خاطراتی از روزهای تولید مستند در منطقه عملیاتی شرهانی:

دوربین در جست‌وجوی لاله‌های سرخ

شهید سید مرتضی آوینی، روایتگر پراحساس جبهه‌های حق علیه باطل که سید شهیدان اهل قلم نام گرفت، با آن صدای ملکوتی‌اش دل‌ها را با خود به عرش الهی می‌برد.

تاریخ انتشار: 10:07 - پنجشنبه 1402/09/23
مدت زمان مطالعه: 11 دقیقه
دوربین در جست‌وجوی لاله‌های سرخ

به گزارش اصفهان زیبا؛ شهید سید مرتضی آوینی، روایتگر پراحساس جبهه‌های حق علیه باطل که سید شهیدان اهل قلم نام گرفت، با آن صدای ملکوتی‌اش دل‌ها را با خود به عرش الهی می‌برد.

منظومه فکری او عاملی شد تا جامانده‌ای از تاریخ شور حماسه و ایثار، برای شناخت آن نواهای عاشقانه که می‌گفت: «بگذار اغیار هرگز درنیابند که این قلب‌های ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می‌کند و سر ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی‌شناسد»، مترصد فرصتی باشد که به سرزمین عروج فرزندان سبک‌بال خمینی‌کبیر سفر کند؛ غافل از اینکه دعوت‌نامه این سفر را شهدا بایستی امضا کنند.

آماده‌شدن مقدمات سفر به مقر تفحص شهدا و انتخاب دوربین به عنوان همسفر

برای یک مستندساز نوشتن طرح، گرفتن مجوز، انتخاب عوامل و… امری بدیهی است؛ اما این دفعه قرعه به نام من صادر شده بود و بی‌آنکه از قبل برنامه‌ریزی بشود، باید برای تهیه فیلم مستند به منطقه تفحص شهدا می‌رفتم؛ آرزوی دیرینه‌ای که پس از شهادت شهید سیدمرتضی آوینی در 20 فروردین 1372 به‌خاطر اصابت ترکش مین در فکه و جای خالی او در میدان رسانه، در حال تحقق بود؛ ادامه مسیری که به‌خاطرش سینما را انتخاب کرده بودم.

به پیشنهاد زنده‌یاد سرهنگ شیران، معاون فرهنگی لشکر 14 امام حسین (ع)، متوجه شدم دعوت‌نامه معنوی برای من صادر شده است؛ یک مهمانی خصوصی برای آقای میم _سین از اصفهان، بی‌خبر از اینکه بناست به کدام سرزمین بروم و شاهد چه منظره‌ای از قاب جهان هستی باشم.

به‌خاطر مستندهایی که از مجموعه «روایت فتح» دیده بودم، به‌عنوان یک مستندساز، چالشی ذهنم را مشغول کرده بود که باید آن را حل می‌کردم. من راهی سرزمین تفحص شهدا خواهم شد و بناست مستندی از آن تهیه کنم؛ پس باید دوربینی که با خود می‌بردم، تصاویر باکیفیتی را به من بدهد.

اواخر دهه هفتاد و اوایل دهه هشتاد دوران دوربین‌های ویدئویی پاناسونیک بود که کاست VHS می‌خورد و کیفیت تصاویر بسیار پایینی داشت. برای ضبط تصاویر دلم راضی نمی‌شد که از این دسته از دوربین‌ها برای ساخت مستند استفاده کنم؛ آن هم مستندی که بناست راوی جست‌وجوی شهدای عزیزمان باشد.

با بررسی‌های بیشتر و حمایت‌هایی که صورت پذیرفت، توانستم از تکنولوژی به‌روزتری بهره ببرم. دوربین vx1000 Sony همسفر من مشخص شد و خیالم برای ضبط تصاویر باکیفیت بالاتر، راحت.

بالاخره روز موعود فرار رسید و راهی سفری شدم که هیچ پیشینه ذهنی به‌جز تصاویر مستندهای «روایت فتح» که شهید آوینی آن‌ها را تهیه کرده بود، از آن نداشتم.

