کانتینر به مثابه در خیبر! (قسمت ششم)

داشتیم دنبال جای خواب می‌گشتیم که مرد عربی به ما گفت: بیایید اینجا بخوابید. به آنجا که نگاه کردیم، یک‌دفعه بدنمان لرزید؛ نه از سرما؛ از چیزی که روبه‌رویمان می‌دیدیم.

تاریخ انتشار: 12:24 - دوشنبه 1402/06/20
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
کانتینر به مثابه در خیبر! (قسمت ششم)

به گزارش اصفهان زیبا؛ داشتیم دنبال جای خواب می‌گشتیم که مرد عربی به ما گفت: بیایید اینجا بخوابید. به آنجا که نگاه کردیم، یک‌دفعه بدنمان لرزید؛ نه از سرما؛ از چیزی که روبه‌رویمان می‌دیدیم.

یک کانکس یا بهتر بگویم کانتینر آهنی بود و یک مرد عراقی که با قلیانش دم در کانتینر داشت نگاهمان می‌کرد. هیچ‌کداممان جرئت نداشت حرف بزند.

از طرفی، هوا خیلی سرد بود و خوابمان می‌آمد و خسته بودیم. خوابیدن در این هتل بی‌ستاره دل‌شیر می‌خواست که ما مجبور شدیم دل‌شیر را به دست بیاوریم.

چاره‌ای نبود. باید می‌رفتیم داخل و آنجا می‌خوابیدیم. هنوز توی کانتینر را ندیده بودیم. رسیدیم دم در و سرهایمان را فرستادیم تا گزارش داخل را بیاورند.

همین که سرها رفت داخل کانتینر، از شدت تعجب و عصبانیت و بی‌حوصلگی و هر چیزی که آدم آن لحظه که از همه‌چیز و همه‌کس و همه‌جا عصبانی است به ذهنش می‌آید، خنده‌مان گرفت.

بنده خدا مرد عراقی فکر کرد داریم به مکانش می‌خندیم. اول از او عذرخواهی کردیم و با هر زبان زنده و نیمه‌زنده‌ای که بود، حالی‌اش کردیم خنده‌مان ربطی به لطفی که در حق ما کرده است، ندارد.

لای در را که باز کرد، صدای غیژ بلندی تا چندمتری، آدم‌ها را بیدار کرد. گفت: بروید آخر کانتینر جا هست. تقریبا هیچ نوری در کانتینر نبود. با نور ضعیف گوشی صاحب کانتینر ته آن پیدا شد.

دقیقا اندازه چهار نفر جا بود. با خودم گفتم: یا امام حسین نوکرتم. دلت می‌خواد این‌جوری بیایم پیشت حرفی نیست. در خدمتیم.

یک‌لایه پتو روی آهن‌های سرد و یخ‌زده کانتینر پهن شده بود. کوله‌ها شد بالش و یک پتو هم سهممان شد برای روانداز. از زور سرما کفش‌هایمان را هم درنیاوردیم.

دو تا جوراب پایمان بود و پاچه‌های شلوار را کرده بودیم توی جوراب‌ها؛ ولی بازهم سرما مثل ماری تَروفرز از پایین پا می‌رفت داخل و همه بدنمان را تسخیر می‌کرد.

این‌ها همه یک‌طرف، صدای غیژ غیژ درِ کانتینر هم یک طرف. تا می‌آمد چشم‌هایمان گرم خواب بشود یا سرما و یخ‌زدگی کف کانتینر بیدارمان می‌کرد یا صدای غیژ غیژ دهشتناک در آهنی کانتینر.

فکر می‌کنم شاید در خیبر هم موقع بازوبسته‌شدن چنین صدای مهیبی نداشته. طول شب تا نماز صبح را کابوس دیدم و از این دنده به آن دنده شدم و خواب درست‌وحسابی نرفتم.

اذان صبح از سرما و صدای در خشک‌شده از سرمای کانتینر به جاده پناه بردیم. شب سخت و عجیبی بود. با هرکدام از هم‌سفری‌ها که حرف زدم، همگی گفتند تا صبح از کابوس سرما و صدای در کانتینر خوابشان نبرده است.

بعد از نماز دوباره موکبی بهشتی سر راهمان سبز شد؛ با شیر داغ و کلوچه. انگار این موکب‌ها وظیفه داشتند ما را تنظیممان کنند: اول خوب باد دماغمان را از تکبر و خودبینی بتکانند و بعد حال عظما بدهند تا خیلی هم افسرده نشویم.

قربان مهربانی امام‌حسین(ع) بشوم. دلش نمی‌آید زائرش خیلی اذیت شود. می‌خواهد هر طور شده است از دلش دربیاورد.

بعد از صبحانه دل‌چسب آن روز قرار شد کمی که راه رفتیم و آفتاب بالاتر آمد، موکبی پیدا کنیم که هم مشت‌ومالی بدهند و هم خالی باشد برای خوابیدن.

یک ساعت راه رفتیم. موکبمان را پیدا کردیم. مشت‌ومال نداشت؛ ولی جای خواب خیلی خوبی داشت. مشت‌ومال افتاد گردن من و اسماعیل که با دل‌وجان انجامش دادیم.

وضع دو هم‌سفر دیگرمان کم‌کم داشت سخت و سخت‌تر می‌شد. جراحت‌های جنگ و اوضاع جسمانی هردو نفرشان داشت توان را از آن‌ها می‌گرفت.

امروز دوشنبه( ۵ بهمن)، روز سوم پیاده‌روی‌مان بود و در عراق فردا اربعین بود. باید تا عصر امروز خودمان را می‌رساندیم کربلا. کم‌کم طاقت من هم داشت تمام می‌شد.

شعله شوق رسیدن به کربلا هر ساعت و دقیقه داشت در وجودم بیشتر زبانه می‌کشید و همراهش غرغرکردن هایم هم بیشتر می‌شد. اصرار داشتم زودتر حرکت کنیم و تندتر برویم تا شب نشده برسیم کربلا.

بعد از استراحت و خواب خوبی که انجام دادیم راه افتادیم. هنوز یک ساعت نبود راه افتاده بودیم که دیدم اسماعیل دارد با پیرمردی چانه می‌زند و قسم حضرت عباس می‌دهد.

رفتم جلوتر و دیدم بله؛ برادران برایمان آشی پخته‌اند که از اینجا تا کربلا باید نوش جان کنیم… .

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

1 × چهار =