به گزارش اصفهان زیبا؛ آرام نشسته. نه بغض دارد، نه فریاد. صدایش اما لایهلایه است؛ ترکیبی از دلتنگی و افتخار، وقتی از پدر میگوید، از نبودنهایش، از ذوق شاعری و شعرهای آیینیاش، از حساسیتش به درس و مدرسه بچهها، از آن شبهای بیخبری در حرم امام رضا(ع)، گویی دارد از قهرمانی حرف میزند که در خانه قافیه میچید و در میدان جنگ استراتژی مینوشت. سردار شهید حاج عباس نیلفروشان، فرماندهای بود که در دل میدانهای سخت، شاعرانه زیست. مردی که هم مورد اعتماد رهبر انقلاب(مدظله العالی) بود، هم محبوب شهید سید حسن نصرالله، و هم پدری که با همان دستانی که فرمان عملیات مینوشت، دفتر مشق بچهها را ورق میزد. این گفتوگو، نه فقط شرح زندگی یک شهید است، بلکه روایتی است از فرزندی که پدرش را نه در قاب عکس، که در هر لحظه از زندگیاش حس و با صدایی آرام، اما پر از شکوه، او را برایمان زنده میکند. «علی نیلفروشان»؛ فرزند آخر شهید حاج عباس نیلفروشان راوی این روایت است.
چقدر توانستید با نبودنهای پدر کنار بیایید؟
پدر همیشه در مسیر کاریاش فراز و نشیبهایی داشت. اما آنچه برای ما به خصوص در دوران کودکی محسوستر به نظر میرسید، روند افزایشی نبودنهایش بود. اینکه هرچه زمان میگذشت، مسئولیتهایش سنگینتر و طبیعتاً حضورش در خانه کمتر و کمتر میشد. از منظر خانوادگی و عاطفی، پدر برای ما فقط یک پدر نبود، بلکه رفیق واقعیمان بود. در اصل رابطهای فراتر از پدر و پسری داشتیم. رابطهای سرشار از محبت، صمیمیت و رفاقت. و همین موضوع، نبودش را برای ما سخت میکرد. از سوی دیگر بهخوبی میدانستیم که پدر در حال انجام خدمتی است که شاید اهمیتش از حضور در خانه هم بیشتر باشد. این آگاهی به ما نوعی آرامش و حتی افتخار میداد. اینطور بگویم که اگرچه از نظر عاطفی نبود پدر برایمان دشوار بود، اما خودمان را اینطور راضی میکردیم که او در حال انجام یک جهاد است و ما با صبر و همراهیمان میتوانیم در این مسیر شریکش باشیم. پدر هیچگاه مسئولیتهای سنگین و کار و مشغلههای فراوانش را بهانهای برای فاصله گرفتن از خانه و بچهها نمیدانست.
این موضوع را به چه صورت حس میکردید؟ این فاصله نگرفتن پدر از خانه و خانواده را؟
خاطرم هست بهطور خاص در دوران کودکی، پدر روی جزئیترین مسائل زندگیمان نظارت داشت؛ از دوستانمان گرفته تا خانوادههایشان، حتی ساعت رفتوآمدهایمان. او چه بهصورت مستقیم و چه غیرمستقیم، ما را مدیریت میکرد. هیچگاه بیتفاوت نبودکه بگوید «سرم شلوغ است» یا «خستهام». اتفاقاً نسبت به این موضوعات حساسیت زیادی داشت. درست است که با گذر زمان، شیوه حضور پدر در خانواده تغییر کرد، اما تأثیرش و دغدغهمندیاش نسبت به خانواده و فرزندانش همواره ملموس و پررنگ باقی ماند.
