به گزارش اصفهان زیبا؛ روسری صورتی رنگی که آسیه دیشب برایش گرفته بود را روی سرش محکم کرد.
این چندساعت فکرش پیش مادر بود. نمی دانست مادر با دیدنش چه حالی خواهد شد. یعنی بعد این همه سال هنوز می شناختش؟
باید یک جوری آماده اش میکرد.درِ خانه مثل آن روزها نیمه باز بود. پرده جلوی در را کنار زد و داخل شد.خاطرات جلوی چشم هایش پس وپیش می شدند. این سالها ی زندان ، بارها مرور کرده بودشان .
آن موقع هایی که شیطنتشان گل می کرد.با آسیه و سمیره تمام راه را یک نفس می دویدند. می پریدند وسط حیاط . یک راست میرفتند لب حوض. دهانشان را می چسباندند لبه ی شیر آب. و تا میشد آب می خوردند.
بعد هم حسابی خیسشان میکرد. صدای مادر از مطبخ می آمد. امانی ! دخترم! مواظب باش سرمایشان ندهی! گلدان یاس های زردِ کنار حوض ، سرِ جایشان بودند.
بساط خمیر و نان روغنی های مادر گوشه حیاط، روی زمین، پهن بود. چقدر هم زیاد بودند. انگاری قرار بود مهمان بیاید.
عطر نارنج ها یاد پدر انداختش. یکجا بویشان را کشید توی ريه اش.چقدر این سال ها محتاجش بود. به آن تکیه گاه امن و آغوش گرم. هنوز گاری اش گوشه حیاط مانده بود. زمستان ها باقالی با لبو رویش بود.
نرده ها بوی تازگی می دادند. بوی چوب نم خورده. خواست داد بزند بگوید مادر آمدم. پاشو برایم اسپند دود کن. در را که باز کرد.مادر سلام نماز را میداد.
دستهایش را از سرش هم بالاتر برد. صدای گرفته اش به زور درآمد. امانی خودتی؟! چشم ها امانش نمی دادند و اشک هایش پشت هم می ریختند. مادر از سجاده بلند شد. کمرش حالا چقدر خمیده تر نشان می داد. ای خدا! یعنی این سالها چه بر سرش آمده بود. خودش را توی بغلش جا داد . و بوسه هایش را محکم روی گونه های مادر می نشاند.