آغاز سفر به سمت منطقه تفحص شهدا

سفر من از شهر هنر و شهادت اصفهان به استان ایلام با مردمان غیرتمند شروع شد. در کیلومتر ۴۵ جاده دهلران‌اندیمشک، در منتهاالیه جاده عین‌خوش‌چم‌سری (جاده شهید خرازی) پس از عبور از پل رودخانه دویریج و در نزدیکی پاسگاه چم‌سری، منطقه شرهانی یادمان عملیات محرم قرار داشت که در واقع، مقر گروه تفحص لشکر ۱۴ امام حسین(ع) اصفهان بود.

رزمندگان اسلام در این منطقه و محدوده فکه شمالی و زبیدات عراق به تفحص شهدا می‌پرداختند و شهدای تفحص‌شده را در معراج شهدای آن نگهداری کرده و سپس به معراج شهدای اهواز منتقل می‌کردند.

با نزدیک‌شدن به مقر تفحص شهدای شرهانی، پرچم‌های افراشته در جای‌جای مقر با ذکر اهل بیت که نام یا زهرا(س) در میان آن خودنمایی می‌کرد، مرا به یاد دل‌های بی‌قرار مادران چشم‌انتظاری می‌انداخت که روزها و شب‌ها را به امید پیداشدن نام و نشانی از جسم فرزند شهیدشان سپری می‌کردند.

به‌راستی که می‌شد صدای تپش قلب پرمهر پدران و مادران شهید و صدای نجواهای آنان با فرزندانشان را در آستانه ورود به این سرزمین شنید. اما یک دوربین فیلم‌برداری چگونه می‌تواند حال و هوای انفاس قدسی این خطه فرازمینی را به تصویری قابل‌مشاهده برای زمینیان تبدیل کند. یاران، پای در راه نهیم که این راه رفتنی است، نه گفتنی…

در طول مسیر، با دیدن مناظری که برای اولین بار بود آن‌ها را می‌دیدم، همچون انسانی حیران و سرگشته، فراموش کرده بودم که برای ساخت مستند آمده‌ام و باید دوربینم را به دست بگیرم و از آنچه می‌بینم، تصویربرداری کنم.

نه‌تنها دوربین را فراموش کرده بودم، بلکه همچون فیلم «آلیس در سرزمین عجایب» انگار از زمین جدا شده بودم و دیگر نه منی وجود داشت، نه دنیایی که زندگی می‌کردم. زمان و مکان معنای خود را از دست داده بود.

من دیگر مهدی روزهای قبل نبودم. اینجا سرزمینی فرازمینی بود. در توصیف این حالت فقط باید در آن موقعیت قرار گرفت تا بتوان درک کرد. شهید آوینی در وصیتش چه زیبا می‌گوید: «اینجا کربلا، در سرچشمه جاذبه‌ای که عالم را به محور عشق نظام داده است.»

ورود به مقر شرهانی و استقبال نیروهای تفحص

با گذر از مسیر طولانی جاده عین‌خوش، با ذکر سلام بر ابا عبدالله الحسین وارد مقر تفحص شهدا شدم. مقر به‌صورت هلالی‌شکل با خاک‌ریزهای بلند تعبیه شده بود و تقریبا می‌شد ابتدا و انتهای آن را با یک نگاه دید.

در محوطه مقر یک بیل مکانیکی، چند خودرو و آمبولانس برای تردد و تانکر آب و در انتهای آن چند تانک و نفربر، به‌عنوان یادمان وجود داشت که استفاده‌شدنی نبودند. در سمت چپ مقر، اتاقک‌هایی از جنس بتن قرار داشت که به‌عنوان استراحتگاه و امور پشتیبانی و تدارکاتی استفاده می‌شد.

در این میان اتاقکی وجود داشت که بر سردر آن تابلوی معراج الشهدا نصب شده بود. شکل ظاهری آن جلوه خاصی داشت. این مکان مقدس، محلی برای نگهداری پیکرهای مطهر شهدا و نمازخانه مقر محسوب می‌شد.