پدر چقدر نسبت به موضوع تحصیل شما و خواهر و برادرتان دغدغهمند بود؟
پدر از همان دوران کودکی تأکید ویژهای بر موضوع تحصیل ما داشت. هم من، هم خواهر و هم برادرم. هر سه تحت توجه دقیق او نسبت به امور درس و مدرسه خود بودیم. این دغدغهمندی را البته در مورد خودش نیز داشت آنقدر که تا مقطع دکتری ادامه تحصیل داد. همین شخصیت علمی و نگاه جدی پدر به آموزش باعث شده بود که درس و تحصیل در خانه ما جایگاه بسیار مهمی داشته باشد. پدر با وجود محدودیت حضور فیزیکی، در همان چند ساعتی که شبها در خانه بود، با دقت و جزئینگری در جریان وضعیت درسیمان قرار میگرفت. نمراتمان را ریز به ریز پیگیری میکرد، حتی کتابها را دست میگرفت و میگفت: «فردا امتحان دارید، بیایید ازتون بپرسم.» حتی موقع بازی هم، صحبتش در نهایت به سفارش درس ختم میشد: «بچهها برید سر درستون». به طور کل، پدر هیچگاه اجازه نمیداد که مسئولیتهای کاری مانع از پیگیری تحصیل ما شود. برایش مهم بود که ما در مسیر علمی درستی قرار بگیریم و این دغدغه را با جدیت و دلسوزی دنبال میکرد.
پس با این حساب تحصیل برای پدر یک اولویت واقعی بود، نه صرفاً یک توصیه کلی!
بله و برای آن وقت هم میگذاشت. به طور مثال هر زمانی که مدرسه جلساتی برای اولیا برگزار میکرد، پدر هر طور که بود برنامههایش را تنظیم میکرد تا حداقل ۲۰ تا ۳۰ دقیقه در جلسه حضور داشته باشد و از وضعیت تحصیلی ما مطلع شود. این در حالی بود که گاها برخی از پدران به دلیل مشغله و گرفتاریها، خودشان در جلسات حاضر نمیشدند و مادرها جایگزینشان بودند. پدر اما هرطور که بود شخصاً در جلسات شرکت و هم وضعیت تربیتی و هم وضعیت تحصیلی ما را با دقت پیگیری میکرد. البته این توجه فقط محدود به دوران مدرسه نبود و تا دانشگاه هم ادامه داشت.
دانشگاه به چه صورت بود؟
یادم هست حتی در دوران دانشگاه، معدل و نمراتمان را پیگیری میکرد. آخرین تماسهایی که با پدر داشتم، مربوط به یک هفته قبل از شهادتش بود. وقتی خبر قبولیام در مقطع ارشد را دادم، چنان ذوقزده شد که سه روز پشت سر هم تماس میگرفت و میپرسید: «ثبتنامت رو کردی؟ کلاسهات کی شروع میشه؟ کی میری دانشگاه؟» میخواست مطمئن شود که همه چیز تثبیت شده و من مسیرم را شروع کردهام.
گفتید دغدغهمندی پدر نسبت به تحصیل فرزندان، تاثیر توجه خودشان به علمآموزی بود. از قرارگرفتن پدر در این مسیر بگویید آنقدر که در کنار پوشیدن لباس نظامی اما نخبه علمی هم بودند.
قطعاً تأثیر بسیار زیادی داشت. پدر دارای مدرک دکتری در رشته مدیریت استراتژیک از دانشگاه امام حسین(ع) بودند. پیش از آن نیز کارشناسی ارشدشان را در همین رشته و در همان دانشگاه گذرانده بودند. دوره کارشناسی را در رشته علوم سیاسی دانشگاه اصفهان به پایان رساندند. پدر یک نخبه علمی واقعی بود. در طول این سالها کارشناسی ارشد و دکتری را با نمرات عالی به پایان رساند و در حوزههای علمی فعالیتهای گستردهای داشت. نزدیک به ده جلد کتاب و مقاله تألیف کرد و در نگارش علمی نیز حضوری جدی و مؤثر داشت. در مقطعی نیز، مسئولیت فرماندهی دانشکده دافوس را برعهده گرفت. زمانی که به آن دانشکده وارد شد، مدرک دکتری را دریافت کرده بود. آنجا نقطه عطفی بود که پدرم بیش از پیش با فضای علمی مانوس شود. دانشکده دافوس از نظر علمی جایگاه بسیار بالایی دارد و فرماندهان سپاه و ارتش در آنجا تحصیل میکنند. حضور پدر در چنین محیطی باعث شد ارتباطش با حوزه علمی عمیقتر شود و مطمئنا این نگاه علمی و دغدغهمندی نسبت به تحصیل، تأثیر مستقیمی بر مسیر تحصیلی ما داشت و بستری برای رشد ما شد.
