به گزارش اصفهان زیبا؛ الان دقیقا یادم نیست چه شد که ناظم مدرسهمان، آن کتابچه را به من داد؛ شاید چون میدانست خوره کتابم. کلاس پنجم بودم و آن کتابچه در میان کتابهای دفتر بسیج مدرسهمان بود؛ یک کتابچه با جلد آبی و نوشته سبز: به رنگ زندگی.
آوردمش خانه. کلا عاشق خواندن بودم؛ کتاب و مجله هم فرقی نمیکرد. وقتی دستم به یک چیز خواندنی میرسید، ذوق میکردم؛ چون دروازه ورود به یک دنیای تازه بود. زیر عنوان کتابچه نوشته بود: مروری بر خاطرات و زندگینامه شهدای زن.
عبارت گنگی بود. اصلا مگر زنها شهید میشوند؟ شهادت از دید منِ کلاس پنجمی، متعلق بود به مردها که در جنگ شرکت میکنند؛ پس مشتاقتر شدم کتاب را بخوانم و ربط میان «شهادت» و «زن» را بفهمم.
اولین خاطره از شهید طیبه واعظی بود؛ بعدی از شهید فاطمه جعفریان؛ بعد زینب کمایی، بتول عسگری و… . خاطراتشان تقریبا شبیه هم بود؛ حساسیتشان روی حجاب، روی نماز، علاقه به امام خمینی و آخر، اینکه شهید شده بودند؛ بدون اینکه بروند جنگ. هنوز مبهم بودند؛ اما در ذهنم ماندند.
بانوان شهید
از همانجا یک چراغ در ذهنم روشن شد: «خانمها هم شهید میشوند.» نمیدانم چرا؛ اما بااینکه هنوز خیلی از مفاهیم دینی در ذهنم جا نیفتاده بود و شاید هنوز در عالم بچگی سیر میکردم، یک جرقهای در ذهنم خورد: «کاش من هم شهید شوم!»
از آن روز، این چراغ برای همیشه در ذهنم روشن ماند: «دخترها هم شهید میشوند» و کمکم نورش بیشتر شد؛ آنقدر زیاد که وقتی گلستانشهدا میرفتم، بیشتر به شهدای دختر سر میزدم.
شهادتی که برای خانمها رقم میخورد، برایم جذابتر بود. راست میگویند که نازکردن در ذات ما دخترهاست؛ دخترها حتی برای شهادت هم ناز میکنند و شهادت سراغشان میآید؛ برعکس مردها که باید در کوه و بیابان دنبال شهادت بدوند.
یک مدت کارم این بود که در گلستانشهدا دنبال بانوان شهید بگردم؛ میان قبرها و ردیفها؛ گاهی حتی از صبح تا ظهر تابستان کارم این بود.
قطعه مدافعان حرم پر بود از بانوانی که در حج خونین سال 66 شهید شدند؛ اما میان ردیفهای دیگر هم هرازگاهی یک شهید خانم پیدا میکردم و از این کشف به خودم میبالیدم؛ حتی چند شهید گمنام خانم هم میانشان پیدا کرده بودم که جایشان را فقط خودم میدانستم.
برای پیداکردن شهدای خانم، حتی پا میگذاشتم به قسمت قبرهای قدیمی گلستان؛ قسمت خلوت و دورافتادهای که همه میگفتند تنها نرو و من میرفتم؛ بدون اینکه به حس دلهرهای که داشتم، توجه کنم.
وقتی شهید زهرا زندیزاده را دیدم که میان آن همه قبر قدیمی قدعلمکرده و از پشت شیشههای عینک بزرگش نگاهم میکند، دلهرهام تبدیل شد به شوق. هرچه من بیشتر دنبالشان میگشتم، کمتر پیدایشان میکردم.
اصلا انگار هفتهزار بانوی شهید از تاریخ کشور حذف شده بودند. اینترنت را که زیرورو میکردی هم چیز زیادی از آنها پیدا نمیشد. آنهایی که معروفتر بودند، فقط یک زندگینامه کوتاه داشتند: تاریخ تولد و شهادت و علت شهادت.
از همهشان هم یک چیز نوشته بودند: «شهید خیلی مهربان بود، خیلی مذهبی بود، خیلی باحجاب بود.» همین!
اگر کمی خوششانس بودم، چندتا خاطره هم پیدا میکردم. بعضی از شهدا هم بودند که بهجز یک نام، اثری از آنها نبود؛ حتی کسی نمیدانست چرا و چطور شهید شدهاند؛ مخصوصا بانوان شهید خوزستان که در بمبارانهای ابتدای جنگ شهید شده بودند و کسی فرصت نکرده بود غسل و کفنشان کند؛ چه رسد به ثبت اطلاعات!
حس میکردم هرچه فریاد میزنم، صدایم به جایی نمیرسد. به هرکس میگفتم دنبال جمعآوری خاطرههای شهدای خانم هستم، طوری نگاهم میکرد که انگار این کار عبثترین کاریست که یک نفر میتواند انجام بدهد.