حاج محمود توکلی، فرمانده مقر تفحص شهدا، حاج رضا علیجانی، حاج جعفر نظری، علی خودسیانی (تخریب‌چی)، اسد راننده بولدوزر که از اهالی دوست‌داشتنی دهلران بود، افرادی بودند که نامی در گمنامی داشتند و در بدو ورود به مقر تفحص با آن‌ها آشنا شدم.

استقبال گرم و ابراز محبتشان را هیچ گاه نمی‌توان فراموش کرد. من به‌عنوان یک مستندساز در ذهنم هیچ ترسیمی از این سرزمین ناآشنا نداشتم؛ اما خاطراتی که از تفحص‌گران شهدا در مواجهه با مین و همچنین نحوه شهادت شهید آوینی در سال‌های اخیر شنیده بودم، موجب شده بود حضورم در این منطقه را بی‌بازگشت ببینم.

دوربین فیلم‌برداری و دیگر وسایلم را در یکی از اتاقک‌ها قرار دادم و خیالم که از سیستم برق آنجا برای شارژ باتری‌ها در آن بیابان راحت شد، با فرمانده مقر جهت آشنایی بیشتر همراه شدم.

در آغازین لحظات ورود، قدم‌زدن با حاج‌محمود توکلی، فرمانده مقر و شنیدن حرف‌هایش که همچون ندای ملکوتی و وحی الهی از زبان او شنیده می‌شد، آرامش عجیبی به قلبم من داد، آرامشی که تا امروز مرا در عرش الهی نگه داشته است.

او از معنویت شهدا و مراحل تفحص شهدا برایم می‌گفت. همان‌گونه که او صحبت می‌کرد، با ذهنم از زاویه ویزور دوربین پلان به پلان تصویرسازی می‌کردم؛ اما به‌راستی به‌تصویرکشیدن لبخند شهدا با یک ابزار مکانیکی چگونه میسر بود؟!

من، دوربین و در آن سو، دنیایی از کمال الهی که در وجود شهدا متبلور شده بود و آن را هرگز در قاب دوربین نمی‌توانستم متصور شوم. با خودم می‌گفتم‌ای دوربین بیچاره!

تو با تمام تکنولوژی‌ات که توانستی فیلم‌های سینمایی بعضا دروغین و خیره‌کننده بسازی، در پرده جادویی سینما به نمایش بگذاری و خودت را با قلدری و به یاری جلوه‌های ویژه صاحب افکار مردم بدانی، اینجا دیگر میدان جولانگاه تو نیست. اینجا دقیقا ساعت زمان صفر است و تو فقط یک شاهد برای ثبت نادیدنی‌های واقعی هستی.

همان‌طور که روی تپه‌های مقر ایستاده بودیم، حاج محمود با دست به سمت منطقه دوردستی که روزگاری میدان جنگ و امروز منطقه عملیات جست‌وجوی شهدا بود، اشاره‌ای کرد و گفت: «مهدی، اینجا تعدادی از گروه‌های فیلم‌سازی از شبکه‌های ملی و بین‌المللی آمدند؛ ولی دست‌خالی برگشتند. اینجا باید شهدا نظر کنند تا بتوانی دست پر برگردی. اگر اینجا هستی، شهدا تو را دعوت کرده‌اند و اگر توانستی مستندی تهیه کنی، بدان شهدا تو را همراهی کرده‌اند و به اراده آن‌ها انجام شده است.»

و این کلام او من را در هاله‌ای از ابهام قرار داد؛ چالشی که بنا بود گذر زمان آن را حل کند.

در هنگام شنیدن صحبت‌هایش، به‌راستی حضور شهدا را در کنارمان حس می‌کردم؛ لبخندشان، نگاه پرمهرشان، آغوش گرمشان و اینقدر مهمان‌نواز که در آن بیابان خشک، بهشتی لبریز از محبت شهدا و لبخند زیبای خدا را می‌شد به نظاره نشست.