این پررنگ بودن و به نوعی غالب بودن بعد علمی در شخصیت وجودی شهید نیلفروشان، آیا نگاه فرماندهان نظامی را هم نسبت به ایشان متفاوت کرده بود؟
بعد از شهادت پدر، بسیاری از دوستان و همرزمان ایشان، از جمله سپهبد شهید حسین سلامی، بارها و بارها به ویژگی منحصربهفرد پدرم اشاره کردند. نکتهای که سردار سلامی با تأکید مطرح کردند این بود که فرماندهان سپاه معمولاً در دو مسیر متفاوت حرکت میکنند: برخی وارد فضای دانشگاهی و علمی میشوند و از میدان عمل فاصله میگیرند. برخی دیگر هم آنقدر در میدان و عملیات غرق میشوند که پشتوانه علمی را نادیده میگیرند. اما ویژگی برجسته حاج عباس این بود که توانسته بود این دو مسیر را بهزیبایی با هم تلفیق کند. ایشان هم در میدان نبرد و عملیات حضور فعال و مؤثر داشتند و هم از پشتوانه علمی قوی برخوردار بودند. ترکیبی کمنظیر از علم و عمل در شخصیت و عملکردشان جای داشت.آمیختگیای که نهتنها در سپاه، بلکه در فضای علمی و مدیریتی کشور نیز مورد تحسین قرار گرفت.
پدر چطور بین زندگی خانوادگی و زندگی نظامی تعادل ایجاد میکردند؟ آیا شده بود یکی را فدای دیگری کنند؟
پدر یک مدیر واقعی بود و جواب این سوال شما به مدیریت بسیار قویشان بازمیگردد. پدر فضای کار و خانواده را بهگونهای تنظیم کرده بود که هیچکدام را از دست ندهد و در هر دو حضور مؤثر داشته باشند. البته نه صرفاً از نظر فیزیکی، بلکه از نظر احساسی و مدیریتی نیز کاملاً فعال بود. نکتهای که باید به آن اشاره کنم، روحیه خاص پدرم بود؛ روحیهای که کمتر در میان فرماندهان نظامی دیده میشود. معمولاً کسی که وارد فضای نظامی میشود، بهتدریج خوی نظامیگری در او غالب میشوداما پدر از این قاعده مستثنا بود. دوستانشان توصیف زیبایی از ایشان داشتند: «حاج عباس جمع نقیضین و ضدین بود.» همانطور که در محیط کار، شخصیتی عملیاتی، جدی و مقتدر داشت، در خانه نیز فردی بسیار عاطفی و احساساتی بود. کمتر پیش میآید که یک فرمانده عالیرتبه نظامی، شاعر هم باشد. اما پدر شعر میگفت و این روحیه لطیفشان در خانه کاملاً مشهود بود. از سوی دیگر، در محل کارشان نیز با همان جدیت و اقتدار، مسئولیتهای سنگین را مدیریت میکرد. این تعادل میان سختی میدان و لطافت خانه، یکی از ویژگیهای منحصربهفرد پدرم بود که هم خانواده را حفظ کرد و هم مأموریتهای بزرگشان را.
و شعر گفتن و شاعری پدر هم نمونهای از همان جمع نقیضین و ضدین است. یک فرمانده نظامی با ذوق و قریحه شاعری!
شعر گفتن پدرم به دوران جبهه بازمیگردد. ژانر شعرهایشان هم عمدتاً آیینی بود، با محوریت جاماندگی از رفقای شهیدشان. اشعارشان سرشار از احساس، دلدادگی و روایتهای معنوی بود. گاهی شعرهایشان را برایمان میخواند و با لحن صمیمی میپرسید: «بچهها، به نظرتون قافیهاش خوبه یا عوضش کنم؟» با ما مشورت میکرد و شعرها را با علاقه برایمان میخواند. برخی از شعرهایشان آنقدر محبوب شده بود که بارها از ایشان میخواستیم دوباره برایمان بخواند. یکی از شعرهایی که علاقه خاصی به آن داشت، شعری در وصف حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) بود که حتی وصیت کرده بود چند بیت آن، روی سنگ مزارشان نوشته شود. این شعر را اوایل دهه ۹۰ سروده بودند و هر بار که آن را میخواندند، اشک در چشمانشان حلقه میزد. روحیه لطیف و شاعرانهشان در کنار شخصیت نظامیشان، ترکیبی کمنظیر از احساس و اقتدار بود.