انگار بانوانی که در بمباران شهید شده بودند، مهم نبودند؛ اتفاقی شهید شده بودند و اصلا حقشان بود که کشته بشوند. انگار اهمیتشان صرفا در این بود که سند جنایت صدام باشند و به درد الگوسازی برای دختران نوجوان نمیخوردند.
نوری در تاریکی
دیوانهوار، هرجا اسم یک شهید خانم میشنیدم، دربهدر میگشتم که ببینم چیزی از زندگینامه و خاطراتش هست یا نه. دیگر کارم از کشف شهدای خانم در گلستانشهدا گذشته بود؛ فضای مجازی و کتابها را برای پیداکردنشان شخم میزدم.
افتاده بودم دنبال کتابهایی که درباره بانوان شهید نوشتهاند. معروفترینشان «راز درخت کاج» بود؛ زندگی شهید زینب کمایی. «ستاره غروب»، «دخترم ناهید»، «من میترا نیستم»، «کد هشتادودو»، «راض بابا»، «دختران هم شهید میشوند»، «عصمت»، «کعبه بوی بهشت میدهد»، «زیباتر از نسرین»، «محبوبه صبح»، «دختری کنار شط»، «تصویر آخر»، «نیمکتهای سوخته» همه را خواندم.
بعضی قوی بودند و بعضی نه. بعضی کتابها انگار فقط برای ردکردن گزارش بودند و اینکه بگویند: «بله! ما هم یکچیزی نوشتیم.» حق شهید را ادا نمیکردند؛ حتی بعضی کتابها مثل مجموعه دهجلدی «زنان آسمانی» سالها بود که تجدیدچاپ نشده بودند.
سازمانها، نهادها، گروههای فرهنگی و… برای هیچکس مهم نبود. بانوان شهید؟ خب که چه؟ ما آنقدر شهید مرد داریم که توی برنامههامان از آنها استفاده کنیم! اصلا مگر شهدای زن هنرشان چه بوده؟ داشته زندگیاش را میکرده و اتفاقی شهید شده است!
فهمیدم که خودم باید یک کاری بکنم. سال 98 میخواستم هرطور شده است یک یادواره برای بانوان شهید برگزار کنم. دنبال راهی میگشتم برای رسیدن صدایشان به همه.
با چندنفر از دوستانم دنبال خاطراتشان بودیم؛ هرچند بقیه بچهها عطش من را نداشتند و برای همین، وقتی کرونا همهگیر شد، برگزاری یادواره هم از یادها رفت؛ من اما متوقف نشدم.
آنچه را برای یادواره جمع کرده بودیم، ازجمله خاطرهها و وصیتنامهها و تصاویر را به فضای مجازی بردم که از همهگیری در امان بود. آن اوایل بازدیدها کم بود؛ اما بهمرور متوجه شدم دختران نوجوان تشنه شنیدن و خواندن از بانوان شهیدند.
لشکر فرشتگان
دهه فاطمیه هرروز یک شهید یا یک کتاب درباره بانوان شهید را در کانال فضای مجازیام معرفی میکردم یا در مناسبتهای مرتبط، هرروز یک شهید؛ مثلا عید قربان، شهید مرجان نازقلیچی را؛ هفده شهریور، محبوبه دانش را؛ نهم دی، فاطمه ترکان را؛ دوازده بهمن، شهدای زینبیه را؛ روز قدس، رزان النجار را؛ اربعین سال گذشته هم، بدون اینکه از قبل برنامهریزی کرده و نیرو و امکانات داشته باشم، شهدا کمک کردند تا در راهپیمایی جاماندگان اربعین، موکب «لشکر فرشتگان» را برپا کنیم و پرچم بانوان شهید در اربعین اصفهان بالا برود.
چقدر بازخوردها قشنگ بود؛ آنقدر قشنگ که امسال هم موکب زدیم. بانوان میآمدند به موکبمان و از دیدن اینهمه بانوی شهید حیرتزده میشدند. شگفتیشان وقتی بیشتر میشد که میگفتم بین این بانوان شهید، هم دانشجو هست، هم فرماندار، هم معلم، هم پزشک و پرستار، هم دانشآموز، هم طلبه، شاعر و نویسنده، هم هنرمند، هم پاسدار، هم رئیس شعبه بانک و نخبه علمی و مادر خانهدار و خبرنگار و هم فعال حقوق بشر.
میانشان ترکمن هست، بلوچ هست، کرد هست، لر هست، عرب هست، ترک هست، از همه شهرهای ایران هستند؛ حتی از افغانستان، لبنان، فلسطین، مصر و آمریکا.
چقدر لذت داشت دیدن جوانههای امید در چشمان بانوان و دختران. انگار داشتند در خودشان ظرفیتهای تازهای کشف میکردند. چقدر امیدبخش است فهمیدن اینکه شهادت مخصوص مردان نیست؛ یک کمال انسانیست که تنها شرطش شهیدانهزیستن است.
انگار دارد اتفاقی میافتد. انگار شهدا خودشان تصمیم گرفتهاند از پرده گمنامی و غربت بیرون بیایند و به داد بانوان و دختران این سرزمین برسند.