اینجا سرزمین نور، به افق عشق با نگاه پرمهر خدا، پرده‌های دنیایی کنار رفته و زندگی معنای دیگری دارد. همه این‌ها مقدمه‌ای برای یک مستندساز بود تا با دوربینش بتواند از رویدادی تصویر بگیرد که کارگردانش شهدا هستند و او فقط نظاره‌گر است.

ورود به معراج الشهدا

با حاج محمود برای گرفتن وضو به کنار تانکر آب رفتیم و سپس به سمت مکانی رفتیم که تا به حال تجربه نکرده بودم. هر لحظه بر سرعت ضربان قلبم افزوده می‌شد و استرس وجودم را فرا گرفته بود.

داشتیم آرام‌آرام به معراج الشهدا نزدیک می‌شدیم و من نمی‌دانستم معراج شهدا چیست؛ چه برسد به اینکه بخواهم با دوربین زوایای معنایی آن را به تصویر بکشم. در ذهنم هیچ انگاره‌ای نداشتم؛ اما می‌دانستم که از جنازه می‌ترسم؛ ترسی بزرگ که در ذهن من به یک مالیخولیا بدل شده بود؛ ولی اجازه نمی‌دادم او متوجه شود.

به رسم ادب کفش‌ها را درآوردیم و وارد معراج الشهدا شدیم. بوی عود حس خوبی به فضا می‌داد. با ورود به معراج شهدا جایگاهی را دیدم که رو به قبله تعبیه شده بود و جنازه شهیدی که کفن سفیدی دورش پیچیده شده بود. با توضیح حاج محمود متوجه شدم در عملیات اخیر تفحص شهدا پیدا شده است.

این پیکر مطهر بنا بود مادری را از چشم‌انتظاری دربیاورد. با دیدن آن جنازه، آن ترس و احساس غریبی که قبلا در من ایجاد شده بود، تبدیل به یک حس آشنا شد؛ حسی که در مواجهه با یک دوست قدیمی که سال‌ها در انتظار دیدنش هستی و با دیدنش به آرامش می‌رسی.

چشمان پر از طراوت و قلب پر از نواهای عاشقانه؛ انگار کسی تو را در آغوش گرفته و با وجودش عشق می‌دهد، کسی به تو خوشامد می‌گوید و با محبتی که هیچ‌گاه در دنیای کنونی نمی‌توان آن را تجربه کرد، از تو استقبال می‌کند. چه صحنه باشکوهی و چه دیدار دل‌نشینی.

شاید زبان و قلم از نوشتن ناتوان باشد؛ اما عرش الهی، آنجایی که از آسمان هفتم هم عبور کرده و قرب الهی نامیده می‌شودرا می‌شد در معراج الشهدا حس کرد. پرواز به ملکوت در جایگاه قرب الهی فراتر از بهشت؛ همان جایی که بندگان خاصش را  گرد هم می‌آورد و حرم امن الهی است.

این از ویژگی شهداست که مهمان خود را به‌واسطه بزرگی جایگاهشان در نزد خداوند یکتا با این شکوه و جلال تا نزدیکی یکتای بی‌همتا با خود می‌برند تا قلبش را از مهر خود و خدای خویش صفایی دهند و نشانه‌ای باشد از اینکه شهیدان زنده‌اند.

با صدای الله اکبر مؤذن از آن حس‌وحال خارج شدم و شاهد حضور برادران تفحص بودم که یکی‌یکی برای نماز جماعت به معراج‌الشهدا می‌آمدند. بدین ترتیب اولین نماز جماعت در مقر تفحص شرهانی را به امامت حاج محمود توکلی در محضر شهید عزیزمان خواندم.

تجربه اولین شب در مقر

شب آغاز شده بود و زندگی در بیابان، آن هم لب مرز، منطقه‌ای که منافقین در آن تردد داشتند، شرایط خود را داشت. وجود عقرب‌های بیابان از یک‌طرف، تردد دشمنان از طرف دیگر، شب‌های پرچالش و پرهیجانی را زیر آسمان پرستاره شرهانی ایجاد کرده بود.