دانی که چرا تخلصم نیلی بود؟
بر داغ دلم نشانهی سیلی بود
آن روز میان در و دیوار دلم ماند
فریاد شد و اشک روان جاری بود
به نظر شما کدامیک از وجوه شخصیتی پدر باعث شد که ایشان مورد اعتماد شخصیت اول کشور یعنی مقام معظم رهبری(مدظله العالی) قرار بگیرند؟ و در کنار آن، اعتماد سید حسن نصرالله را نیز جلب کنند؟
این موضوع را میتوان از دو بُعد بررسی کرد. از منظر مادی و تخصصی، پدرم بهواسطه آمیختگی علم و عمل، جایگاه ویژهای داشت. ایشان نهتنها در میدان عملیات فردی مقتدر و باتجربه بود، بلکه از نظر علمی نیز صاحبنظر و نخبه محسوب میشد. این ترکیب کمنظیر باعث میشد که در تصمیمگیریهای کلان، نگاهشان همزمان عملیاتی و تحلیلی باشد. اما بهنظر من، ویژگی اصلی و بنیادین پدرم اخلاص بینظیرش بود. او اهل انجام اعمال عبادی سنگین نبود. نه از روی بیتوجهی، بلکه بهدلیل مشغلههای فراوان. اما اخلاصی در وجودش بود که همه چیز را حول محور خداوند معنا میکرد. هیچ چیز برایشان ارزشی نداشت مگر آنکه در مسیر رضایت الهی باشد.
این اخلاص را کجای زندگی پدر بیشتر دیدید؟
من این اخلاص را در گمنامی پدرم دیدم. اصلا یکی از نشانههای این اخلاص، گمنامی تا لحظه شهادت بود. تا پیش از شهادت، کمتر کسی حاج عباس نیلفروشان را میشناخت چون واقعاً از دیدهشدن فراری بود. تا آنجا که میتوانست اگر از او برای مصاحبه یا سخنرانی دعوت میشد، با احترام رد میکرد. یادم هست همین اواخر، گروهی برای یک سخنرانی مهم به پدر مراجعه کردند اما ایشان نپذیرفت و گفت: «اگر کسی قرار است دیده شود، فرمانده ما آقای سلامی است. من سرباز ایشان هستم.» بهنظرم، همه ویژگیهای خوب پدرم در همین اخلاصشان خلاصه میشود. اخلاصی که نهتنها در رفتارهای شخصی، بلکه در اعتماد بزرگان و فرماندهان به ایشان نیز نمود پیدا کرده بود.
فکر میکنم شما سالهایی هم در لبنان در کنار پدر بودید. اگر ممکن است از آن سالها و فعالیتهای پدر در لبنان بگویید. حضور شما در آن سالها به چه صورت بود؟
اولین سفر پدرم به لبنان بهصورت مأموریت مقطعی، بعد از جنگ ۳۳ روزه و در سال ۱۳۸۶ انجام شد. اما اولین مأموریت رسمی ایشان که با حضور خانواده همراه شد، اواسط سال ۱۳۸۷ بود. آن زمان، پدر بهعنوان معاون عملیات سپاه به لبنان اعزام شد و ما نیز همراهشان رفتیم. این مأموریت در لبنان حدود دو سال طول کشید. اما بهدلیل شرایط خاص خانوادگی از جمله شرایط پدر و مادرشان، تصمیم گرفتند مأموریتشان را زودتر به پایان برسانند و به کشور بازگردند. با این حال، آن دوره از مأموریت، یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین مراحل کاری پدر بود که هم در سطح منطقهای و هم در تعاملات راهبردی نقش مهمی ایفا کرد.
چطور پایشان به لبنان باز شد؟
شهید زاهدی که پیشتر فرمانده نیروی زمینی سپاه بودند، در آن زمان به لبنان رفته بودند و با پدرم رابطهای کاری و رفاقتی دیرینه داشتند. بهدلیل همین شناخت و اعتماد، پدر را با خودشان به لبنان بردند. پیش از آن نیز، زمانی که شهید زاهدی؛ فرمانده نیروی زمینی بودند، پدر بهعنوان معاون عملیات نیروی زمینی منصوب شده بودند.
