کنار تخت پدرم ایستادهام و دارم به رد عمیق چروکهای صورتش نگاه میکنم. دلم میخواهد دستش را توی دستم بگیرم؛ اما نگرانم از خواب بیدار شود. به چهرهاش نگاه میکنم. پدرم خیلی زود پیر شده، گرد نقرهایرنگ پیری روی موهایش نشسته و چشمهایش برق همیشگی را ندارد. دیگر زمان استراحتش بود که بیماری این اجازه را نداد.
هشت روز است که داروهای اعصابم را قطع کردهام. آرامش به خانهمان برگشته است. صبحها قبل از آنکه شهاب بیدار شود، میز صبحانه را میچینم و موقع رفتن بدرقهاش میکنم. زندگی در شهرک استرسهایم را کمتر کرده است.
اسم من «زاجر» است. بر وزن «راجر» که گویا روزگاری برای مردمان این دیار اسم باکلاسی محسوب میشده. حالا دیگر اما نه. نه! انگار وزنش درست درنمیآید. هنوز درمورد کلمات، ناشی هستم. بگذار یک کلمه دیگر پیدا کنم. من عاشق کلمات هستم. کلمات در دنیای اینجا، میتوانند به اندازه شهابهای نورانی ما قدرتمند باشند و حتی شیاطین را برگردانند.
توی تمام روزهای هفته چهارشنبهها را گذاشتهام برای رفتن به «سرزمین مادری». این هفته لیلا، دخترخالهام را هم دعوت کردم تا با هم یک روزِ مادرانه را تجربه کنیم.
در امنیت شهرمان شکی نیست. بارها شده که در خلوتی کوچهها و خیابانها قدم زدهایم و چیزی باعث هراسمان نشده. رانندگی کردهایم و مزاحمتی ایجاد نشده. هرچه هم که هست، کمرنگ و انگشتشمار است و همان حس امن و آسایش توی ذهنمان پررنگتر است.
امروز از وقتی رسیدم خانه، بابا گیر داده بود که باید بعدازظهر همراهش به جشن بروم. هرچه بهانه آوردم قبول نکرد. خسته بودم.
همیشه برایم سؤال بود که عمرم به امروز میرسد یا نه؟ میتوانم بعد از آنهمه سختی و رنج، تولد بیستسالگی پسرم را در شهری که دوستش میدارم بگیرم یا نه؟
مادربزرگم گفته بود هر وقت دلت از همهجا گرفت و فکر کردی دنیا به آخر رسیده، برو میدان نقشجهان پیش درشکهها و به درشکهچی بگو من میخواهم با اسب سپید آرزوها پرواز کنم.
تهمانده آفتاب روی حجرههای طبقه بالای نقشجهان افتاده. ابرهای تازه تزریقشده توی آسمان لول میزنند.