شب‌ها برای در امان‌ماندن از رتیل‌هایی که از سقف آویزان بودند و عقرب‌هایی که کف زمین برای خودشان رژه می‌رفتند، باید در فضای باز و روی تخت می‌خوابیدیم. شب‌ها هم بایستی با اسلحه به نوبت نگهبانی می‌دادیم تا شب‌های ناآرام و پراسترس را به صبح برسانیم.

در لابه‌لای همه این خاطرات، نمازشب‌خواندن‌های یواشکی بچه‌های تفحص که هر کدام به سبک خود و به دور از هیاهو با خدای خود مناجات می‌کردند، خود شور و حال خاصی را به فضای مقر می‌بخشید.

نماز صبح مقر شهدا

با صدای اذان صبح همه در میعادگاه نماز صبح معراج الشهدا جمع شدیم تا نماز را به جماعت بخوانیم. بعد از نماز جماعت صبح که در پس آن بی‌خوابی‌ها بود، قرائت زیارت عاشورا شور و حال خاصی در کنار مهمان شهیدمان می‌بخشید؛ هرچند که ما مهمان او بودیم و او میزبان ما بود.

ما مردگانی در پی یافتن مسیر زندگی بودیم و او زنده‌ای که ما را در پیدا کردن مسیر حیات یاری می‌کرد. بعد از قرائت زیارت عاشورا و صبحانه‌ای مختصر، جست‌وجوی شهدا آغاز شد.

به‌واقع ما گم‌گشته‌ای در میان شهدا بودیم که آن‌ها ما را در کهکشان معرفت الهی حرکت می‌دادند تا خود را بیابیم و این رسم شهدا بود که ما را مهمان نور الهی کنند. این رویه هر روز با تازگی و طراوت خاصی تکرار می‌شد تا روزها و شب‌ها در پی یافتن پیکر مطهر شهدا برای آرامش دل خانواده‌های شهدا ادامه پیدا کند.

آغاز عملیات تفحص شهدا

عملیات تفحص شهدا هر روز با توسل به نام مبارک یکی از چهارده نور مقدس آغاز می‌شد که ترتیبی برای آن وجود نداشت و بچه‌ها بر اساس حسی که داشتند نام‌گذاری می‌کردند.

یادم می‌آید در یکی از این روزها که توسل به نام مبارک حضرت زهرا (س) را داشتیم، موفق به کشف پیکر مطهری شدیم که وقتی در حال چینش تکه‌های استخوان‌ها و لباس او بودیم، متنی در پشت لباس نوشته شده بود که زیر خاک مخفی مانده بود. خاک‌ها را پاک کردیم، نوشته بود «یا زهرا (س)»؛ این اتفاق تازگی نداشت.

این نشانه‌ها نشانگر پیوند دل‌های بچه‌های تفحص شهدا با اهل بیت عصمت و طهارت بود؛ نشانه‌هایی که موجب به وجدآمدن بچه‌ها می‌شد. اینکه ما در مسیری قرار داریم که شهدا و اهل بیت مشخص کرده‌اند، زیباترین دستاورد آن بود و به دل‌های بی‌قرار بچه‌ها آرامش می‌داد.

با شروع عملیات، من هم به رسم بچه‌های تفحص زیر لب با ذکر و توسل به اهل بیت، دوربین فیلم‌برداری را روشن کردم.

از ویزور دوربین یکی‌یکی بچه‌ها را می‌دیدم که از زیر قرآن رد می‌شدند. از آنجا که کار عملیاتی بود، نمی‌شد صحنه‌ها را برای تولید نماهای مختلف تکرار کرد؛ لکن سه‌پایه و ابزارهای دیگر هیچ کارکردی نداشت.

دوربین باید سر دست و به‌صورت سیار حرکت می‌کرد تا به جهت بار معنایی بتواند آن جوش‌وخروش را در قاب تصویر به نمایش بگذارد و هم اینکه عملا با جابه‌جایی‌های متعدد، زوایای جدیدی را به تصویر بکشد.