و در ادامه مأموریتهای خارج از کشور، فعالیتهای پدر در سالهای اخیر به چه صورت بود؟
مأموریت دوم پدر همزمان شد با ظهور داعش و گروههای مسلح در سوریه. در آن مقطع، حاج قاسم سلیمانی به پدر گفت که بهعنوان معاون عملیات به لبنان برود، و همزمان بخشی از جبهه سوریه؛ بهویژه مناطق مرزی سوریه و لبنان را نیز به ایشان سپرد تا برای پاکسازی از دشمنان اقدام کنند. در آن زمان، شهید حجازی فرمانده بود و پدر بهعنوان معاون عملیات ایشان فعالیت میکرد. این مأموریت حدود سه سال طول کشید و ما نیز در آن دوره همراه پدر بودیم. پس از بازگشت به ایران، پدر بهعنوان معاون عملیات سپاه مشغول به کار شد. در ادامه، شهید زاهدی که آن زمان فرمانده عملیات سپاه بود از پدر خواست که جانشینش بشود. پدر هم بهخاطر رابطه دیرینه و اعتماد متقابل، این مسئولیت را پذیرفت و دوباره همراه شهید زاهدی شد. پس از آن پدر بهعنوان معاون عملیات سپاه باقی ماند و این آخرین مسئولیت رسمیشان در ایران بود تا اینکه پس از شهادت شهید زاهدی در حمله به کنسولگری ایران در دمشق، مقام معظم رهبری(مدظله العالی) ، تصمیمگیری درباره جایگزینی ایشان را به سید حسن نصرالله سپردند و آقا سید، با توجه به شناخت عمیقی که از پدر داشتند، صراحتاً گفتند: «من حاج عباس را میخواهم.» اینجا بود که پدر مجدد به لبنان بازگشت و حدود شش ماه در آنجا مشغول انجام مأموریت بود تا اینکه در همان مسیر، به آرزوی دیرینهاش یعنی شهادت رسید.
در آن شش ماه آخر هم، خانواده همراه پدر بودند؟
نه، در آن شش ماه آخر ما همراه پدر نبودیم. مادرم البته سفرهای مقطعی و کوتاه مدتی داشت؛گاهی یک هفته، گاهی دوهفته و بلافاصله باز میگشت. اما بهطور کلی، در آن دوره مأموریت، پدر تنها لبنان بود.
زندگیتان در لبنان به چه صورت بود؟
لبنان از بیرون اسم قشنگی دارد و معروف است به «عروس خاورمیانه»، اما واقعیت زندگی در آنجا چیز دیگری بود. مثل هر کشور دیگری، لبنان هم مناطق خوب و بد دارد. منطقه ضاحیه، که معمولاً نیروهای حزبالله و شیعیان در آن ساکن هستند، جزو مناطق پایینشهر و معمولی بیروت محسوب میشود. ما هم در همان منطقه زندگی میکردیم. شرایط زندگی واقعاً سخت بود. یادم هست دفعه اول که رفتیم، آب شیرین نداشتند و سه نوع آب وجود داشت: آب برای شستوشوی ظروف، آب برای حمام، و آب آشامیدنی که باید از بیرون خریداری میشد. گاز شهری هم نبود و از کپسولهای گاز استفاده میکردند. برق هم مثل ایران فراگیر نبود. روزی فقط شش تا هشت ساعت برق داشتیم و بقیه ساعات با موتور برق تأمین میشد. از طرفی، پدر هم اغلب در مأموریت بود. مخصوصاً زمانی که در فلسطین جنگ میشد، ایشان به منطقه میرفت و ما حتی نمیدیدیمشان. در سفر دوم هم، خیلی وقتها پدر به سوریه میرفت و گاهی تا یک هفته هیچ خبری از او نداشتیم. نه تماس، نه پیام. این نبودنها، در کنار سختیهای زندگی روزمره مثل کمبود آب و برق، شرایط دشواری را برای ما رقم زده بود. اما با همه این سختیها، آن سالها بخشی از زندگیمان شد.
اینکه پدر هم نقش پدری را ایفا میکرد و هم یک فرمانده نظامی بود، برایتان سخت بود یا نه؟
پدر وقتی حضور داشت، از بودنش لذت میبردیم، و وقتی نبود، به ایشان افتخار میکردیم. بُعد عاطفی کاملاً سر جای خودش بود و طبیعی بود که از نبود پدر اذیت شویم. البته این سختیها و اذیتها بیشتر برای مادر بود، چون بار اصلی زندگی روی دوش ایشان بود.
