به گزارش اصفهان زیبا؛ به نظرم این خیلی وحشتناک است که کودکیام را به یاد ندارم.
نه همهاش را، ولی هیچ یادم نمیآید روز پدر برای بابا هدیهای گرفته باشم که بعد دستش را ببوسم و وقتی کادو را از دستم میگیرد، بغلم کند و سرم را ماچ. البته خوب یادم مانده شب با مادر تنهایی خوابیدن را.
چون بابا راننده بود و خیلی وقتها هم سرویس داشت؛ سرویس راه دور. راهِ دورِ آن سالهایی که من سنم هنوز دورقمی نشده بود؛ یعنی حداکثر بندرعباس یا نهایتش شیراز.
اما خودم را که پیدا کردم، بابا قطر میرفت؛ خیلی سال هم بحرین. هیچ سیزدهرجبی بابا گراش نبود که ساعتی، عطری، قمیصی چیزی بخریم برایش. با حالتی نگران باید بگویم از تبریکهای پشتتلفنی هم هیچ یادم نیست. آدم پشت تلفن خجالتی میشود.
وقتی آدم پدرش را نمیبیند، به نظر راحتتر میشود گفت: «دوسِت دارم بابا. روزت مبارک!» ولی وقتی کنارت باشد، همۀ این حرفها توی یک بغل و بوس و بوی آغوش خلاصه میشود. رمانتیکتر هم هست. نیست؟ حالا هست یا نیست، به کنار، بابا نبود. کمی که سنم چند سالی از دورقمیشدن گذشت، میشد تلفنی چشمتوچشم بابا نگاه کرد و گفت: «باباجون! روزت مبارک.» گاهی هم این بگیرنگیرهای اینترنت اینور آب و آنور آب داستان میشد.
ولی تَشِ دل را خاکستر میکرد؛ اما زیر خاکستر چه خبر بود؟ از دانشگاه که برگشتم، بابا هم از بحرین برای همیشه برگشت. یک بار نوشتم: «ناف بابا را با غربت بریدهاند.» انگاری ناف من را هم با تبریک روز پدر از راه دور بریدهاند؛ چون بابا کارش رفت هزار و خردهای دورتر از ما؛ مشهد.حالا چهار سالی میشود که با بابا در رقابتیم که پشتتلفن چه کسی زودتر «روز پدر» را تبریک میگوید.
اما هنوز تهِ دلم مانده هدیه روز پدر را با دستِ خودم بدهم دستِ بابا. از راه دور چطوره؟ با پیشنهاد همسر موافقت کردم: «عطر هدیه بفرستیم برای بابا.» از بندرعباس سفارش گرفتیم. آدرس فروشگاه بابا را دادیم بهش.
وقتی بابا زنگ زد، به فاطمه گفت: «به همکارم گفتم فقط یه نفر میتونه عطر بفرسته؛ عروسم، خانم مجتبی.» بگذارید بند آخر را چشمبسته بنویسم: بابا کارتن را باز میکند. جعبه عطر را میآورد بیرون. شیشه دمبلیاش را میگیرد توی دست. سرش را برمیدارد. میبوید. انگشت شستش را میگذارد روی عطر…فشار میدهد… آغوش بابا همیشه همین بو را میداد: دیویدف چمپیون.