دوربین لحظه به لحظه را ثبت می‌کرد. با بچه‌ها سوار بر وسایل نقلیه به منطقه رفتیم. وارد منطقه‌ای شدیم که پر بود از خمپاره و مین‌های عمل‌نکرده؛ اما این باعث نمی‌شد کوچک‌ترین ترسی در دل آن‌ها راه پیدا کند. انگار در چهارباغ اصفهان در حال قدم‌زدن هستند؛ به همان صلابت.

به عشق شهدا و مادران چشم‌انتظار مسیر جست‌وجو را طی می‌کردند تا شاید نشانه‌ای از پیکر شهیدی پیدا شود. با جابه‌جایی دوربین سعی می‌کردم تمام اتفاقات و زوایای آن را به تصویر بکشم.

ابزار کار تفحص پیچیده نبود. ابزار معنوی شامل ذکر اهل بیت و نیت خالص در کنار ابزار ساده مادی شامل یک ماشین بیل مکانیکی، بیل دستی، صافی برای جداکردن خاک و وسایل یا تکه‌های استخوان شهدا و تعدادی گونی.

سوار بر بولدوزر در کنار اسد، راننده بیل مکانیکی، تصویربرداری می‌کردم. گاهی حرف‌های شیرین و خاطراتش و در بخش‌هایی دوربین به سمت بیل می‌رفت و شاهد زیروروشدن خاک و متعلقاتش بود تا شاید به نشانه‌ای از اجساد شهدا برسد.

در مسیر تعریف‌شده‌ای که از قبل حاج محمود به او گفته بود، زمین را می‌کند. در آن طرف منطقه، بچه‌ها بیل‌به‌دست، همانطور که ذکر بر لب داشتند و توسل به اهل بیت پیامبر مکرم اسلام، هر کدام در مسیری جداگانه دنبال نشانه‌ای برای کندن زمین تا شاید با نشانه‌ای به پیکر شهیدی برسند. این تقریبا برنامه هر روز گروه تفحص بود که روزها، ماه‌ها و سال‌ها مشغول آن بودند و اجساد مطهر شهدا را جست‌وجو می‌کردند.

در این میان سؤال مهمی بود که مردم همیشه با آن مواجه بودند؛ اینکه بچه‌های تفحص چگونه متوجه می‌شدند که این پیکر ایرانی است و نه عراقی و اصلا این پیکر متعلق به کدام شهید است.

در جواب باید گفت که استخوان‌بندی جنازه عراقی‌ها به‌دلیل نژادشان درشت‌تر و تیره‌تر از ایرانی‌ها بود که به‌صورت تجربی قابل تشخیص بود؛ ضمن آنکه لباس، پوتین، پلاک و دیگر نشانه‌هایی وجود داشتند که فرق بین جنازه ایرانی و عراقی را به‌راحتی می‌شد تشخیص داد و از طریق این تفاوت‌ها، پیکر مطهر شهدا ایرانی را شناسایی کرد.

یکی از همین تفاوت‌های شاخص، رنگ لباس رزمندگان ایرانی بود که همراه با درج کد و نام رزمنده در پشت لباس فرمشان، می‌شد تشخیص داد که این رزمنده کیست و در نهایت از طریق بررسی DNA می‌شد به هویت آن‌ها پی برد.

گاه روزها طی می‌شد و دست خالی برمی‌گشتیم و خبری از جنازه شهیدی نبود؛ ولی من با دوربین تصویر می‌گرفتم تا شاید دل خانواده شهدا با دیدن فیلم این تلاش‌ها آرام بگیرد.

بچه‌ها با همان خلوص و با صبوری کار را ادامه می‌دادند تا اینکه بالاخره دعاها و توسلات جواب می‌داد و شهیدی اجازه می‌داد تا پیکر مطهرش به زادگاهش برگردانده شود و دل‌نگرانی‌های مادری حداقل با دیدن پیکر فرزندش به آرامش تبدیل شود.

روی مین‌رفتن تخریبچی، علی خودسیانی

همه عملیات تفحص به این آرامی هم نبود. روزی با علی خودسیانی که تخریبچی بود، در حال بررسی یک میدان مین بودیم و دوربین در حال تصویربرداری که کاست فیلم تمام شد و من باید حدود 100 متر به عقب برمی‌گشتم تا در میان وسایل دوربین، یک کاست مینی دی وی بردارم.

