زن دستش را ستون زمین کرد و دست دیگرش را به دیوار کاهگلی اتاق تکیه داد و علیگویان بلند شد. از صبح تلویزیون ۱۴ اینچش سرتاسر دانههای سیاه و سفید شده بود.
نوهاش پشت گوشی تلفن به او قول داده بود که شب قبل از رفتن به خانهاش میآید و تلویزیون را درست میکند.
_ حتما قبل سریال خودم رو میرسونم، مادرجون.
اما زن نمیتوانست تا شب طاقت بیاورد؛ شاید اخبار، خبری برایش داشته باشد.
خودش را به لبه پنجره رساند. باریکه کمجان نور خورشید درعصر پاییزی افتاده بود روی دیوار حیاط. کابل آنتن ردشده از پنجره را تکان داد. برفک لحظهای رفت و باز سروکلهاش پیدا شد.
رد کابل را گرفت تا ببیند قطعی از کجاست. کابل در برگهای زرد و خشک کف حیاط گم شد. زن تا لب پشتبام چشم چرخاند.
باد در لابهلای شاخههای سوزنی درخت سرو پیچ و تاب میخورد و دوباره به سراغ برگهای کف حیاط میآمد. ناگهان نگاهش قفل شد توی باغچه؛ روی درخت یاس رازقی کنار حوض؛ همان که محمد ۱۸ سالهاش قبل از رفتن به جبهه به دست خاک سپرد و گفت: یادگاری.
۳۶ سال از آن روز میگذشت و یاس هر بهار بوی محمدش را با خود میآورد.
_ یاس محمدم.
اشک روی صورت زن غلتید.
دستانش را لب تاقچه ستون کرد تا لرزش پاهایش او را زمین نزند. دلش نمیخواست گریه کند تا پرده تار جلوی چشمانش بیاید و تکگل درخت یاس محو شود. جانش پر شد از عطر محمدش. دلش میخواست شادیاش را جار بزند.
دیگر نیازی به تلویزیون نداشت. گل یاس خبر آمدن محمدش را آورد.