به گزارش اصفهان زیبا؛ از صبح کلافهام. روز قبل از رفتن است. خبرها تندتند میرسند: مرز شلوغ است، هوا گرم است، فلان جا امکانات کم است. باید کوله ببندم. همسرجان مدام تذکر میدهد که سبک باشد؛ فلان چیز لازم نیست، بَهمان چیز را نمیخواهد برداری.
حق دارد. سالها با کمترین بار و راحتترین حالت ممکن این راه را رفته. اگر مسابقهای بود بین سبکبارترین مسافران اربعین، حتماً جزو ده نفر اول انتخاب میشد.
حالا امسال سه نفر آدم و یک کولهی اضافی را باید ببرد. این وسط درخواستهای روزمرهی دخترجان و دخترک هم سر جایشان است. کلافهام. احتیاج به فرود ملائک و کمکشان دارم.
حدیث کسا را میگذارم و مشغول کوله میشوم. حالم بهتر شده. مغزم دیگر فشرده نیست و میتواند صداهای دیگری بشنود! اولین صدا از جعبهی سوزن نخها است.
وقتی از بین همهشان یک سوزن و نخ مشکی انتخاب میکنم با چند دانه سنجاق، صدای بقیهشان درمیآید: چرا ما رو برنداشتی؟ حسودیمون شد! خوش به حال اونا.
گلدانها اما صبورتر هستند، شاید چون میدانند که هیچکدامشان مسافر نیستند. آبشان میدهم و سفارش میکنم مواظب خودشان باشند. خیلی دلتنگی میکنند و میگویند سلام ویژه به امام برسانم. هر چه که باشد زنده هستند و امامشناستر.
چشم که میچرخانم همهی خانه چشمان منتظر و مشتاقی هستند که من را میپایند به کدام سمت میروم. کدامشان را برمیدارم، کدامشان جا میمانند، کدامشان تا دم کوله میآیند اما برگشت میخورند.
حتی صدای اعتراض بلند کیفدستیام را هم میشنوم که میگوید: من همهجا همراهت بودم بیانصاف، این دفعه چرا من رو جا میذاری؟ شرمندهاش هستم.
شرمندهی او، شرمندهی مانتویی که برگشت به جالباسی، حتی شرمندهی قرآن و مفاتیح که به اپلیکیشن آنها اکتفا کردهام. کار کولهها را تمام میکنم و به دلهای شکسته وعدهی شاید وقتی دیگر میدهم…