در مسیر بازگشت علی خودسیانی که در حال طی‌کردن مسیر و جست‌وجو بود، فاصله‌اش از من دورتر می‌شد تا اینکه با صدای انفجار، من و همه بچه‌ها دوان‌دوان خود را به کنارش رساندیم. متأسفانه پایش روی یک مین رفته بود و خون‌ریزی زیادی داشت.

میان نگهداری از او و تصویربرداری از صحنه مستأصل بودم که خدایا چه کنم! با یک دست با دوربین تصویر می‌گرفتم و با دستی دیگر علی را در آغوش گرفتم تا اینکه توسط وانتی که در همان نزدیکی جور کردیم، او را به دهلران و سپس به اهواز رساندیم و از آنجا برای انجام عمل جراحی با پرواز به اصفهان برگشت.

خوشبختانه جان سالم به در برد؛ ولی پاهایش را از دست داد و به درجه جانبازی نائل آمد.

تفحص برون‌مرزی در زمان جنگ آمریکا و عراق

در 29 اسفند 1381، آمریکا با کمک هم‌پیمانانش به عراق حمله نظامی کرد و نظامیان رژیم بعث عراق مرزها را خالی کردند. این فرصتی بود که در یک همکاری مشترک میان مردم مرزنشین عراق که رفاقت دیرینه‌ای با مردم ایران داشتند، در جست‌وجوی اجساد مطهر شهدا اتفاق خوبی رقم بخورد.

در زمان جنگ ایران و عراق در دهه 60 شمسی، خوی حیوانیت صدام حسین و رژیم بعث سبب می‌شد تا رزمندگان اسلام را به روش‌های وحشتناک به شهادت برساند و به‌صورت گور دسته‌جمعی دفن کند که این اقدام تا زنده‌به‌گورکردن آن‌ها با دستان بسته هم پیش رفته بود.

مرزنشینان عراقی که بعضا خود شاهد جنایات رژیم صدام بودند و از محل دفن گورهای دسته‌جمعی مطلع بودند، از این فرصت استفاده کردند و دست‌به‌کار شدند و اجساد مطهر شهدا را پیدا کرده و تحویل می‌دادند تا سندی بر دوستی و مودت مردم ایران و عراق باشد.

در برخی مواقع حدود موقعیت جغرافیایی گورهای دسته‌جمعی را در اختیار ما قرار می‌دادند و با همکاری مشترک اتفاقات خوبی حاصل می‌شد.

در آن ایام، مرزها توسط نیروهای آمریکایی و برخی کشورهای هم پیمان با آمریکا کنترل می‌شد. در یکی از این عملیات‌های جست‌وجو، ناگهان به سمت ما به صورت رگباری تیراندازی شد. بچه‌ها داخل چاله‌های کوچکی که پیدا کرده بودند پناه گرفتند.

من فقط تنها کاری که توانستم انجام بدهم، این بود که دوربین را در آغوشم بگیرم که به آن آسیبی نرسد. فشنگ‌ها تا چند سانتی‌متری صورتم برخورد می‌کرد؛ اما اراده الهی چیز دیگری بود. دوربین، رفیق همراه من، همین‌طور که در آغوشم بود، این تصاویر را ضبط می‌کرد تا آیندگان شاهدی بر این روزگاران باشند.

بیش از 20 سال از دوران ساخت این مستند و مهمانی در محضر شهدا می‌گذرد؛ اما قصه مهمان‌نوازی شهدا هیچگاه تمام نمی‌شود و تا به امروز همچنان شاهد لبخند شهدا هستیم.

«یاران شتاب کنید. گویند قافله‌ای در راه است که گنه‌کاران را در آن راهی نیست. آری، گنه‌کاران را راهی نیست؛ اما پشیمانان را می‌پذیرند.»

شهید سید مرتضی آوینی

برچسب‌های خبر
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

16 + 19 =