چادر مشکی را از روی بند توی حیاط برداشت. رفت سمت شیر آب کنار دیوار سیمانی. خم شد و سعی کرد سرپیچ شیر را بچرخاند. کاملا سفت و یخزده بود. دوباره انگشتانش را دور سرپیچ محکم کرد. فایده نداشت.
چانههای خمیر را با دست باز و روی ساج پهن میکرد. زیر لب ذکر میگفت. چشمهایش را که از دود تنور میسوخت، روی هم فشار میداد.
با شنیدن آهنگ هشدار تلفن همراهم بهسختی چشم میگشایم. ساعت را که نگاه میکنم، متوجه میشوم هنوز تا اذان صبح ۳۰ دقیقه زمان باقی است و آهنگ هشدار را بهاشتباه تنظیم کردهام. پلکهایم را رویهم فشار میدهم تا بخوابم؛ اما تلنگری خواب را از سرم میپراند.
هنوز حالم جا نیامده؛ دست چپم باهر حرکت کوچکی تیر میکشد. دکترگفت: «این آمپولهایی که نوشتم کافی نیست! باید هرشب دستت را با پماد پیروکسیکام ماساژ بدهی و گرمش کنی.»
دلم بیشتر لرزید. برای بچههایی که معلوم نیست چه حالی دارند. خیال مادرشان راچه کسی قرار است آرام کند؟ یعنی این شبها جایشان امن است. غذاشان گرم است و آبشان خنک؟ ظهور نزدیک است.
از در چوبی و بزرگ که وارد حرم میشدیم، تا مامان سلام بدهد، روی انگشتهای پا بلند میشدم تا جلو را بهتر ببینم. عاشق صحنهای بودم که بابا را با آن لباس مانتویی مشکی، زیر تابلوی «یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه» میدیدم.
پرتوهای حیاتبخش آفتاب، از لابهلای حصارهای آهنی پنجره، بر چشمانش بوسه میزنند و بی اختیار شکوفه امید بر لبانش جوانه میزند.
خانه آقا بابا و آنا ویلایی بود؛ نه از آن ویلاییها که بار تجملات و زرق و برقش بر بار صفا و صمیمیتش سنگینی کند. همینکه غیر آپارتمانی بود، اینطور میگفتیم.
ده تا لباس دوخته بود، ده تا با اندازههای مختلف. توی ذهنش هر ده رزمنده را تصور کرده بود که یکیشان، نسبتا قدبلند و آن دیگری، چاق و دیگری، متوسط و… بود. هرچه پارچه داشت، هی دوخت و دوخت.
هر وقت عباس آقا، روزنامه دست میگرفت، بساطش رها میشد. از لابهلای پرده توری مغازه نگاهش میکردم که چتر سایهبانش افتاد.
شیرین سینی طلایی را از کابینت بالایی برداشت. استکانهای کمرباریک و نعلبکیهای گلصورتی یادگار مادربزرگ را گوشه سینی چید. بشقاب رول دارچینیهای لیلیپزی که مسعود عاشقش بود را توی ظرف گذاشت و کنار استکانها جا داد.
مامانبزرگم نورگیر شیشهای گوشه اتاقش را فرش کرده بود؛ با قالی اصل کرمانی بافتهشده در کارگاه بافندگی پدرش. پردههای توری کرمرنگی به آن آویزان کرده بود. سجادهاش را وسط آن پهن کرده و برای خودش محراب قشنگی درست کرده بود.