
مدرسه خلوت بود و ساکت. ساعت یکونیم بعدازظهر پنجشنبه؛ کلاس جبرانیِ دو روز تعطیلی بیگازی. صدا فقط از یک کلاس میآمد بیرون و گَهگاهی به دفتر هم میرسید.

روز پنجشنبه است و درحالیکه همه مدارس تعطیلاند، اما اینجا برای مهدی و رحمت و بچههایش بازِ باز است. صدای بابا آمد، بابا نان داد، از یکی از کلاسهای ابتدایی، خزیده و تا چند متر آنطرف تر از کلاس شنیده میشود.

دوران ابتدایی در یک مدرسه دولتی درس میخواندم. آن سالها اولین کلمهای که با شنیدن «مدرسه دولتی» در ذهن تداعی میشد «شلوغی» بود.









