به گزارش اصفهان زیبا؛ انقلاب و جنگ برای بسیاری از خانوادههای ایرانی تنها خاطرهای تاریخی نیست؛ بلکه تجربهای عمیق و زنده است که هنوز در جانودلشان جریان دارد.
خانوادههایی که با تمام وجود در صحنه حضور داشتند، پدر، مادر، فرزندان؛ هرکدام به سهم خود باری از این حرکت بزرگ را به دوش کشیدند. روایت سید حسن بنیلوحی، فرزند مرحوم بسیجی حاج سید حسین بنیلوحی، از همان خانوادههایی است که همه اعضایشان، هر یک بهنوعی، در مسیر انقلاب و دفاع مقدس سهم داشتند.
سید حسن بنیلوحی امروز از خاطرات تلخ و شیرین آن روزها میگوید؛ روزهایی که با ایمان، صبر و ایثار معنا پیدا میکرد.
خانوادهای در مسیر جهاد و ایمان
فضای خانه ما کاملا مذهبی و انقلابی بود. من، دو برادرم، سردار سید علی و حاج سید احمد و پدرم، هر کدام در مقاطعی در جبهه حضور داشتیم و بعضی وقتها پیش میآمد که هر چهار نفرمان همزمان در منطقه بودیم؛ اما مادرم با صبر و ایمان خود، ستون خانه بود. مادر و دو خواهرم در مکانهایی مثل دانشگاه اصفهان، برای جبهه خیاطی میکردند. مادرم عهد کرده بود و از خدا خواسته بود که هرگز داغ فرزند نبیند و هیچیک از ماقبل از او از دنیا نرویم. همین هم شد؛ همه ما هرچند زخمی شدیم؛ اما زنده از جبهه برگشتیم.
مادرم تنها در جنگ همراه و پشتیبان پدر نبود؛ پس از جنگ نیز در کارهای خیر، کمک به ازدواج جوانان و حل اختلافها نقش پررنگی داشت.
محله نقش جهان؛ محلهای زنده در قلب انقلاب
ما در محلهای بزرگ شدیم که پشت مسجد شیخ لطفالله قرار داشت؛ از یکسو به خیابان حافظ و مسجد آقاعلیبابا و از سوی دیگر به میدان امام میرسید. این محله از روزهای نخست انقلاب فعال بود. اولین تحصن منزل آیتالله خادمی را به یاد دارم. آن زمان نوجوانی ۱۵ ساله بودم؛ اما از طریق برادر بزرگترم، سید احمد و دوستانش که اعلامیههای امام را پخش میکردند، در دل حوادث قرار گرفتم. آنها بچههای دبیرستان سعدی بودند و بسیار فعال در حوادث انقلاب.
شبها در محل نگهبانی میدادند و روزها در تظاهرات شرکت میکردند. بعد از انقلاب نیز بسیاری از بچههای محله عضو سپاه شدند و با شروع جنگ تحمیلی، از همان روزهای اول در جبهه حاضر میشدند. از شهدای این محل، شهید حلبیان در آبادان، شهید محمد خلیفهسلطانی در چزابه و شهید مسعود امامی در بستان به شهادت رسیدند و تعدادی نیز جانباز شدند.
پدری در خط مقدم پشتیبانی
پدرم، حاج سید حسین بنیلوحی، نقش بزرگی در پشتیبانی از جبهه داشت. او مرتب در مناطق جنگی حاضر میشد و با جمعآوری کمکهای مردمی، تدارکات لشکر امام حسین (ع) را سامان میداد. شغل اصلیاش پارچهفروشی بود؛ ولی بعد از پیروزی انقلاب به خاطر حضور در شورای محل بعدازظهرها را تعطیل کرد.
بهمحض آغاز جنگ، کلا مغازه را تعطیل و همه زندگیاش را وقف پشتیبانی و جذب نیرو کرد. شهیدان بزرگی چون ردانیپور و خرازی او را به خاطر این تلاشها بسیار دوست میداشتند.
نوجوانی در تبوتاب مبارزه
سال ۵۵، وقتی تنها ۱۴ سال داشتم، متوجه رفتوآمد او به زیرزمین خانه شدم. دنبالش رفتم. متوجه شدم برادرم در زیرزمین خانه اعلامیههای امام را آماده میکند و در پاکت میگذارد. یکی از اعلامیهها را که سخنرانی امام بود به من داد و گفت مراقب باش کسی نبیند!
