
انسانها هم مثل ماشینها خراب میشوند یا حتی از کار میافتند؛ اما همیشه میتوانند تعمیر بشوند؛ شاید با کمک نیرویی مثل نیروی تخیل و چه ابزاری بهتر از سینما و فیلمهایی که بخشی از رویای یک نفر را به ما نشان میدهند. ایده فیلم «هوگو» هم درباره قدرت خیال است و سال دو هزارویازده، نامزد یازده جایزه اسکار شد که پنج تا را از آن خود کرد.













بیشتر ما بارها به این فکر کردهایم که اگر فرصتش را داشتیم، به دل طبیعت میزدیم و مدتهای زیادی را دور از کار، تـحـصـیـل و زنـدگـــی روزمـــره میگذراندیم. قبول دارم که تصورات جذابی هستند؛ اما اگر واقعا فرصتش پیش بیاید، همچین کاری را انجام میدهیم؟ بعید میدانم بسیاری از مردم، تمام پسانداز خود را بردارند یا آتش بزنند و بیهوا به دل طبیعت بروند تا دقیقا آن چیزی را تجربه کنند که در موردش خیالبافی کردهاند؛ شرط میبندم بیشتر ما نمیتوانیم یک هفته بیشتر زندگی کریستوفر مک کندلس یا با نامی که خودش انتخاب کرده، سوپرترمپ را تحمل کنیم.













این روزها شاهد انتشار خبر آغاز برگزاری فراخوان پنجمین دوره مسابقه فیلمنامه و نمایشنامه کودک و نوجوان، بعد از هفت سال ازسرگیری این رویداد هنری هستیم که اطلاعیه آن به مناسبت پنجاهسالگی فعالیتهای سینمایی و تئاتر کانون جهت ایجاد فرصت ارتباط و تبادل درزمینهٔ سینما و تئاتر، بهمنظور آگاه کردن علاقهمندان، در 13 اسفند امسال از سوی کانون پرورش فکری منتشر شد.













در یککلام؛ این فیلم، فیلمی آخرالزمانی شاهکار است! داستان فیلم در زمانی نهچندان دور اتفاق میافتد: سال دوهزار و بیستوهفت، دیگر هیچ زنی بچهدار نمیشود و امید انسانها برای ادامه نسلشان از بین رفته است. هجده سال از تولد آخرین کودک گذشته و حالا جوانترین فرد جهان، از سوی مهاجمی خشمگین کشته شده است تا امیدها بیشتر از بین برود؛ همه عزادار دیگو ریکاردوی جوان هستند؛ درواقع همه بهجز تئو، مرد میانسالی که گویا بیتفاوت است. در میان مردم عزادار قهوهاش را گرفته و بعدتر به این بهانه از محل کارش مرخصی میگیرد.













ویل بلوم از کودکی به قصههای خیالی پدرش عادت کرده؛ این داستانها همه را مجذوب خود میکنند، ادوارد بلوم هم که قصهگوی خوبی است و هم این نکته را میداند، از هر فرصتی برای قصهپردازی استفاده میکند تا دیگران میخکوب داستانهایش شوند. ویل بلوم که از کودکی این داستانها را بارها شنیده است، قصد دارد همه آنها را کنار هم جمع کند تا شاید یک راز را کشف کند؛ اینکه پدرش واقعا چه آدمی است؛ اما تنها چیزی که باید بداند و در نهایت میفهمد، این است که گاهی فقط باید ایستاد و به قصهها گوش کرد.













«به وجودتان معنا دهید، خودتان را نشان دهید و بگویید “من هستم “
به نام او
دوستان نوجوانم وقت کم است؛ خلاصه میگویم: امروز باید بدانید شما نوجوانان، حقوق زیادی در کشور دارید که توسط سیاستمداران گورکن، در اعماق ناآگاهی مردم دفن شدهاند. هر چه بیشتر سراغ تفریح و شبگردی و گل و ماریجوانا بروید، به همان اندازه به گورکنها کمک کردهاید تا خاک بیشتری بر روی حقوق از یاد رفته شما بریزند!به خودتان بیایید و بیدار شوید و منتظر نمانید کسی از راه دور برسد و دنیای شما را برای شما متحول کند. معتقدم هر جای دنیا که نوجوانان مطالبهگر باشند، آنجا مرکز تحول دنیاست.این گروه شروعی بر پایان حکومت سیاستمدارانِ نوجوان گریز خواهد بود. یکی از مطالباتی که امروز، فقط با کمک شما میتواند جلو رود #تشکیل_شورای_عالی_نوجوانان است. این یک قدم کوچک اما تأثیرگذار و هدفمند محسوب میشود اما فی الحال “وزارت ورزش و جوانان” با الحاق نوجوانان به شورای عالی جوانان مخالفت میکند. ما باید جلوی این مخالفتها بایستیم تا موافقت صورت بگیرد. در پناه خداوند باشید.»













