطمئن بود.
صبح زود، بعد از نماز، طبق عادت گوشی را برداشتم. چشمم به اخبار خورد. خبر زده شدن سرداران در تهران. انگار یکی با مشت کوبید توی صورتم. بغضم ترکید. تا شش صبح بیوقفه گریه کردم. فشارم افتاده بود. پتو را محکم دور خودم پیچیده بودم ولی میلرزیدم. میدانستم یعنی جنگ شده. یعنی محمود تا چند روز دیگر نمیآید خانه.
ظهر، خودمان رفتیم خانه مادرش برای ناهار. فاطمه، دخترم، آنجا فهمید سرداران را زدهاند. با ناراحتی گفت: «چرا نگفتی مامان؟». گفتم: «نمیخواستم ناراحت شوی». شب، محمود تماس گرفت. گفت: «حالم خوبه، نگران نباش.». دیگر نیامد خانه. ولی از جمعه به بعد، هر شب زنگ میزد. صدایش آرام بود، ولی تهش چیزی میلرزید. سهشنبه ظهر، خانه یکی از دوستانم بودم که باز تماس گرفت. گفت: «یه چک دارم، آگه میتونی پول بریز که برگشت نخوره.» تلاش کردم. هر کاری کردم تا عصر نشد. گفتند حسابهای بانک سپه هک شدهاند.
شب، دوباره گوشیام زنگ خورد. فکر میکردم خودش است. صدایی غریبه گفت: «من همکار آقا محمود هستم. پاش شکسته. میتونید بیاید بیمارستان؟» پاهایم سست شد. زنگ زدم به برادرهایم. رفتیم بیمارستان صدوقی. نزدیک صدوقی بودیم که گفتند بیایید شاهینشهر. راه افتادیم. دوباره گفتند برگردید صدوقی. دوباره رفتیم. دو ساعت تمام، توی راهروی بیمارستان صدوقی ایستادیم. چشمبهراه آمبولانس. تماس گرفتند: «آمبولانس نیامده. برگردید شاهینشهر.»
رسیدیم دم در بیمارستان شاهینشهر. گفتم: «خانم محسنی هستم.» گفتند: «فقط یک آقا میتونه بره داخل.» برادرم رفت. برگشت، گفت: «تو آیسییوئه.». بریم، فردا بیایم. گفتم: «من تا محمود رو نبینم، از اینجا نمیرم.».
رفتم داخل ماشین. گوشی را گذاشتم کنارم. زیارت عاشورا را پخش کردم. صدای گریهام گره خورد با کلماتش. میخواندم، گریه میکردم، سبک میشدم. خواهرم آمد. زن داداشم هم. نگاهشان که کردم، فهمیدم. دیگر نپرسیدم. گفتند: «محمود شهید شده.»
فردا ظهر، اجازه دادند ببینمش. توی راهروی بیمارستان، زیر لب زمزمه میکردم: «یا صاحبالزمان، کمکم کن.» دلم نمیخواست گریه کنم. نمیخواستم محو شوم در آن لحظه. میخواستم خوب ببینمش. آخرینبار.
از سینه به بالا سالم بود. صورتش همان بود. آرام. دستش را گرفتم، بوسیدم. همان دستی که هر روز، با ورودش به خانه، دستم و صورت بچهها را نوازش میکرد. همان دستی که با آن برگشته بود خانه، با بوی نان تازه و مهربانی. همانجا بود که تمام خاطرات از جلوی چشمانم رد شد. برگشتم به روز اول آشناییمان.
از مسجد تا سفره عقد
اولین بار محمود را در مسجد محله دیدم. پدرم خادم مسجد بود و او هر صبح برای نماز و خواندن دعا میرفت مسجد. سال ۸۷، وقتی بابا در اتاقم را زد و گفت «محمود آمده خواستگاریت»، حتی نمیدانستم کیست! یک ماه بعد در ۴۵ دقیقه گفتگو، فهمیدم مرد زندگیام را پیدا کردهام، با وجود اینکه سربازی نرفته بود و کار نداشت. مهریهام شد ۲۰ سکه و پیوندمان آغاز شد.
عاشقانههای ساده
عاشقانههای ما همیشه با سادگیهای مقدس گره خورده بود. همان روزهایی که محمود غنچه گل در کفشهایم میگذاشت و با موتور دوستش مرا به گلستان شهدا میبرد، نمیدانستیم چه آزمونهایی در انتظارمان است. وقتی پس از عروسی، کارگاه قطعهسازی را به خاطر بینمازی کارگران ترک کرد، گرسنگی کشیدیم. وقتی گوشت و مرغ در خانه نبود، همان مردی که برایم توت از درخت میچید، حاضر نشد به اصولش پشت کند. تا اینکه یک روز، با همان عشقی که مرا به مشهد با اتوبوس برده بود، فرم سپاه را پر کرد – انگار تقدیر میخواست ثابت کند عشقی که با غنچههای مسجد شروع شد، حالا با یونیفرم سبز به کمال میرسد.