این افتخار، قبل از شهادتشان بیشتر بود یا حالا بعد از شهادت؟
هر دو. ما جهاد پدر را حس میکردیم. واقعاً میدیدیم که شبانهروز در حال تلاش است و این را هم به رویش میآوردیم. افتخار میکردیم به اینکه پدرمان در مسیر خدمت و دفاع قدم برمیدارد. بعد از شهادتشان، این افتخار اما شکل دیگری پیدا کرد و عمیقتر و ماندگاتر شد. ما همیشه، چه در زمان حضور پدر و چه حالا که نیستند، سربلند بودیم و هستیم. با بودنش افتخار کردیم و با رفتنش هم به شیوهای دیگر روسفید شدیم. احساس میکنیم بابا تکلیفشان را با همه سختیها به سرانجام رساندند.
برگردیم به سال گذشته. آن لحظات ابتدایی که هنوز خبری مبنی بر شهادت حاج عباس نیلفروشان قطعی نشده بود، چگونه گذشت؟
واقعاً همه چیز در هالهای از ابهام بود. هیچکس مطمئن نبود چه اتفاقی افتاده. من برمیگردم به حدود یک هفته قبل از شهادت پدر. مادرم ده روز قبل از آن به لبنان سفر کرده بود و قرار بود مدت طولانیتری آنجا بماند. اما بعد از شهادت عبدالقادر و شدت گرفتن حملات رژیم به ضاحیه، پدر، مادرم را بهسرعت برگرداند. مادرم میگفت حتی غذایش روی گاز مانده بود و آنقدر عجلهای برگشت که نفهمید چه شد. فکر میکنم ۳۱ شهریور بود که مادر برگشت ایران. از همان زمانها بود که رژیم شروع کرده بود به زدن بیروت. مادر خیلی نگران بود. برادرم پیشنهاد داد برویم مشهد، هم برای آرامش مادرم و هم اینکه خانواده دور هم جمع شوند. اتفاق نادری بود که همهمان یکجا باشیم. رفتیم زیارت، جمعه بود. بعد از ناهار، رسانهها خبر انفجار بزرگی در بیروت را منتشر کردند. اول گفتیم عادی است، اما کمکم دیدیم نه، شیوه اطلاعرسانی فرق دارد، حجم آوارها زیاد است، و حتی خبرگزاریهای خارجی گفتند سیدحسن نصرالله و فرماندهان حزبالله شهید شدند.
واکنش شما به این اخبار چه بود؟
اول فکر کردیم بازی رسانهای است. اما هرچه جلوتر رفت، جدیتر شد. تلویزیون خودمان هم پوشش متفاوتی داد. همزمان گوشی پدر که دست برادرم بود، پیامکی دریافت کرد از محل کار که نوشته بود «شورای فرماندهی حزبالله مورد اصابت موشک قرار گرفته«. برادرم گوشی را نشانم داد و گفت: «خانواده را ببریم حرم که اگر اتفاقی افتاده، همانجا باشیم».
و آن شب در حرم چه گذشت؟
تا صبح در حرم بودیم. پیامهای ضدونقیض میآمد. بعضی رسانهها میگفتند فرماندهان جان سالم به دربردهاند، بعضیها میگفتند شهید شدهاند. کمکم پیامهای تسلیت هم رسید. بابا همیشه در چنین مواقعی خودش خبر میداد که حالش خوب است، اما این بار خبری نبود. دلمان میخواست فقط مجروح شده باشد. نماز صبح را خواندیم و برگشتیم محل استقرارمان. پیش از ظهر بود که از منارههای حرم صدای «انا لله و انا الیه راجعون» بلند شد. خبر شهادت آقا سید را اعلام کردند. من با همان صدا از خواب بیدار شدم.
چه زمانی خبر شهادت پدرتان قطعی شد؟
چند ساعت بعد، رسانههای خارجی خبر رسمی شهادت عباس نیلفروشان را منتشر کردند. صدا و سیما هنوز چیزی نگفته بود. با کمک دوستان هوافضا توانستیم با پروازهای پراکنده به تهران برگردیم. صبح روز بعد، تلویزیون خبر قطعی شهادت پدر را اعلام کرد. همان موقع ما تازه رسیده بودیم تهران.
