به گزارش اصفهان زیبا؛ توی نامهاش نوشته بود: «ما هم دل داریم، دلمان میخواهد در عملیاتها شرکت داشته باشیم.» خطوط نامهاش را که خواندم، درجا خشکم زد! مستقیم رفتم مخابرات و با شهرک تماس گرفتم.
گفتم: «میخواهم با “نصر” صحبت کنم.» گوشی را که گرفت، از شنیدن صدایم حسابی ذوقزده شد. میگفت که دلش برای دیدنم پر میکشد. گفتم: «با صدری هماهنگ کردهام. قرار است بیاید کردستان؛ تو هم همراهش بشو.»
انگار بال درآورده بود. بااینکه نمیدیدمش، هیجان و حرارت صدایش را پشتگوشی حس میکردم. آن روزها، روزهای آخر جنگ بود و زاغه مهماتمان لو رفته بود. هیچوقت نفهمیدیم کار چه کسی بود؛ ستون پنجم دشمن یا فشار عراقیها روی بچههای اسیرمان؟ خدا میداند…!
من آن موقع حلبچه بودم و علیرضا نصر، جانشینم، جنوب و در زاغه مهمات بود. علیرضا و صدری بعد از تماس تلفنیام راه افتاده بودند بهسمت کردستان. شب را اهواز خوابیده بودند و صبح آن دو نفر به همراه پشتیبانمان، شهید ضابطزاده، حرکت کرده بودند سمت کردستان.
همان شب عراقیها در منطقه فاو عملیاتی را شروع کرده بودند. به من بیسیم زدند تا به علیرضا خبر بدهم سریعا با همراهانش برگردند بهسمت جنوب. همینکه علیرضا پایش رسید اسلامآباد، خبر را شنیده بود.
آهی از دل کشیده و گفته بود: «ما لیاقت جنگیدن نداریم؛ باید برویم توی همان هورهای شادگان کشته بشویم.» همان هم شد! لشکر عراق، فاو را به تصرف خودش درآورد و تا چند روز به زاغههای مهمات ما حملههای شیمیایی کرد.
هجده نفر از واحد مهمات در آن حملهها شهید شدند که اولین آنها همین شهید «علیرضا بختیار نصرآبادی» بود.
علیرضا آن روز و موقع بمباران زاغه مهمات، دویده بود سمت ساختمانی که دم درب ورودی شهرک قرار داشت تا با تلفنی که کنار پنجره ساختمان بود، بیسیم بزند و به فرماندهی اطلاع بدهد که دارند زاغهها را میزنند.
آقای فلاح، یکی از بچههایمان توی لشکر، تلفن را برداشته بود؛ علیرضا فقط توانسته بود همین چند کلمه را بگوید؛ فقط همین چند کلمه را: «اینجا را دارند میزنند، بچهها توی سنگرند.» عراق زاغه مهمات لشکر امامحسین(ع) را شیمیایی کرده و علیرضا همانجا، پشت بیسیم به شهادت رسیده بود…!