تربیت پدری
تربیت فرزندان برای محمود از همان شب عروسی آغاز شد؛ وقتی بدون آینه و شمعدان، بدون بزن و بکوب و با اتوبوس به مشهد رفتیم. همان سادگیِ شروع، سبک زندگیمان شد: «اگر از اول گناه نکنیم، بعدها هم مجبور به توبه نمیشویم». وقتی باردار بودم، با همان سختگیریای که برای عروسی سادهاش ارزش قائل بود، اصرار داشت با وضو شیر بدهم. حتی موقع خرید لباس برای بچهها، مراقب بود عکس یا نوشته نامناسب نداشته باشد. میگفت: «فرزندمان باید از شیرخوارگی با حلال و حرام آشنا شود.»
از قلیان تا منبر
محمود قلیان میکشید؛ خودش میگفت: «موقع نماز بلند میشدم، اما بعد دوباره برمیگشتم سروقتش» تا اینکه یکبار گفتم: «دیگه نکش…» و از فردای آن روز، قلیان را کنار گذاشت. مثل همان روزهای نوجوانی که کلاس ضرب رفت، اما وقتی فهمید وقتش را میگیرد، رفت سراغ مداحی. میگفت: «پاسوربازها برکت عمرشان را حرام میکنند!»
راهی که دعا را شروع کرد، خودش داستان بود: «مادربزرگم سواد نداشت. من دعاها را میخواندم و او تکرار میکرد. همانجا یاد گرفتم چطور دلها را با صوت قرآن و دعا نرم کنم…» و حالا، همان صدا که روزی برای مادربزرگش دعا میخواند، در هیئتهای محله طنین انداز بود – نه از روی اجبار، بلکه از سر عشق؛ عشقی که یکشبه، هم قلیان را شکست، هم قلبها را فتح کرد.
هنرهای پدرانه
صبحهای زود، محمود تبدیل به بهترین ساعت زنگدار فاطمه میشد. با ماساژهای آرام و نازکردنهای بیپایان، دخترش را برای نماز صبح بیدار میکرد – نه با اجبار، بلکه با همان صبری که روزی برای مادربزرگش دعا میخواند. همیشه با خنده میگفت: «بیدار شدنش مثل خود نماز، یک معجزه است!»
اما محبتش فقط به بیدار کردن محدود نبود. روزی که مدرسه از ریحانه خواسته بود میوه تزیین کند، در حالی که من خسته بودم، خودش پای کار ایستاد. با دقتی که انگار مشغول خواندن زیارت عاشوراست، مثلثهای هندوانه را کنار هم چید تا ماهیای بسازد که انگار از آبهای بهشت جهیده است!
عصرها هم که میشد، همان دستانی که صبح ماساژ میداد و ظهر ماهی میساخت، حالا تبدیل به بهترین همبازی میشد: ریحانه روی پاهایش بالا و پایین میپرید، با حسنا سرسره بازی میکرد و توپبازی که میشد، انگار نه انگار همان مردی است که در هیئت مداحی میکند. محمود باور داشت تربیت یعنی همین – هم ماساژ بیداری، هم ماهی هندوانهای، هم توپبازی عصرگاهی.
از پای دیگ تا دستان بخشنده
پویش قربانی: سال اول، کسی برای قربانی پیش قدم نشد، با پدرم شریک شد و یک گوسفند خرید. اما سال بعد همت کرد و پویشی راه انداخت: «پول سه گوسفند جمع شد!». صبح عرفه، با دقت ظرفهای یکبارمصرف را میشمرد و میچید. روز قربان، خودش پای قصاب میایستاد – هم پوست میکند، هم استخوانها را از هم جدا میکرد. با ترازو، گوشتها را دقیقاً یک کیلویی بستهبندی میکرد. وقتی پرسیدم: «سهم ما کو؟»، با همان لبخند همیشگی گفت: «قربونی که سهم خودشو برداره، چه فرقی با قصاب داره؟».
از دیگ نذری تا سفره خانه
محمود در مهمانیهای پایگاه همان دقتی را داشت که در خانه ظرف میشست. همان دستانی که برای ۴۰ نفر، پرتقال آب میگرفت، گوشت مرغ را هم تمیز میکرد – نه از سر اجبار، بلکه با همان عشقی که دو سال پیدرپی از جیب خودش هزینه سحری شب شهادت حضرت علی (ع) را میداد. در هیئت که بساط آش رشته میچید، یاد گرفته بود که خدمت فقط برای چشم مردم نیست. در خانه هم با همان اصول زندگی میکرد: «خدمت در خانه، ادامه همان نذریهای هیئته».
برای وداع تابوت را آوردند حسینیه و بچهها را هم بردم که بابایشان را ببینند. همهاش به محمود میگفتم: «کمکم کن از پس تربیت سه تا دختر بربیام. خودت رفتی، خودت هم دعا کن صبرش را داشته باشم.»
محمود از آن روزی که دختران شهید با دستان پرگل به خانهمان آمدند، به ما یادآوری کرد که میتوان زندگی کرد. هر شاخه گل، حکایتی بود از زندگیهایی که با وجود همه دلتنگیها ادامه یافته بود.
و حالا شروع یک راهِ سخت است. یک راه بیتو، ولی با خاطراتت. با حرفهایت. با بوسههایی که هنوز روی گونههای دخترانت جا مانده…!