اگر شما در آمریکای دهه شصت زندگی میکردید؛ احتمالا بیشتر با حوادث فیلم و کتاب «کشتن مرغ مقلد» همذاتپنداری میکردید، جمعیت زیاد آفریقایی آمریکاییها در طول تاریخ آمریکا همواره مورد نژادپرستی قرار گرفتهاند. نژادپرستی چیزی است که با ترندهای این روزهای شبکههای اجتماعی، بیشتر به چشم میآید؛ موضوع اصلی کتاب و فیلم «کشتن مرغ مقلد» هم بیشتر در مورد نژادپرستی است، هر چند موضوع ناراحت کنندهاش با لحن شیرین و کودکانه رمان، به چشم نمیآید.













با شلواری پاره وارد خانه شد. وقتی دیدمش، از استرس قلبم به دهانم آمد و بلند گفتم: «چی شده؟» بهت زده نگاهم کرد و گفت: «وا هیچی!» گفتم: «مگر به زمین نخوردی؟!» و همزمان انگشت گرفتم سمت شلوار پارهاش. نگاهی به شلوارش انداخت و بعد بلند زد زیر خنده. ترسیده بودم و گمان میکردم موقع افتادن روی زمین، سرش هم به جایی خورده است و پاک قاطی کرده. خندهاش که قطع شد رو کرد به من و گفت: «از همه جا عقب هستیها! بابا شلوار مد روز است. از همان اول پاره بوده. نه اینکه خورده باشم زمین و پاره شده باشد!» شوکه نگاهش کردم و برای اولین بار به این فکر کردم که مگر هرچیزی مد میشود، نشان از درستبودنش است که ما هم طبق آن عمل کنیم؟ اصلا چه کسی گفته باید طبق مد پیش برویم؟ اصلا مد چیست؟ برای همین سؤالات ذهنی بود که افتادم به تحقیقکردن در این باره. اول از همه با گشتوگذارهای اینترنتی و بعد با گپزدن با دوستان نوجوانم تا حدی توانستم از این مقوله سر در بیاورم.













در سیاره مریخ تنها دغدغه نوجوانان درسخواندن و قبولشدن در کنکور و پیداکردن یک شغل نانوآبدار است و به هیچچیز دیگری فکر نمیکنند. اما در سیاره زمین اوضاع کمی متفاوت است؛ نوجوانان زمینی میخواهند کاری بیشتر از درسخواندن انجام دهند آنها میخواهند مفید باشند و بسیار مشتاق دیدهشدن و پرورش استعدادهایشان هستند.













بیشتر از آدمهایی که ماکارونی و تهدیگ سیبزمینی دوست دارند، افرادی هستند که شیفته و مخاطب پروپاقرص گروه موسیقی «بیتیاس» هستند. اسم این گروه موسیقی را شاید بارها شنیده باشید. شاید خودتان جزو طرفداران آنها یا دستکم یکی از دوستانتان مخاطب سرسختشان باشد. اما قبل از ورود به بحث اصلی، مختصری درباره این گروه میگویم. بیتیاس یک گروه موسیقی هفتنفره است که همه اعضای آن ساکن کشور کره هستند و طرفداران آنها در سراسر دنیا با اسم «آرمی» شناخته میشوند. این گروه موسیقی در سرتاسر جهان، بهجز ایران، اجرا داشتند که با استقبال فراوانی روبهرو شده است. بیتیاس تاکنون موفق شده جایزههای معتبر جهانی در رابطه با موسیقی ببرد. متن ترانههای این گروه بیشتر دغدغههای شخصی و اجتماعی، سلامت روان، مشکلات دوران مدرسه، فقدان، عشق به خود و فردگرایی است.













عید سال 1393 است. مکانی به اسم باغ فدک در اصفهان را برای اسکان مهمانان نوروزی تدارک دیدهاند. همه مسافران بعد از گشت و گذار در شهر، شب را در این باغ و در چادرهای مسافرتی مخصوص خودشان میگذرانند. هوا سرد است و برای پناه از این سرما، فکر برخی سمت این میرود که در چادرهایشان به وسیله پیکنیک یا منقل، آتشی روشن کنند. این فکر خطرناکی را که در فکر مسافران سرمازده است، آتشنشانها زودتر میخوانند و برای همین وظیفه خودشان میدانند که تمام شب را به وسیله یک دماسنج بالای سر چادرها کشیک دهند. این مأموریت آنها در شبهای عید است.













اول از همه شبیه دانه است. بعد این دانه بزرگ و بزرگتر میشود و ممکن است درونمان ریشه بدواند. اگر حواسمان به آن نباشد، اگر به موقع خبردار نشویم و جلویش را نگیریم، ممکن است این ریشه اضافی درونمان به ریشه وجودی خودمان آسیب بزند. اسم این دانه کوچکی که گاهی شبیه یک درخت بزرگ در ما رشد میکند و حتی بچه میزاید، اضطراب است. خیلی اوقات نوجوانها متوجه وجود این موجود نمیشوند. گاهی هم متوجهش میشوند؛ اما نمیدانند باید برایش چه کار کرد. گاهی هم نوجوان متوجه اضطرابش میشود، اما رفتارهایی نشان میدهد که آن رفتار نهتنها اضطراب را کم نمیکند بلکه منجر به تشدید آن میشود.