روایت فخرالملوک نفریه از پسر شهیدش حسین بهشتی‌خو

نماز حضرت‌زهرا(س) او را بازگرداند

هم‌صحبت مادری می‌شوم که بعد از گذشت 43 سال هنوز داغ پسر برایش خیلی تازه است. نگاهش هنوز در کوچه‌های سال‌های دور قدم می‌زند؛ همان‌جا که پسرِ ریزنقش و پرجنب‌وجوشش میان بازار و خانه می‌دوید.

تاریخ انتشار: ۱۱:۴۴ - چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه
نماز حضرت‌زهرا(س) او را بازگرداند

به گزارش اصفهان زیبا؛ هم‌صحبت مادری می‌شوم که بعد از گذشت 43 سال هنوز داغ پسر برایش خیلی تازه است. نگاهش هنوز در کوچه‌های سال‌های دور قدم می‌زند؛ همان‌جا که پسرِ ریزنقش و پرجنب‌وجوشش میان بازار و خانه می‌دوید. صدایش آرام است و بغض، مثل مهمانی ناخواسته در گلویش جا خوش کرده است. هر جمله‌اش که آغاز می‌شود، خاطره‌ای جان می‌گیرد؛ گاهی لبخند می‌نشیند و لحظه‌ای بعد اشک می‌بارد.

سال‌ها گذشته، اما برای او، حسین هنوز همان پسربچه‌ای است که صبح زود درِ مغازه پدر را باز می‌کرد و شب‌ها با چشم‌هایی پر از نور از جلسه‌های مساجد برمی‌گشت.
این روایت، حکایت مادری است که تنها پسرش را به جنگ فرستاد و هنوز جگرش از داغ او می‌سوزد؛ اما در میان اشک‌ها، سربلندیِ عجیبی در چهره‌اش دیده می‌شود؛ همان‌که مادران شهدا خوب بَلَدند. فخرالملوک نفریه از پسرش شهید حسین بهشتی‌خو می‌گوید:

بااینکه از همه کوچک‌تر بود، شاگرداول شد

حسین بچه پنجمم بود و تنها پسرم. پدرش بازاری بود و در بازار، مغازه ساخت طلا داشت. او هشتم فروردین سال ۴۵ به دنیا آمد. از کودکی بچه خیلی زرنگ و فعالی بود؛ هم ‌درس می‌خواند و هم کمک پدرش بود. آن‌قدر به درس‌خواندن علاقه داشت که در شش‌سالگی با شناسنامه پسرعمویش برای کلاس اول در مدرسه کازرونی در خیابان حکیم ثبت‌نامش کردیم. بااینکه از همه کوچک‌تر بود، شاگرداول کلاس شد. آخر سال تحصیلی وقتی کارنامه‌اش را دادند، دیدیم اسم پسرعمویش نوشته شده است. هرچه پیگیری کردیم، مدیر مدرسه قبول نکرد اسم خودش را در کارنامه بنویسد. مجبور شد یک سال دیگر کلاس اول را بخواند. از این موضوع خیلی ناراحت شد؛ ولی چاره‌ای نبود.

دیگر هیچ‌وقت بیمار نشد

بیماری‌ها و حوادث مختلفی در کودکی برایش اتفاق می‌افتاد؛ تا اینکه یک‌بار که برای زیارت به مشهد رفتیم، رو به ضریح امام‌رضا(ع) کردم و گفتم: یا امام‌رضا‌(ع) اگر مریض‌شدن و اتفاق‌هایی که برای این بچه می‌افتد، به خاطر این است که من برای پسردارشدنم خیلی اصرار کردم و به‌زور او را از خدا گرفتم، او را از من بگیرید. از یکی از روضه‌خوان‌های داخل حرم هم خواستم برایش روضه حضرت موسی‌بن‌جعفر(ع) بخواند. بعدازآن به لطف خدا و عنایت امام‌رضا(ع) دیگر هیچ‌وقت بیمار نشد.

