به گزارش اصفهان زیبا؛ مامانبزرگم نورگیر شیشهای گوشه اتاقش را فرش کرده بود؛ با قالی اصل کرمانی بافتهشده در کارگاه بافندگی پدرش. پردههای توری کرمرنگی به آن آویزان کرده بود. سجادهاش را وسط آن پهن کرده و برای خودش محراب قشنگی درست کرده بود.
ظهرها نمیشد آنجا نماز خواند. نور آفتاب اجازه نمیداد. صاف میخورد توی چشم آدم؛ ولی مامانبزرگ میخواند؛ با همان آداب طولوتفسیردار هر نمازش. قبل از اینکه صدای اذان بلند شود، از کنار دیوار راه میافتاد. دستش را روی دیوار میکشید.
از لوله داغ یا سرد بخاری رد میداد. به طاقچه گچبُریدار که میرسید، روی نقش آهوی نقاشیشده براق وسطش دست میکشید و عبور میکرد.
وضوگرفته و آماده، موهای فرفری حنازدهاش را شانه زده و بافته، درِ کشویی نمازخانه خودش را باز میکرد. عاشق صدای کِشِّ غلیظی بودم که پرسروصدا در را روی پاشنه قدیمیاش باز میکرد. نمازخانهاش همیشه بوی عطر حرم امامرضا(ع) را میداد.
چادر قهوهای قشنگی داشت که سرانگشتانش از وسط گلهای طوسی رویش بیرون میزد. پُر از پُرزهای درشتی شده بود که چادر را گلبرجسته نشان میداد.
وسط سرش هم تاروپود پارچه چادری، نازک و قابلشمارش شده بود. غیر از تسبیح دانهدرشت فیروزهاش، یک رحل قدیمی کنار رادیو بود که بعد از هر نماز، مدتی آن را جلویش میگذاشت؛ دقیقا کنار ساعت نیمدایرهای سخنگویش. قرآن را باز میکرد. با انگشت سبابهاش، روی صفحهها را لمس میکرد. خطبردن قرآنش، صدای نرمی داشت. یک دور با انگشت خط میبرد.
یک دور با کف دست روی صفحه قرآن را دست میکشید؛بعد دستش را وسط زمین و آسمان میچرخاند تا به ساعت سخنگویش برسد. دکمه سیاهش را میزد.
زنی آن تو نشسته بود که اگر هزار بار دکمه را میزدی، شمردهشمرده ساعت را اعلام میکرد. زن مهربان بود و صبور. مامانبزرگ که با صدای زن، ساعت دقیق شروع برنامه رادیوییاش را میفهمید، همانطور چهارزانو کمی خودش را جلو میکشید.
رادیوی مشکی مکهایاش را برمیداشت. پیچش را میچرخاند و دقایقی بعد صدای قاری قرآن میآمد. او میخواند و مامانبزرگ با فاصلهای کم تکرارشان میکرد و روی صفحه فرضی قرآن دست میکشید.
با چشمهای تاریکش، خط میبرد؛ انگار که میبیند. من چندقدمی عقبتر تکیهداده به دیوار پشت نورگیر میایستادم و غرق تماشای او و نمازخانهاش میشدم؛ گاهی هم چند قطره اشک برای نابیناییاش میریختم.
اگر اجازه میداد پا توی محراب قشنگش بگذارم، چادرش را جوری روی سرم تنظیم میکردم که تاروپود ساییدهاش حتما وسط سرم بیفتد. وقت قنوت، انگشتانم از سوراخهای سهگانهاش بیرون بزند و وقت سجده، پر شوم از عطروبوی حرم امامرضا(ع).
از آن روزهایی که در سکوت، دنیای تاریک مامانبزرگ را با کنجکاویهایم پی میگرفتم، چیزی حدود بیستودو سه سال میگذرد. او هنوز هم محراب نمازش را دارد؛ اما نه در آن نورگیر باصفای خانه قدیمیشان.
آقاجان حبیب که رفت، خانه قشنگشان هم رفت. مامانمهری با قالیچه کرمانی و سجادهاش، محراب دیگری در آپارتمان جدید درست کرد؛ هنوز هم یک رادیو و ساعت سخنگو دارد؛ زن مهربان هم همچنان با صبروحوصله ساعت را به مامانبزرگ اعلام میکند.