به گزارش اصفهان زیبا؛ جمله «چقدر زود دیر میشود»، هیچوقت کلیشهای نمیشود. داشت برای خودش راه میرفت و به زبان مخصوص خودش با مداح همخوانی میکرد، سینه میزد و میرفت. برایش فرش سبز پهن کرده بودند. از روی پارچههای سبز مسیر عبور، مثل یک نخود قل میخورد و میرفت. حواسم بود که نکند مثل شب قبل، کسی را با من اشتباه بگیرد و لحظهای هراس نبودنم به دلش بیفتد.
روضه شام غریبان حضرت فاطمه بود و مردم همه غرق در کلام روضهخوان. مسیر سبز خلوت بود. از در ورودی، تابوت نمادین حضرت زهرا پر از شاخههای گل گلایل سفید، بر دوش دختران خادم الزهرای هیئت داخل شد. همه جمعیت قیام کرد. مسیر سبز، زیر پای چادرمشکیهای دور تابوت گم شده بود.قبل از سیاهشدن سبزی راه، زیر بغلم زده بودمش. هم زمان که جواب تلفنم را میدادم. مامان بود. خبر به کما رفتن عموجان را داد.
مداح میگفت هر سال از این تابوت نمادین مریضها شفا گرفتهاند. تابوت داشت نزدیکم میشد؛ اما لگدهای بیجانی که از سر بیتابی و تاریکی به جانم میخورد، راه جلو رفتنم را بست.
دیگر حوصله تاریکی و شلوغی مجلس را نداشت. برای یکسالگیاش، همین یک ساعت همراهی هم غنیمت بود. کلاه و کاپشنش را پوشاندم. کفشهایش را پایش کردم. کنار دیوار گِلی و در نیمسوخته هیئت ایستادم. خلوت بود. مردها همه در دایره سینهزنی بودند و زنها چادر بر سر کشیده و با دیدن تابوت نمادین، شهادت بانو را بیشتر درک کرده بودند.
نگاهم به تابلوی بزرگ بیمارستان افتاد، بیمارستانی که عموجانم توی اتاق آیسییویش بستری بود. انگار مداح خبردار شده بود که ما هم ناغافل مریضدار شدهایم. هی پهلوی شکسته را برای شفا قسم میداد. هفت مرتبه یا ارحمالراحمین را به نیت شفا خواند؛ من هم از همان روبهروی تابلوی بیمارستان به نیت شفای خیر عموجان خواندم. دلم روشن بود.
همین چهار روز پیش عمو عیادت بابا آمده بود. اگر نیم ساعت زودتر رسیده بودم، من هم بعد از ماهها میدیدمش. یک دلدرد و یک خونریزی داخلی که دلیلی برای کما نداشت. عموجان توی دهان بیماریهایی زده بود که این دلدرد پیششان گم بود. خوب میشد. مطمئن بودم. به هوش نیامدن از سر عمل را به پای قلبش گذاشتم. با تأخیر، ولی به هوش میآمد. عمو برایم مثل کوه بود. کما پیش پایش چیزی نبود. به هوش میآمد.
بعد یا ارحم الراحمینها، تا پایان مراسم، رو به بیمارستان برای محکمکاری امن یجیب هم خواندم. حالا فکر عمو هم توی ذهنم راه میرفت؛ مهربانیهایش، روی اعصاب رفتنهایش، پیامهای کوتاه و بلند حرصدربیارش، مشاورههایش.
خسته از راه رفتن دنبال کودک نوپای تازهراهافتادهام، توی ماشین نشستم. از توی آینه، تابلوی بیمارستان، باز هم مرا به عمو رساند. تمام مسیر تا خانه مامان و بابا را به عمو فکر کردم. به عیادت فردا صبح. توی ذهنم حساب کردم نزدیک هشت ماه از آخرین باری که عموجان را دیده بودم، میگذشت. هول به دلم افتاد. خودم را برای این هشت ماه سرزنش کردم. توی ذهنم دو سه بار به پیشانیام کوبیدم.
بلیت چهار روز پیش را هم مخصوصا سوزانده بودم. لفتش دادم تا رسیدن به خانه مامان و بابا، که مبادا به دیدن عموجان برسم و از پروژهای که استارت مصاحبهاش را با ایشان زده و واگذارش کرده بودم بپرسند. جوابی نداشتم و همین زنجیر پایم شد و دیر رسیدم.
پچپچهای مامان دم گوشی تلفن، پاهای خستهام را جلو کشید. مشکوک میزد. حالاتش را میشناختم. مخفی کردن بلد نبود. بیمقدمه گفت: کلاس فردات خیلی واجبه؟ من هم بیمقدمه گفتم: تموم کرد؟ فقط یک الله اکبر غلیظ توانستم بگویم. باید خبر فوت را قورت میدادیم مبادا بابا بفهمد و نیمهشب از غم فوت برادر، در خواب تشنج کند.
حالا نیمهشب است. کلاس فردا لغوشده است. به جایش باید آماده شوم جای دیگری آخرین دیدارم را با عمو جان داشته باشم. چقدر حسرت این هشت ماه دلم را میسوزاند.
حرف سخنران امشب توی ذهنم میپیچد که دوره آخرالزمان است. مرگهای یکدفعهای، مریضیهای عجیبغریب. من دارم به زمان جداشدن روح از بدن عموجانم فکر میکنم؛ به زمانی که برای شفایش یاارحمالراحمین میگفتم و به بیمارستان نگاه میکردم، شاید بغل دستم بوده و من برای کسی دعا میکردم که ساعتی قبل، شفای خیرش را گرفته بود.