به گزارش اصفهان زیبا؛ طنین دلنشین اذان که در خانه میپیچد، بچههای خانه سرگردان میشوند. صدای مؤذن همچون نسیمی آرام، خاطرههایی را از گوشههای ذهن بچهها بیدار میکند. حالا بچهها، هربار با شنیدن صدای اذان، ناخودآگاه نگاهشان را به اطراف میدوزند. چشمهایشان بهدنبال تصویری آشنا میگردد؛ به دنبال پدری که در سجاده آماده اقامه نماز باشد؛ اما فقط جای خالی پدری را که دیگر نیست میبینند.
این روزها، آن تصویر دوستداشتنی فقط در ذهنهایشان باقی مانده و در خانه خبری از او نیست.
بچهها دور و بر سجاده جمع میشوند؛ گویی ردپایی از حضور پدر را در آن جستوجو میکنند. خلأ نبودن پدر در خانه موج میزند. سجاده هنوز همان گوشه است و انگار هنوز منتظر است تا بابا آنجا دوباره به نماز بایستد و بچهها با دیدن او تکیهگاهی محکم را احساس کنند؛ اما حالا پدر نیست و یادش با هر اذان، در دل اهالی خانه زنده میشود؛ پدری که همیشه با آنها بازی میکرد، مهربان بود، همیشه باوضو بود، نماز شبش ترک نمیشد و حالا بیش از چهل روز است که به آسمانها پر کشیده است…
مهدی سه فرزند داشت… بزرگترینشان ۱۰ سال دارد و کوچکترین فقط یکسالونیم. آنقدر کوچک است که معنای واژه «شهادت» را نمیفهمد؛ ولی بغض نگاه مادرش را خوب بلد است و از این راه میفهمد پدرش به سفری بیبازگشت رفته. بچهها امروز، دلتنگیشان را با عکس پدرشان پر میکنند و با دیدن فیلمهای او گریه میکنند و حضور دوباره او آرزویشان است.
مهدی میان همهمه و تکاپوی دنیا، پناه سه کودک بود؛ پدری بود که حتی وقتی میخواست برای فرزندانش اسباببازی بخرد، اول از آنها میخواست «دعا کنید بابا شهید بشه؛ بعد براتون میخرم».
حالا همسرش مانده با یک دنیا خاطره و با چشمهایی که هر روز به در خیرهاند و با قلبی که هنوز صدای نجواهای مهدی را در خانه حس میکند. او مانده و آیندهای که باید با توکل بر خدا و یاری معنوی مهدی برای این بچهها بسازد، باید برای آنها هم مادر باشد و هم پدر.
مهدی دو هفته پیش از شهادت، با همسرش به گلستان شهدا رفته بود. هنگام زیارت شهدا مهدی به یک کانکس در گلستان شهدا اشاره کرده و گفته که اینجا، جای من است؛ همسرش لبخند زده و گفته، اینجا که جای کانکس است!
اما وقتی خبر رسید، وقتی دل خانه شکست، وقتی مهدی شهید شد، همانجا او را به خاک سپردند؛ همان جایی که خودش نشان داده بود!
و بعد…
مهدی نه فقط یک پاسدار، نه فقط یک مرد باایمان و مؤمن، بلکه تجلی پسری خلف، مؤدب و مهربان برای پدر و مادرش بود.
مادرش، عصمت رضایی با صلابت و آرامش میگوید: «پسرم، مهدی هاشمی فرزند قربانعلی متولد ۳۰ شهریور ۱۳۶۶ در اصفهان بود. من، مادر مهدیام… مادری که هنوز هم باور ندارم پسرم به آسمان پر کشیده است. زبانم نمیچرخد برایش فاتحه بخوانم. انگار هنوز زنده است… هنوز صدای نفسهایش در خانهمان هست. انگار هنوز صدایش از اتاقش میآید؛ ولی خانه حالا ساکتتر از همیشه است و مهدی به آسمانها پرکشیده و خانواده را در فراق خود دلتنگ گذاشته است.»
«نور وضویی که مهدی همیشه داشت، صدای نمازی که همیشه اول وقت میخواند هنوزم در گوشم است. از همان کودکیاش مهربان بود. بیشتر از سنش میفهمید. نمازش را به جماعت در مسجد میخواند؛ حتی اگر کنار جادهای در سفر بودیم نمازش را اول وقت میخواند. میگفتم مامان صبر کن به جایی میرسیم نماز میخوانیم، میگفت: مامان شما میدانی تا چند لحظه دیگر زنده هستی؟!»
