به گزارش اصفهان زیبا؛ الیاس دندانهایش را روی هم فشار داد تا بغضـی را که سد راه گلویش شده بود، خفه کند. دست گذاشته بود به دستگیره در و میخواست برود.
از بچگی همین بود. طاقت دیدن اشکهای یوما را نداشت. حتی وقتی دخترعمو گریه میکرد، بیقرار میشد. دست خودش نبود. به قول یوما، الیاس توی قنداقهاش هم دلنازک بود. محبتش را بیحساب خرج همه میکرد.
فرقی برایش نداشت چه وقتی از روز باشد، خستگی هم حالیاش نبود. محال بود که کسی سراغش بیاید و دست رد به سینهاش بخورد. اصلا به قول یوما، گِلِ الیاس با بقیه توفیر داشته. خدا کرورکرور از محبتش را توی دل الیاس ریخته. مریم پشت سرش دوید. اشک لابهلای خونهای خشکیده راه گرفته بودند روی گونههایش و بیصدا میریختند.
نفسنفس میزد و بریدهبریده الیاس را صدا میزد.«تو را به خون پاک شهیدانمان نه نیاور! پسرعمو! به روح عموجان، مانع رفتنت نمیشوم. خودم ساک سفرت را میبندم.» الیاس ایستاد. ولی برنگشت. پاهایش سست شده بودند. روی پارهسنگی نشست و صورتش را بین دستهایش جا داد. مریم خودش را رساند کنارش.
پایین پاهایش زانو زد. «الیاس! نگاهم کن! عروسی نمیخواهم! باشد؟ فقط لباس عروس میپوشم؛ همینجا، توی اردوگاه.» کنار چادرها محرمت میشوم. میدانم که نگران آیندهام هستی! بگذار اسم تو تا همیشه روی من باشد. مگر نگفتهاند عقد دخترعمو و پسرعمو در آسمانها بسته است؟ میخواهم تا قیامت مال تو باشم.
الیاس تاب نیاورد. بغضها دیگر پا پس نمیکشیدند. اشکها میآمدند. «مگر کربلایی ابراهیم همیشه نمیگفت: با ازدواج دینتان کامل میشود! دینت را کامل کن، بعد شهد شهادت را بنوش. قول بده برای من هم در بهشت جا بگیری!» الیاس دست کشید به ریشهایش. نگاهش را داده بود به زمین. این چند وقت، نگاهش را از او میدزدید. میخواست اینجوری پایش نلرزد.
میترسید این دلدادگیها کار دستش بدهد و ماندگارش کند. باید میرفت مثل جوانهای دیگر! صدای هقهق گریهها میان خندههایشان گم شد. با چوبی که دستش بود، روی خاکهای بارانخورده نوشت:«بر پیروزی سرمست نباشید! خالد را بکشید، عمرو خواهد آمد. گلی را بکنید، عطر خواهد ماند.» مریم چوب را از دستش گرفت و قلب بزرگی کشید. آنقدر بزرگ که نوشتههای الیاس بهراحتی نفس بکشند. اسم خودشان را هم نوشت زیرشان.
«پسرعمو! بلند شو برویم که زیاد وقت نداریم؛ باید مهمان دعوت کنیم.» شب وقتی عاقد خطبه را برایشان خواند. الیاس دستهای مریم را توی دستهایش جا داد. گلهای رز، میان دستهایشان میخندید. چادرش را از صورتش پس کشید و توی چشمهایش زل زد؛ جای آنهمه وقتهایی که سرش زیر بود و نگاهش نکرده بود. باید یک دلِ سیر تماشایش میکرد. «مریم، اگر برنگشتم، منتظرت میمانم. قول میدهم که در بهشت، کنار رسولالله بنشینیم و بخواهیم راه را نشانمان بدهد. راه درست زندگی کردن را. این هم هدیه من به تو. دوستش داری؟» مریم که انگار دلش به اجابت این حرف قرص باشد گفت: چه هدیهای شیرینتر از این!