
از همان روزی که در مسجد محله، غنچههای یاس را توی کفش همسرش گذاشت تا شبی که با پهپاد دشمن، پیکرش را تکه تکه کردند – محمود محسنی همیشه یک چیز را تقسیم میکرد: عشق. عشق به دخترانی که برایشان هندوانه را به شکل ماهی میبرید، عشق به همسری که با او سحریهای شب قدر را میچید.

از همان کودکی معجزهها دنبالش میکردند؛ از شفای معجزهآسا در مسجد تا خوابهای نورانی. مردی که آشپزی را نه در دیگها، که در دلها یاد گرفته بود. داستانِ این خانه، داستان مردی است که نامش «ابوالفضل» بود و زندگیاش پر از فروتنی، محبت، ایمان و لبخندهایی که حتی در ۱۰ دقیقهی آخر زندگیاش هم ثبت شدند.

ذهنتان راه دور نرود، دو عنوان بالا، اسم کتاب هستند. یاد دوران کرونا بخیر. همان روزها که از پَسِ محدودیتها، خلاقیتمان گُل کرده بود و «هایکو کتاب» تولید میکردیم.

رزمایش فرهنگی کاروان دوی امدادی «عاشقان حسینی، زائران خمینی»؛ عنوان رزمایشی است که از سال ۷۴ کلیدش زده شد و هرساله به مناسبت ایام رحلت حضرت امام خمینی (ره) برگزار میشود.

سرهنگ جانباز «محمود نجیمی» که در پایان جنگ فرمانده گردان سلمان یگان ۲۲ بعثت است، در عملیات الی بیتالمقدس که یک سال بعد از ورودش به جبهه انجام میشود، نوجوانی ۱۴ ساله است. در گفتوگو با ایشان فارغ از نگاههای مرسوم به ابعاد تاکتیکی عملیات تلاش شد تا از زاویه نگاه نوجوانی ۱۴ساله به صحبت درباره عملیات آزاد سازی خرمشهر بپردازیم.

از نظرم گلستان شهدای اصفهان با تقریبا هشتهزار شهید آرمیده در آن، بهشت خداست بر روی زمین؛ بهشتی که وقتی دلت میگیرد، وقتی پناه و امیدی نداری، میتوانی خودت را به آن برسانی! مثل من

صدای رجزخوانی «اسمع اسمع یا صهیون» از فاصله دورتری از ورودی گلستانشهدای اصفهان به گوش میرسد. مصرع بعد را زمزمه میکنم: «لشکریان حزبالله ماشاءالله/ سربازان روحالله نصر من الله».

صفحه گوشی روشن شد و پشتبندش هشدار قبل از اذان که الله الله الله، طنین انداخت توی اتاق. ساعت هفت قرار داشتم و باید مطمئن میشدم که دقیقه ۹۰ لغو نشده باشد.

صدا، صدای آشنای همیشگی بود؛ ولی در اثنای نماز ظهر؟ مگر چه اتفاق مهمی قرار بود بیفتد؟ «محمد، نگاههای معنادار تو را به آسمان میبینیم و تو را بهسوی قبلهای که رضایتت را جلب کند برمیگردانیم.»

انتهای گلستان شهدای اصفهان، همانجا که شهدای عملیات کربلای ۵ در کنار فرماندهشان آرام گرفتهاند، از پر رفتوآمدترین مکانهاست.

«مهربانی»؛ این کلمه، جواب دختر بود به پرسش گزارشگر که از او پرسید: «با آوردن نام حاجقاسم، چه چیزی به ذهنتان میآید؟» و حالا امروزی که ما، دختران حاجقاسم، در اصفهان دور هم جمع شدیم، برف میبارد.

چه کسی بیدار است؟ شعور و آگاهی چیست؟چطور میتوان به آن رسید؟ چه عاملی در انتخاب روش زندگی تأثیر دارد؟ آیا تفاوتی میکند در کدام مرحله از تاریخ باشیم برای رسیدن به بلوغ و بیداری؟ اینها سؤالاتی است که این روزها ذهنم را درگیر کرده است!