من هم آن را به دوستان مورداعتمادم دادم و آنها هم به نزدیکان مورداعتمادشان. کمکم گروهی دهدوازده نفره شدیم که در خفا با پیامهای امام آشنا میشدیم.
یکبار ساواک به محله ما یورش آورد و وارد منزل دوست برادرم شد. برادرم کتابها و اعلامیههایی را که در خانهمان بود، داخل ساکی ریخت و به من داد. ساک را پشت دوچرخه گذاشتم و از مقابل ساواکیها رد شدم و آنها را در مغازه پدرم پنهان کردم.
کتابی سیاسی و عکسدار درباره جنگ ویتنام را پنهانی به مدرسه برده بودم؛ داشتم یواشکی زیر میز میخواندم که ناظم مدرسه از پشت پنجره دید. کتاب را گرفت ورقی زد و گفت بیا دفتر. گرچه نزدیک بود گرفتار شوم؛ اما با تذکر ناظم مدرسه از خطر جستم. آن زمان خفقان زیادی وجود داشت حتی بردن یک کتاب به مدرسه میتوانست چند سال زندانی داشته باشد؛ ولی امام شجاعت و جسارت مبارزه را به مردم داد.
همراهی با جریان انقلاب
تابستانها در کارگاه طلاسازی کار میکردم؛ همانجا بود که برای نخستین بار با آموزههای دکتر شریعتی آشنا شدم. این شغل را دوست نداشتم و رفتم مکانیکی، چهارباغ پایین. وقتی آیتالله طاهری دستگیر شد، مردم به منزل آیتالله خادمی برای تحصن رفتند. آنها از مقابل مغازه ما رد شدند و مردم را دعوت میکردند که مغازهها را تعطیل کنند و به آنها بپیوندند. من هم به همراه ابراهیم و مصطفی صفوی (که بعدها هر دو شهید شدند) کار را رها کردیم و با لباس کار به جمع معترضان پیوستیم.
از آن روز به بعد، رفتن به منزل آیتالله خادمی بخشی از زندگی روزانهمان شد؛ تا رسید به ماجرای خونین ۵ رمضان. داشتیم توی میدان امام فوتبال بازی میکردیم که خبر به ما رسید.
سریع خودمان را به چهارراه تختی رساندیم. هنوز تیراندازی بود. ماشینهای آتشنشانی داشتند خونهای ریختهشده روی جدولهای خیابان را میشستند.
آغاز جنگ و حضور در جبهه
سال ۵۹ دیپلم گرفتم و به عضویت سپاه درآمدم. اولین روز خدمتم، اولین روز جنگ بود. در عملیاتهای فتحالمبین، بیتالمقدس، خرمشهر و رمضان حضور داشتم. در عملیات رمضان، هنگامی که در واحد زرهی بودم، بر اثر اصابت ترکش به چشمم و موج انفجار مجروح شدم. همه در حال عقبنشینی بودند؛ ولی دوستم، محمدرضا فروغی ماند تا وسیلهای پیدا کند و مرا به عقب بفرستد. نیم ساعتی طول کشید. با این ایثاری که کرد خودش زخمی شد و اسیر. او هشت سال سختی اسارت را به خاطر کمک به من، تحمل کرد.
خاطراتی از خط مقدم
قبل از فتح خرمشهر، در منطقهای که بعد معروف شد به «ایستگاه حسینیه» و بچهها به آن «پیچ شهدا» میگفتند، شرایط بسیار دشواری داشتیم. دشمن فشار سنگینی وارد میکرد تا بتواند اینجا را بشکند و بچهها را دور بزند. یک شب تعدادی شبانه به خط عراق نفوذ کردند و توانستند آنها را دور بزنند. بعد از این اتفاق حملات دشمن کمتر شد. آن شب بسیاری از رزمندگان شهید یا زخمی شدند.
نمیتوانستیم به خاطر موقعیتی که بود شهدا و زخمیها را عقب بیاوریم. صحنه دلخراشی بود. هوا خیلی گرم بود و شهدا و زخمیها مانده بودند وسط. تا اینکه طوفانی از سمت عراق برخاست.
طوفان به سمت ما بود. ابتدا اذیتکننده بود و خاکها توی چشممان میرفت؛ ولی بعد بچهها از این فرصت استفاده کردند و پیکر شهدا و مجروحان را عقب آوردند. نیم ساعت بعد طوفان و خاک تمام شد. به نظر من این حادثه برای همه ما جز امداد و لطف الهی معنایی نداشت.