بگذار حسین، حسین بشود آن‌وقت می‌بینی چه فردی می‌شود

همه فامیل خیلی دوستش داشتند. به او غبطه می‌خوردند و تعریفش را می‌کردند. همیشه مادرشوهرم تعریفش را می‌کرد و می‌گفت: بگذار حسین، حسین بشود؛ آن‌وقت می‌بینی که چه فردی می‌شود.
حسین خیلی زرنگ بود. هفته‌هایی که ظهری بود. صبح زود می‌رفت و مغازه پدرش را باز می‌کرد. تا پدرش برسد، آب‌وجارویش را هم کرده بود. جثه ریزی داشت؛ ولی طلاسازی را از پدرش یاد گرفته و کمک‌دست پدرش بود. خیرش به همه می‌رسید و در بازار همه دوستش داشتند.

تایرها را در خیابان آتش می‌زدند و شعار می‌دادند

در دبیرستان وارد رشته تجربی شد؛ ولی تا کلاس دهم بیشتر نخواند و به جریان انقلاب پیوست.
تایرهای خراب را به خانه می‌آورد و با برادرشوهر دخترم آن‌ها را سر خیابان آتش می‌زدند. دستش را می‌گذاشتم توی دست او، اسمش اصغر مرتضوی بود؛ او هم شهید شد. می‌گفتم: هوای حسین را داشته باش. پدرش درِ خانه را می‌بست که توی شلوغی خیابان‌ها بیرون نرود؛ ولی از دیوار می‌رفت بالا و نفت می‌برد برای آتش‌زدن تایرها؛ بعد هم با دوستانش می‌ایستادند به شعاردادن. یکی از این شب‌ها ناجی (از عوامل ساواک آن زمان) گذاشته بود دنبالشان. می‌گفت: «مادر، فقط می‌دویدیم. زمین خیس بود و چند بار زمین خوردم؛ ولی توانستم از دستش فرار کنم.» دیده بود در یک‌منزل باز است، داخل خانه رفته و پنهان شده بود.

شجاعتش را از خودم به ارث برده بود

شاید این شجاعت را از خودم به ارث برده بود. در دوران شاهنشاهی، برگزاری جلسه‌های قرآن و روضه‌خوانی ممنوع بود؛ اما من طبق روال هر سال در ایام ماه مبارک رمضان در منزلمان جلسه قرآن می‌گرفتم. خانم‌های همسایه در آن جلسه‌ها شرکت می‌کردند. یک روز بعد از اتمام جلسه درحالی‌که در خانه تنها بودم درِ خانه را زدند. در را که باز کردم، دو سرباز مسلح جلوی در بودند. گفتند به ما اطلاع داده‌اند در این خانه جلسه‌های قرآن برگزار می‌شود. هر کاری کردم، نتوانستم مانع آن‌ها برای بُردنم شوم؛ تا اینکه یکی از همسایه‌هایمان که ظاهری لوطی داشت و شاهد ماجرا بود، جلو آمد و به آن‌ها گفت: فقط خواهر و مادر من برای یادگیری قرآن به این خانه می‌آیند. بالاخره توانست با صحبت‌هایش آن‌ها را متقاعد کند که من را با خود نبرند. باوجوداین اتفاق، باز به تشکیل جلسه‌های قرآن اقدام کردم.

همه دوستش داشتند

خیلی خوش‌اخلاق و مهربان بود و با همه کنار می‌آمد؛ بقیه هم دوستش داشتند. توی مسجد محل فعال بود. با شهید مرتضوی سوار ماشین می‌شدند و می‌رفتند شعار می‌دادند و برمی‌گشتند. آن زمان فعالیت‌هایشان در مسجد صاحب‌الزمان(عج) طوقچی بود.
امام خمینی(ره) که به ایران بازگشت، برای دیدن فیلم بازگشتشان به خانه همسایه رفتیم. حسین خیلی خوشحال بود و مرتب می‌گفت: این مرد، مرد خداست و همچون ستاره‌ای می‌درخشد. بعد از پیروزی انقلاب یکی از بدترین روزهای عمرش روزی بود که خبر شهادت شهید بهشتی را شنید. خیلی ناراحت بود. به‌شدت گریه می‌کرد و می‌گفت: شما نمی‌دانید این‌ها چه مردان بزرگی را دارند از ما می‌گیرند.

از بچگی، با تفنگ چوبی‌اش دشمن را می‌کشت

بچه که بود یک‌تکه چوب برمی‌داشت و به‌عنوان تفنگ با آن بازی می‌کرد. همیشه می‌گفت: من می‌خواهم دشمن را بکشم؛ چون او هم ما را می‌کشد. آن‌قدر به این بازی علاقه داشت که برایش یک تفنگ اسباب‌بازی خریدم. بازی همیشگی‌اش بود؛ تا اینکه تفنگ واقعی دست گرفت و به جبهه رفت؛ در همین راه هم به شهادت رسید.

