به گزارش اصفهان زیبا؛ -بیبی! خسته نشدی از اینکه هر روز پشت پنجره میایستی و بیرون را دید میزنی؟
انگار که کوکش کرده باشند! هر روز ساعت دو بعدازظهر پشت پنجره میایستد و با چشمهای منتظرش خاطرات را درو میکند.
به وقت خوردن قرصهایش یک ساعت مانده. دکتر میگفت استرس برایش سم است. مگر دلی که به یاد کسی میتپد، این حرفها حالیاش میشود؟!
صدای تالاپتولوپ قلبش را میشنوم که از هیجان، این مدلی میشود. تا وقتی بابا کربلایی زنده بود، بدجور هوای دلش را داشت.
هر روز با خودش میبردش امامزاده بالای تپه. میگفت آنجا برای بیبی، حُکمِ مسکّن دارد. انگار آنجا دل به دلش میدهند. دلش سبک میشود؛ بَس که اشکهایش بیامان میآیند.
این روزها دل من هم مثل دل بیبی گرفته است. کوچکتر که بودم، حرفهایشان را جلویم میزدند؛ به خیالشان من در عالَم بچگی بودم و ذهنم به این چیزها قد نمیداد. آن روزها حرفشان سرِ زبانها بود؛ عشق باباکربلایی به بیبی.
– دلم را با همان سنجاقی که به کیف دعایش زده بودم، وصل کردم.
گفت: یک ماه دیگر همین ساعت برمیگردم.
اینها حرفهای بیبی بود که داشت به باباکربلایی میگفت. باباکربلایی کارش شده بود آرامکردن بیبی، تا نکند غم دوری دایی امیر از پا دربیاوردش.
بغضهایی که با گفتن ذکرهای زیر لبش قورت میدادشان، آخر کار خودش را کرد. ناراحتی قلبی داشت. غم ازدستدادن پسر و دیدن اشکهای گاه وبیگاه بیبی ذرهذره آبش کرده بود.
– دلم نمیخواهد بیبی هم از دستم برود.
کاش من هم مثل باباکربلایی توان آرامکردنش را داشتم.
نوری که از پشت پنجره تابیده، چشمهای عسلیاش را زیباتر کرده. چروک دستهایش هرکدام گواه رنجها وزحمتهایی است که در این سالها کشیده.
گلدان لبِ تاقچه دستهایش را دراز کرده. شاید دلش مثل من نوازش میخواهد. دستی که گرمایش، دلم را هم گرم کند.
صدای سوت قطار در گوشم میپیچد. شاید روزی انتظار بیبی سر برسد و اثری از پیکر مفقودش به دستهایش برسند.