مادر با صدایی بغضآلود ادامه میدهد: «او قبل از سن تکلیف، شبها برای نماز شب بیدار میشد. دستم را میگرفت و میگفت مامان، تو هم نماز شب بخوان… خیلی ثواب و برکت دارد. پسر صبوری بود، خوشاخلاق، خوشبرخورد، مؤدب، مهربان و… در فامیل همه دوستش داشتند؛ چون با همه با احترام و ادب رفتار میکرد. او پاره تن من و بهترین دارایی پدرش بود.»
«از همان کودکی خودم دستش را میگرفتم و به روضه، مسجد و هیئت میبردم. عاشق و شیفته امام حسین(ع) بود. پدرش، قربانعلی، شاغل بود و وقت نمیکرد او را روضه ببرد. هر روز حتما زیارت عاشورا میخواند؛ انگار میدانست این زیارت عاشورا قرار است او را به کربلای خودش برساند.»
مادر چشمانش را میبندد، گویی تصویر مهدی را در ذهنش مرور میکند و میگوید: «مهدی همیشه شبهای جمعه دعای کمیل میخواند؛ حتی اگر جایی
بودیم که نمیشد با صدا بخواند، آرام زمزمهاش میکرد. آخرین شب جمعهای که به دعای کمیل رفته بود، وقتی برگشت، آنقدر گریه کرده بود که چشمهایش باز نمیشد. پرسیدم: مهدی چرا اینقدر گریه کردی؟ فقط گفت: چیزی نیست مامان… فقط کمیل میخواندیم.»
مادر با بغضی فرو خورده ادامه میدهد: «در نوجوانیاش، در مسجد مطهری خیابان لاله فعال بود. درسش را هم خوب میخواند. معلمها از او رضایت داشتند. در دانشگاه لیسانس مکانیک گرفت و بعد در هوافضای سپاه استخدام شد.»
«او یگانه بود… هر کاری داشتیم با مهدی بود. راستگو بود، صادق بود؛ حتی یک دروغ هم از او نشنیدیم. اگر کسی حرف نادرستی میزد، ناراحت میشد؛ اما همیشه محترمانه رفتار میکرد.
در مراسم عروسیای که شئونات اسلامی رعایت نمیشد یا نمیآمد یا گوشهکناری در عروسی مینشست؛ حتی برای عروسی داییاش هم داخل مجلس نیامد.»
از مادر درباره حال و هوایش بعد از حمله رژیم صهیونیستی و نگرانی برای پسرش میپرسم و میگوید: «سیویکم خرداد بود… شب قبل هر صدایی میآمد دلم میلرزید و نگران و مضطرب میشدم. فردا صبح تلفن برادرش زنگ خورد و او سریع از خانه بیرون رفت. هر چه به گوشی و محل کار مهدی زنگ زدم جواب نداد. به همسرش زنگ زدم. او هم همین را گفت؛ تلفن را جواب نمیدهد، شاید شارژ گوشیش تمام شده! به برادرش زنگ زدم گفتم چه خبر؟ گفت: کار دارم ظهر میآیم.»
نگاه مادر هر احساسی را به آتش میکشد و ادامه میدهد: «ظهر پسرم به خانه آمد و گفت: خانه را جمع و مرتب کنید، مهمان داریم.»
بغض گلوی مادر را گره زده و اشک از چشمانش جاری میشود: «چند نفر از سپاه به خانه ما آمدند. دلم شکست و ریخت… همان لحظه فهمیدم مهدی شهید شده است. مهدی من، آینه نور بود… هنوز هم نمیشود نبودنش را باور کرد.
پسرم رفت؛ اما نوری که از او مانده، در دل همه ما جا دارد و من، مادری که همیشه با یادآوری صدا، خاطرات و نماز مهدی به شهادتش، افتخار میکنم.»
مهدی در سیویکم خرداد به دست رژیم صهیونیستی در نجفآباد به شهادت رسید و ایران به پاس قدرشناسی از او هنوز با اقتدار و استوار ایستاده است.