برگه رضایت‌نامه جبهه را به‌جای برگه اردو امضا کردم

وقتی می‌خواست به جبهه برود، به خاطر سن کمش قبول نمی‌کردند؛ من هم‌ دلم راضی به رفتنش نمی‌شد. همین یک پسر را داشتم و چهار دختر. گفتم: برایت ماشین می‌خریم؛ پشت جبهه کار کن. گفت: «مگر نمی‌خواهی پیش حضرت‌زهرا(س) سرفراز باشی؟ من می‌خواهم بروم.»

خواهرش می‌خواست برود اردو. به‌جای رضایت‌نامه خواهرش برگه رضایت‌نامه خودش را به پدرش داد؛ او هم ندانسته امضا کرد و او رفت جبهه. البته از پدرش برای این کار حلالیت طلبید.

از صورتش نور می‌بارید

یک ماه رفت سوسنگرد و آمد مرخصی. یک هفته اینجا بود؛ تا اینکه دوباره رفت چزابه. آخرین شب‌جمعه‌ای که اینجا بود، رفت دعای کمیل. ساعت دو صبح بود که آمد خانه. خیلی گریه کرده بود؛ از چشمانش پیدا بود. هرکس او را می‌دید، می‌گفت: حسین شهید می‌شود. می‌گفتم: شما از کجا می‌گویید؟ می‌گفتند: از صورتش نور می‌بارد. وقتی رفت، آخرین رفتنش بود و به شهادت رسید.

می‌خواستم مفقودالاثر باشم

دو ماه در جبهه بود. اسفند سال ۶۰ در تنگه چزابه، به‌خاطر برخورد ترکش، شهید، اما مفقودالاثر شده بود. روزها نماز حضرت‌زهرا(س) را می‌خواندم و می‌گفتم: یازهرا، من طاقت ندارم که پسرم مفقودالاثر باشد. هرطور هست بچه من را بیاورند. بعد از خواندن پنج نماز حضرت‌زهرا(س) با ۴۵ شهید دیگر که آن‌ها هم مفقودالاثر بودند، آوردندشان.

بعد از آمدنش دخترم خوابش را دید. گفته بود: من نمی‌خواستم بیایم. می‌خواستم مفقودالاثر باشم؛ ولی مادرم من را برگرداند. او خیلی التماس کرد و من را برگرداندند.

اجازه دیدن پیکرش را به من ندادند

آش نذر کرده بودم برای پیداشدنش. برادرم آمد و به دخترم خبر داد که پیکرش پیداشده و آمده است (از اول صحبتمان تا اینجا تمام صحبت‌هایش با صدایی لرزان و بغضی در گلو همراه است، بغضی که دلم را از جا می‌کند. به اینجا که می‌رسد، اشک امانش نمی‌دهد و تا آخر صحبتمان قطره‌های اشک هم به صدای لرزانش اضافه می‌شود. با همان صدای لرزان و قطره‌های اشک، آهی جان‌سوز می‌کشد و از حسرت ندیدن پیکر جگرگوشه‌اش برای آخرین‌بار می‌گوید؛ اینکه اجازه دیدن پیکر را به او ندادند. شاید به‌خاطر رعایت حالش یا شدت جراحت و ترکشی که به بدن حسین اصابت کرده بود).

مژه‌های بلندش را زیر دستم حس کردم

او را با لباس غسل دادند. بعدازاینکه کارهایش تمام شد، نشستم بالای سرش. دستم را کشیدم روی صورتش. مژه‌های بلند و ابروان پرپشتی داشت. وقتی مژه‌ها و ابروهایش را زیر دستم حس کردم، دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی چشم باز کردم، دیدم من را به ‌جای دیگری برده‌اند تا بخوابم.
(از او معذرت‌خواهی می‌کنم که باعث ناراحتی و یادآوری خاطره‌هایش شدم.) با همان صدا می‌گوید: خدا این پسر را بعد از چهار دختر به من داد. خیلی زخم‌زبان‌ها شنیدم تا خدا او را به من داد؛ ولی قسمت نبود که برایم بماند و او را برد پیش خودش.