آیا در آن لحظات بیخبری امکان تماس تلفنی با پدر وجود داشت؟
پدر تلفن شخصی نداشت، اما یک خط داخلی و امن در اختیارش بود که گاهی با آن با ما تماس میگرفت. خودش طوری تنظیم کرده بود که بتوانیم با آن شماره ارتباط بگیریم، ولی چون دائماً در حال جابهجایی بود، این ارتباط همیشگی نبود. ما هم میدانستیم که تماس گرفتن با ایشان به صلاح نیست. چرا که یکی از حربههای رژیم این بود که نقطهای را هدف قرار میداد و بعد از طریق همین تماسها موقعیت افراد را شناسایی میکرد.
پس اطلاع دقیقی از محل حضورشان نداشتید؟
نه، پدر اطلاعات طبقهبندیشده را هیچوقت با ما در میان نمیگذاشت اما وقتی خبر رسید که شورای فرماندهی حزبالله مورد هدف قرار گرفته، ما مطمئن شدیم که پدر آنجا بوده. چون ایشان عضو آن شورا بود. از طرفی دیگر آقا سید هم خیلی به پدر اعتماد داشتند. حتی دورهای که پدر هنوز معاون عملیات نبودند، از ایشان خواسته بودند در جلسات شورای فرماندهی شرکت کنند. ما میدانستیم که قطعاً پدر در آن لحظه در محل حادثه حضور داشته است.
خبر تایید شد اما پیکر نبود. از آن لحظات بگویید…
پیدا کردن پیکر پدر ۱۴ روز طول کشید. علتش این بود که از عصر همان روزی که محل حادثه را زدند، دوباره شروع کردند به موشکباران. چون زمزمههایی بود که شاید آقا سید زنده باشد یا برخی رسانهها میگفتند ایشان زنده از محل خارج شدهاند. رژیم هم برای اطمینان، هر ماشینی که وارد منطقه میشد را هدف قرار میداد. حتی برخی از نیروها در حین آواربرداری شهید شدند. جستوجو متوقف شد تا حدود یک هفته تا ده روز بعد، که از کوچههای پشتی شروع کردند به کندن زمین و رفتند به سمت محل حادثه. آنجا بود که پیکر پدر را پیدا کردند.
شرایط پیدا شدن پیکر چگونه بود؟
این روایت را برای اولین بار علنی میکنم. فرمانده امنیتی حزبالله لبنان بعدها با واسطهای به ما گفتند که یکی از معجزات الهی را در پیدا کردن حاج عباس دیدند. میگفتند معمولاً ۱۸ ساعت بعد از خروج روح، بدن شروع به تجزیه میکند و ظاهرش تغییر میکند. اما با اینکه ۱۴ روز از شهادت گذشته بود، پدر را در حالتی پیدا کردند که نشسته بود، سالم و بدون هیچ تغییری. صورتش کاملاً واضح بود، گونههایش سرخ بود، انگار فقط یک ساعت از شهادتش گذشته. بچههای حزبالله این را یک معجزه میدانند و بعد از دیدن این معجزه، به حاج عباس نگاه گرهگشایی دارند و به پدر متوسل میشوند.
بعد از پیدا شدن پیکر، چه مسیری طی شد تا به ایران رسید؟
دو سه روز بعد از پیدا شدن پیکر، از طریق لبنان به عراق منتقل شد و در نجف و کربلا تشییع شد. من و برادرم پیکر را در فرودگاه بغداد تحویل گرفتیم. بعد از مراسم در عراق، به تهران آمدیم، سپس قم، مشهد و اصفهان. هر شهری که رفتیم، مردم با عشق و احترام از پدر استقبال کردند.
تصمیم به خاکسپاری شهید نیلفروشان در اصفهان، آیا از قبل مشخص شده بود؟
بله، خود پدر بارها و بارها گفته بودند که دوست دارند در اصفهان دفن بشن. حتی یادمه به شوخی از قدیم بهشون میگفتیم: «بابا، اگه شهید شدید، کجا دوست دارید دفن بشید؟» من میگفتم بهشت زهرا خوبه، چون خیلی از شهدای شاخص اونجا هستند. ولی بابا همیشه میگفتند: «نه، من میخوام پیش حاج احمد دفن بشم. میگفتند: «تا وقتی گلستان شهدا هست، چرا بهشت زهرا؟» علاقه زیادی به اصفهان داشتند، شهر خودشان بود، و میخواستند در کنار حاج احمد آرام بگیرند.















